مشتاقی. [ م ُ ] ( حامص ) خواهانی. آرزومندی. عاشقی. مشتاق و آرزومند بودن : مشتاقی به که ملولی. ( گلستان ).
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی
به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی.
سعدی ( دیوان چ فروغی ص 317 ).
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را.
سعدی.
گفتم ای دل قرار گیر اکنون
که همین بود حد مشتاقی.
سعدی.
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی.
حافظ.