کلمه جو
صفحه اصلی

بی مزه


مترادف بی مزه : بی طعم، بی ذوق، خنک، لوس

متضاد بی مزه : بامزه، لذیذ

فارسی به انگلیسی

insipid, tasteless, uninteresting, flat, bland, flavorless, namby-pamby, pap, tame, trite, vapid, washy, colorless, cutesie, cutesy, wishy-washy, naff

bland, flat, flavorless, insipid, namby-pamby, pap, tame, tasteless, trite, vapid, washy


فارسی به عربی

عدیم الطعم , عدیم العاطفة
الیف , عدیم الطعم , قاحل

عديم الطعم , عديم العاطفة


مترادف و متضاد

tame (صفت)
اهلی، خو گرفته، رام، بی روح، بی مزه، سست مهار

arid (صفت)
خشک، بی روح، بایر، بی لطافت، بی مزه

colorless (صفت)
بی رنگ، بی مزه، کم رنگ، رنگ پریده، غیر جالب

flaggy (صفت)
دارای برگهای شمشیری، بی مزه، سست، شل و ول، نی زار، جگن زار

flat (صفت)
خنک، بی مزه، پهن، صاف، تخت، هموار، مسطح، یک دست، قسمت پهن، بدون پاشنه، بی تنوع

jejune (صفت)
خشک، بی لطافت، بی مزه، تهی، بیهوده، نارس، وابسته به روده تهی

tasteless (صفت)
بی مزه، بی سلیقه، بی ذائقه

insipid (صفت)
خنک، بی مزه، بی طعم، بیروح

unsavory (صفت)
بی مزه، بد مزه، ناگوار، ناخوش آیند، بد بو، نا مشروع

vapid (صفت)
خنک، بی روح، بی مزه، بی حس، مرده، بی حرکت

trivial (صفت)
بی مزه، بدیهی، مبتذل، بیهوده، ناچیز، نا قابل، چیزهای بی اهمیت، جزیی

banal (صفت)
معمولی، بی مزه، پیش پا افتاده، مبتذل، همه جایی

wintry (صفت)
سرد، بی مزه، زمستانی، مناسب زمستان

wishy-washy (صفت)
بی مزه، سست، رقیق، ابکی، زیپو

platitudinous (صفت)
بی مزه، مبتذل، تکراری و پیش پا افتاده

sapless (صفت)
بی مزه، بی شیره، بی نیرو

truistic (صفت)
بی مزه، بدیهی، مبتذل

بی‌طعم ≠ بامزه، لذیذ


بی‌ذوق، خنک، لوس


فرهنگ فارسی

دارای طعم نامطبوع . بد طعم . بی طعم . ناگوارد . نامطبوع .

لغت نامه دهخدا

بی مزه. [ م َ زَ / زِ / م َزْ زَ / زِ ] ( ص مرکب ) دارای طعم نامطبوع. بدطعم. بی طعم. ناگوارد. ( ناظم الاطباء ). نامطبوع. ( یادداشت مؤلف ). کریه. ناخوش آیند. نفرت آور. بی طعم :
ورا ازتن خویش باشد بزه
بزه کی گزیند کسی بی مزه.
فردوسی.
عالم جسمی اگر از ملک اوست
ملکی بس بی مزه و بی بقاست.
ناصرخسرو.
آنرا طلب ای جهان که جویانست
این بی مزه ناز و عز و رامش را.
ناصرخسرو.
مباش مادح خویش و مگوی خیره مرا
که من ترنج لطیف و خوشم تو بی مزه تود.
ناصرخسرو.
همچنانکه ضعیفی این قوت عیش بر مردم ناخوش و بی مزه دارد ضعیفی نیروی شجاعت نیز.... ( نوروزنامه ).
گر بر درخت مازو بلبل ز لفظ تو
انشا کند نوا و صفیری زند حزین
نبود عجب که مازوی بی مغز و بی مزه
یابد از آن نوا مزه و مغز همچو تین.
سوزنی.
- بی مزه شدن ؛ نامطبوع و کریه شدن. ناخوش آیند شدن :
بی مزه شد عشقبازی زین جهان بی مزه
عاشقان را دیده تر شد زین گروه خشکسال.
سنائی.
- بی مزه کردن زندگانی کسی را ؛ عیش او را منغص کردن. ( یادداشت مؤلف ).
|| تفه. که مزه ندارد یا مزه ناتمام دارد. نه شور و نه تلخ و نه شیرین و نه غیره. مسیخ. شیت. شیت و لیوه. ویر.صلف. امسخ. عدیم الطعم. مسیخ الطعم. وشیل. ویشیل ( بلهجه طبری ). ( یادداشت مؤلف ). بی طعم. ( ناظم الاطباء ). رجوع به شیت در این معنی شود.

پیشنهاد کاربران

bland
( خوراک ) مثل آب

بی طعم. کریه.


کلمات دیگر: