کلمه جو
صفحه اصلی

بیزار شدن


مترادف بیزار شدن : متنفر شدن، مشمئز شدن، وازده شدن ، بی میل شدن، دل زده شدن

متضاد بیزار شدن : راغب شدن

فارسی به انگلیسی

nauseate

مترادف و متضاد

pall (فعل)
بیزار شدن، بی ذوق شدن، با پرده یا روپوش پوشاندن

متنفر شدن، مشمئز شدن، وازده شدن ≠ راغب شدن


۱. متنفر شدن، مشمئز شدن، وازده شدن ≠ راغب شدن
۲. بیمیل شدن، دلزده شدن


فرهنگ فارسی

( مصدر ) متنفر شدن کراهت داشتن .
مانده شدن . دلتنگ شدن . مایوس گشتن . دل آزرده شدن . نومیدن شدن .

لغت نامه دهخدا

بیزار شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مانده شدن . دلتنگ شدن . مأیوس گشتن . (ناظم الاطباء). دل آزرده شدن . نومید شدن . دلسرد شدن :
از یار به هر جوری بیزار نباید شد
وز دوست به هر زخمی افگار نباید شد.

(از سندبادنامه ص 186).


|| نفرت و کراهت داشتن . (ناظم الاطباء). متنفر شدن . کراهت داشتن . دل برکندن : پس شعیب گفت ای خویشاوندان من اقرار آرید به یگانگی خدا که هرچه شما میکنید می بیند و میداند و بیزار شوید از این بتان که نمی بینند و نمی شنوند. (قصص الانبیاء ص 129). از آن روزباز که این گوش دعای او بشنید بیزار از اموال دنیا شد. (هجویری ).
چون ساقی می بنمود از آب قدح شمعی
پروانه شود زآتش بیزار بصبح اندر.

خاقانی .


دلا بیزار شو از جان اگر جانان همی خواهی
که هر کو شمع جان جوید غم جانش نمی بینم .

عطار.


به اعتماد وفا نقد عمر صرف مکن
که عنقریب تو بی زر شوی و او بیزار.

سعدی .


- از یکدیگر بیزار شدن ؛ مبارات . (تاج المصادر بیهقی ). این در موردی است که تنفر میان دو نفر باشد.
|| تبری جستن . برکنار شدن . دور شدن . دوری جستن . خویشتن بر کنار داشتن : فلما تبین له انه عدوّ لِله ّ تبرا منه ان ابراهیم لاوّاه حلیم . (قرآن 114/9)؛ چون پدید آمد که وی بمرد بر کافری از وی بیزار شد و نیزش دعا نکرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
تو بیزار شواز ره و دین اوی
بنه دور ناخوب آیین اوی .

فردوسی .


- بیزار شدن از دین ؛ برگشتن از آن : گفت یا دین آور و از بت پرستی بیزار شو.... گفت شاها ایمان آورم بخدای و از بت پرستی بیزار شوم . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
|| برکنار شدن . دور شدن . دوری جستن . جدا شدن . رها شدن . برآمدن . بترک گفتن : من این حق خود شما را دهم و از ملک خود بیزار شوم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
سرانجام قیصر گرفتارشد
وزو اختر نیک بیزار شد.

فردوسی .


که نزدیک ما او گنهکار شد
وزین تاج و اورند بیزار شد.

فردوسی .


مصر ایزد دادار بفرعون امین داد
کافر شد و بیزار شد از ایزد دادار.

فرخی .


در بلا گر ز تو بیزار شوم بیزارم
از خدایی که فرستاد به احمد قرآن .

فرخی .


و اگر بخلاف این روم از پادشاهی و ملک بیزار شوم . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 77). || عاصی شدن :
بیزار شو ز دیو که از شرش
دانا نرست جزکه به بیزاری .

ناصرخسرو.


ز بسکه معنی دوشیزه دید با من لفظ
دل از دلالت معنی بکند و شد بیزار.

(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281).


|| خلاص شدن از گناه و تقصیر و یا وام . (ناظم الاطباء).

بیزار شدن. [ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) مانده شدن. دلتنگ شدن. مأیوس گشتن. ( ناظم الاطباء ). دل آزرده شدن. نومید شدن. دلسرد شدن :
از یار به هر جوری بیزار نباید شد
وز دوست به هر زخمی افگار نباید شد.
( از سندبادنامه ص 186 ).
|| نفرت و کراهت داشتن. ( ناظم الاطباء ). متنفر شدن. کراهت داشتن. دل برکندن : پس شعیب گفت ای خویشاوندان من اقرار آرید به یگانگی خدا که هرچه شما میکنید می بیند و میداند و بیزار شوید از این بتان که نمی بینند و نمی شنوند. ( قصص الانبیاء ص 129 ). از آن روزباز که این گوش دعای او بشنید بیزار از اموال دنیا شد. ( هجویری ).
چون ساقی می بنمود از آب قدح شمعی
پروانه شود زآتش بیزار بصبح اندر.
خاقانی.
دلا بیزار شو از جان اگر جانان همی خواهی
که هر کو شمع جان جوید غم جانش نمی بینم.
عطار.
به اعتماد وفا نقد عمر صرف مکن
که عنقریب تو بی زر شوی و او بیزار.
سعدی.
- از یکدیگر بیزار شدن ؛ مبارات. ( تاج المصادر بیهقی ). این در موردی است که تنفر میان دو نفر باشد.
|| تبری جستن. برکنار شدن. دور شدن. دوری جستن. خویشتن بر کنار داشتن : فلما تبین له انه عدوّ لِله تبرا منه ان ابراهیم لاوّاه حلیم. ( قرآن 114/9 )؛ چون پدید آمد که وی بمرد بر کافری از وی بیزار شد و نیزش دعا نکرد. ( ترجمه طبری بلعمی ).
تو بیزار شواز ره و دین اوی
بنه دور ناخوب آیین اوی.
فردوسی.
- بیزار شدن از دین ؛ برگشتن از آن : گفت یا دین آور و از بت پرستی بیزار شو.... گفت شاها ایمان آورم بخدای و از بت پرستی بیزار شوم. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ).
|| برکنار شدن. دور شدن. دوری جستن. جدا شدن. رها شدن. برآمدن. بترک گفتن : من این حق خود شما را دهم و از ملک خود بیزار شوم. ( ترجمه طبری بلعمی ).
سرانجام قیصر گرفتارشد
وزو اختر نیک بیزار شد.
فردوسی.
که نزدیک ما او گنهکار شد
وزین تاج و اورند بیزار شد.
فردوسی.
مصر ایزد دادار بفرعون امین داد
کافر شد و بیزار شد از ایزد دادار.
فرخی.
در بلا گر ز تو بیزار شوم بیزارم
از خدایی که فرستاد به احمد قرآن.
فرخی.
و اگر بخلاف این روم از پادشاهی و ملک بیزار شوم. ( فارسنامه ابن البلخی ص 77 ). || عاصی شدن :

پیشنهاد کاربران

از دل افتادن ؛ بیزار شدن است. ( از آنندراج ) :
افتاد دل از یار ندانیم چه افتاد
فریاد ز شوخی که ملول است ز فریاد.
کمال خجند ( از آنندراج ) .


کلمات دیگر: