مترادف همدمی : تولا، دوستی، رفاقت، مجالست، مصاحبت، معاشرت، هم صحبتی، هم نشینی، هم نفسی
همدمی
مترادف همدمی : تولا، دوستی، رفاقت، مجالست، مصاحبت، معاشرت، هم صحبتی، هم نشینی، هم نفسی
فارسی به انگلیسی
companionship, familiarity
association, communion, company, fellowship
فارسی به عربی
عطف , مودة
مترادف و متضاد
همراهی، وفاداری، رفاقت، همدمی
عاطفه، عطف، علاقه، همدمی، دلسوزی، همدردی، همفکری، رقت
تولا، دوستی، رفاقت، مجالست، مصاحبت، معاشرت، همصحبتی، همنشینی، همنفسی
فرهنگ فارسی
منسوب به همدم
لغت نامه دهخدا
همدمی. [ هََ دَ ] ( حامص مرکب ) هم دمی. همدم شدن. یار بودن. دوستی. مهربانی. هم نفسی. همنشینی. مصاحبت :
ای صبا طرف در گلستان کن
همدمی با هزاردستان کن.
کز من دم همدمی نیابی.
نشدی یک زمان از او خالی.
نامها را بود به هم خویشی.
چرا مر اهل عصیان را به عصیان همدمی کردی
نرفتی یک قدم با اهل ایمان در ره ایمان.
همدمی. [ هََ دَ ] ( ص نسبی ) منسوب به همدم. رجوع به همدم ( ص مرکب ) شود.
همدمی. [ هََ دَ ] ( اِخ ) همدمی مشهدی. به صنعت کاسه گری منسوب است. این مطلع از اوست :
بی رخت ماتم غمی دارم
ماتمی و چه ماتمی دارم.
( از مجالس النفائس میر علیشیر ص 79 از ترجمه فارسی ).
وی در قرن نهم هجری میزیسته است.
ای صبا طرف در گلستان کن
همدمی با هزاردستان کن.
سیدحسن غزنوی.
بگذار مرا در این خرابی کز من دم همدمی نیابی.
نظامی.
از سر همدمی و همسالی نشدی یک زمان از او خالی.
نظامی.
گفتم از همدمی و هم کیشی نامها را بود به هم خویشی.
نظامی.
- همدمی کردن ؛ موافقت. همکاری کردن : چرا مر اهل عصیان را به عصیان همدمی کردی
نرفتی یک قدم با اهل ایمان در ره ایمان.
ناصرخسرو.
همدمی. [ هََ دَ ] ( ص نسبی ) منسوب به همدم. رجوع به همدم ( ص مرکب ) شود.
همدمی. [ هََ دَ ] ( اِخ ) همدمی مشهدی. به صنعت کاسه گری منسوب است. این مطلع از اوست :
بی رخت ماتم غمی دارم
ماتمی و چه ماتمی دارم.
( از مجالس النفائس میر علیشیر ص 79 از ترجمه فارسی ).
وی در قرن نهم هجری میزیسته است.
همدمی . [ هََ دَ ] (اِخ ) همدمی مشهدی . به صنعت کاسه گری منسوب است . این مطلع از اوست :
بی رخت ماتم غمی دارم
ماتمی و چه ماتمی دارم .
(از مجالس النفائس میر علیشیر ص 79 از ترجمه ٔ فارسی ).
وی در قرن نهم هجری میزیسته است .
همدمی . [ هََ دَ ] (حامص مرکب ) هم دمی . همدم شدن . یار بودن . دوستی . مهربانی . هم نفسی . همنشینی . مصاحبت :
ای صبا طرف در گلستان کن
همدمی با هزاردستان کن .
بگذار مرا در این خرابی
کز من دم همدمی نیابی .
از سر همدمی و همسالی
نشدی یک زمان از او خالی .
گفتم از همدمی و هم کیشی
نامها را بود به هم خویشی .
- همدمی کردن ؛ موافقت . همکاری کردن :
چرا مر اهل عصیان را به عصیان همدمی کردی
نرفتی یک قدم با اهل ایمان در ره ایمان .
ای صبا طرف در گلستان کن
همدمی با هزاردستان کن .
سیدحسن غزنوی .
بگذار مرا در این خرابی
کز من دم همدمی نیابی .
نظامی .
از سر همدمی و همسالی
نشدی یک زمان از او خالی .
نظامی .
گفتم از همدمی و هم کیشی
نامها را بود به هم خویشی .
نظامی .
- همدمی کردن ؛ موافقت . همکاری کردن :
چرا مر اهل عصیان را به عصیان همدمی کردی
نرفتی یک قدم با اهل ایمان در ره ایمان .
ناصرخسرو.
همدمی . [ هََ دَ ] (ص نسبی ) منسوب به همدم . رجوع به همدم (ص مرکب ) شود.
کلمات دیگر: