کلمه جو
صفحه اصلی

مسلوق

فرهنگ فارسی

نام جایی مربوط به روزی از ایام عرب

لغت نامه دهخدا

مسلوق. [ م َ ] ( ع ص )جوشیده. ( ناظم الاطباء ). لحم مسلوق ، گوشت یخنی. ( بحرالجواهر ). پخته. به آب پخته. آب پز. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || برشته کرده. بریان کرده. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || البیض المسلوق ؛ خایه جوشیده. ( مهذب الاسماء ). تخم آب پز. نیم پز. نیم بندکرده ( خایه ). کوازه کرده ( خایه ). ( یادداشت مرحوم دهخدا ).

مسلوق. [ م َ ] ( اِخ ) نام جایی مربوط به روزی از ایام معروفه عرب. ( سمعانی ): یوم مسلوق ؛ روزی است از روزهای عربان. ( منتهی الارب ). نام یکی از ایام و جنگهای عرب. ( از اقرب الموارد ).

مسلوق . [ م َ ] (اِخ ) نام جایی مربوط به روزی از ایام معروفه ٔ عرب . (سمعانی ): یوم مسلوق ؛ روزی است از روزهای عربان . (منتهی الارب ). نام یکی از ایام و جنگهای عرب . (از اقرب الموارد).


مسلوق . [ م َ ] (ع ص )جوشیده . (ناظم الاطباء). لحم مسلوق ، گوشت یخنی . (بحرالجواهر). پخته . به آب پخته . آب پز. (یادداشت مرحوم دهخدا). || برشته کرده . بریان کرده . (یادداشت مرحوم دهخدا). || البیض المسلوق ؛ خایه ٔ جوشیده . (مهذب الاسماء). تخم آب پز. نیم پز. نیم بندکرده (خایه ). کوازه کرده (خایه ). (یادداشت مرحوم دهخدا).



کلمات دیگر: