کلمه جو
صفحه اصلی

معارض


مترادف معارض : حریف، دشمن، رقیب، عدو، مخالف، مدعی، معاند، هماورد

متضاد معارض : محب، موافق، دوستدار

فارسی به انگلیسی

interrupter opponent, opposing, interfering, hindering, interrupter

interrupter, opponent


فارسی به عربی

معارض

عربی به فارسی

مخالف , ضد , معارض , حريف , طرف , خصم


مترادف و متضاد

opponent (اسم)
طرف، مخالف، حریف، خصم، عدو، ضد، منازع، طرف مقابل، معارض

حریف، دشمن، رقیب، عدو، مخالف، مدعی، معاند، هماورد ≠ محب، موافق، دوستدار


فرهنگ فارسی

مخالف، مقابل، طرف مقابل
۱ - ( اسم و صفت ) مخالف حریف مدعی . ۲ - شکنند. کلام کسی . ۳ - دشمن .

فرهنگ معین

(مُ رِ ) [ ع . ] (اِفا. ) مخالف ، دشمن . ج . معارضات .

لغت نامه دهخدا

معارض. [ م َ رِ ] ( ع اِ ) ج ِ معرض. ( بحرالجواهر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). محلهای عرضه کردن. جاهای نمایش : زن صاحب جمال در بعضی ملابس خوبتر نماید و کنیزک بیش بها در بعضی معارض خریدارگیرتر آید. ( المعجم چ مدرس رضوی ص 331 ).

معارض. [ م ُ رِ ] ( ع ص ) مخالف و خصم و حریف و مدعی و مقابل. ( ناظم الاطباء ) : تقریرمی کرد که تاش به دیلم التجا کرده است و به معارضان دولت پناهیده. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 89 ).چون به حکایت ملک او رسیم ذکر رود که ملک و سریر و دیهیم پدر با چندان معاندو معارض از اقربا و برادران چگونه به دست آورد. ( تاریخ طبرستان ابن اسفندیار ). و رجوع به معارضه شود.
- بلامعارض ؛ بی مدعی. بدون مخالف. بدون حریف. بدون رقیب.
- معارض شدن ؛ مقابل شدن و روبرو شدن ومتعرض شدن و مانع گشتن. ( ناظم الاطباء ).
|| شتر ماده که بچه را بوی کند و شیر ندهد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

معارض . [ م َ رِ ] (ع اِ) ج ِ معرض . (بحرالجواهر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). محلهای عرضه کردن . جاهای نمایش : زن صاحب جمال در بعضی ملابس خوبتر نماید و کنیزک بیش بها در بعضی معارض خریدارگیرتر آید. (المعجم چ مدرس رضوی ص 331).


معارض . [ م ُ رِ ] (ع ص ) مخالف و خصم و حریف و مدعی و مقابل . (ناظم الاطباء) : تقریرمی کرد که تاش به دیلم التجا کرده است و به معارضان دولت پناهیده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 89).چون به حکایت ملک او رسیم ذکر رود که ملک و سریر و دیهیم پدر با چندان معاندو معارض از اقربا و برادران چگونه به دست آورد. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و رجوع به معارضه شود.
- بلامعارض ؛ بی مدعی . بدون مخالف . بدون حریف . بدون رقیب .
- معارض شدن ؛ مقابل شدن و روبرو شدن ومتعرض شدن و مانع گشتن . (ناظم الاطباء).
|| شتر ماده که بچه را بوی کند و شیر ندهد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

۱. مخالف، مقابل.
۲. طرف مقابل.


کلمات دیگر: