مترادف ندیم : دمساز، قرین، محشور، مشار، مصاحب، مقرب، همدم، همراه، هم صحبت، همنشین
ندیم
مترادف ندیم : دمساز، قرین، محشور، مشار، مصاحب، مقرب، همدم، همراه، هم صحبت، همنشین
فارسی به انگلیسی
boon companion, king's jester
companion, retainer
فرهنگ اسم ها
معنی: همنشین، دوست، همصحبت، همنشین و هم صحبت، به ویژه با بزرگان
مترادف و متضاد
دمساز، قرین، محشور، مشار، مصاحب، مقرب، همدم، همراه، همصحبت، همنشین
فرهنگ فارسی
ملا محمد روضه خوان بروایت مولف صبح گلشن از دیار خود رخت عزیمت به هندوستان کشیده در لکهنو به ملازمت وزیر آصف الدوله بهادر رسیده است .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
ندیم . [ ن َ ] (اِخ ) (...افندی ) احمد، متخلص به ندیم . اهل استانبول و از شعرای عثمانی است . دیوانی به نام صحایف الاخبار دارد. به سال 1143 هَ . ق . درگذشت . رجوع به قاموس الاعلام ج 6 و اعلام المنجد شود.
ندیم . [ ن َ ] (اِخ ) (ابن ...) محمدبن ابی یعقوب اسحاق ، مشهور به ابن ندیم . مؤلف فهرست معروف است . رجوع به ابن الندیم شود.
فتوی ِ پیر مغان دارم و قولی ست قدیم
که حرام است می آن را که نه یار است ندیم.
چند بوی چند ندیم الندم
کوش و برون آر دل از چنگ غم.
باش همیشه قرین ملک مؤید.
فکرتم را ندامت است ندیم.
زیرا ندیم رود و می و لعل و ساغرند.
با عمر مگر بر این بفرجامی.
ز بهر روشنی دل مرا ندیم کتاب.
به صف ساکن سماک شده.
چو عامان به نوعی طرب کردمی.
یوسف صفتم مقیم زندان.
عشق تو ندیم جاودانه.
ای ندیمان شهریار جهان
ای بزرگان درگه سلطان.
مبارک لقائی بلنداختری.
ندیم . [ ن َ ] (اِخ ) ابراهیم بن ماهان بن بهمن ، ایرانی الاصل کوفی الولادة تمیمی القبیلة موصلی الاقامه ، مکنی به ابواسحاق ، معروف به ندیم . از اجله ٔ موسیقی دانان قرن دوم و سوم هَ . ق .است . وی فن موسیقی را نزد استادان ایرانی فراگرفت ودر آواز و نواختن عود مهارت یافت و از خاصان و مقربان دربار مهدی و هادی و هارون الرشید خلفای عباسی شد.در وصف مهارت وی در موسیقی و آواز افسانه هائی ذکر کرده اند. وفات وی به سال 213 یا 183 هَ . ق . اتفاق افتاد. (از ریحانة الادب ج 4 ص 183) (از تاریخ ابن خلکان ج 1 ص 8) (از الاغانی ج 5 ص 41) (الفهرست ابن ندیم ص 201).
ندیم . [ ن َ ] (اِخ ) احمدبن ابراهیم بن اسماعیل بن داودبن حمدون ، مکنی به ابوعبداﷲ. نحوی لغوی قرن سوم است . وی استاد مبرد و ابوالعباس ثعلب و از مصنفین امامیه و از مقربان امام علی النقی و امام حسن عسکری است و از ایشان روایت کرده است . از تألیفات اوست : 1 - اسماء الجبال و المیاه و الادویة. 2 - اشعار بنی مرةبن همام . 3 - کتاب بنی عقیل .4 - کتاب بنی کلیب بن یربوع . (از ریحانة الادب ج 4 ص 183از روضات الجنات ص 54) (از مجالس المؤمنین ص 116).
ندیم . [ ن َ ] (اِخ ) عبداﷲبن مصباح . شاعر و ادیب و جریده نگار مصری است . به سال 1261 هَ . ق . در اسکندریه تولد یافت و به سال 1314 هَ . ق . درگذشت . او راست : 1 - سلافةالندیم . 2 - کان و یکون . 3 - المسامیر. 4 - مقالات . رجوع به معجم المطبوعات ج 2 ستون 1850 و تراجم مشاهیر الشرق ج 2 ص 105 شود.
ندیم . [ ن َ ] (اِخ ) علی بیگ (میرزا...). در دهلی می زیسته است و ملازم امرای آن سامان بوده است . او راست :
از تو دل مهر و وفا می خواهد
سادگی بین که چه ها می خواهد.
رجوع به صبح گلشن ص 514 و قاموس الاعلام ج 6 شود.
ندیم . [ ن َ ] (اِخ ) محمدعسکری خان (سید...). فرزند سیدمحمد ماه . از شعرای قرن سیزدهم هَ . ق . است . رجوع به تذکره ٔ روز روشن ص 688 و فرهنگ سخنوران شود.
فتوی ِ پیر مغان دارم و قولی ست قدیم
که حرام است می آن را که نه یار است ندیم .
حافظ.
|| مصاحب . همنشین . هم سفره . (ناظم الاطباء). همدم . (نصاب ). یار. مونس . دوست . هم صحبت . هم سخن . حریف . معاشر. هم غذا. جلیس . هم حجره . هم طویله . همقدم . دمخور. قرین . همراه . همگام :
چند بوی چند ندیم الندم
کوش و برون آر دل از چنگ غم .
منجیک .
باش همیشه ندیم بخت مساعد
باش همیشه قرین ملک مؤید.
منوچهری .
تا زتو بازمانده ام جاوید
فکرتم را ندامت است ندیم .
ناصرخسرو.
هر صبح را ز بهر صبوحی طلب کنند
زیرا ندیم رود و می و لعل و ساغرند.
ناصرخسرو.
ای آنکه ندیم باده و جامی
با عمر مگر بر این بفرجامی .
ناصرخسرو.
ز بهر تیرگی شب مرا رفیق چراغ
ز بهر روشنی دل مرا ندیم کتاب .
مسعودسعد.
ای به صورت ندیم خاک شده
به صف ساکن سماک شده .
خاقانی .
مرا غم ندیم است خاص ار نه من
چو عامان به نوعی طرب کردمی .
خاقانی .
یعقوب وشم ندیم احزان
یوسف صفتم مقیم زندان .
خاقانی .
ای راه تو بحر بی کرانه
عشق تو ندیم جاودانه .
عطار.
|| همنشین امرا و سلاطین . (غیاث اللغات ). همنشین بزرگان . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) :
ای ندیمان شهریار جهان
ای بزرگان درگه سلطان .
فرخی .
ندیم شه شرق شیخ العمید
مبارک لقائی بلنداختری .
فرخی .
خواجگان بوالقاسم کثیر معزول شده از شغل عارضی وبوبکر حصیری و بوالحسن عقیلی که از جمله ٔ ندیمان بودند. (تاریخ بیهقی ص 156). خوانچه ها آوردن گرفتند پیش امیر بر تخت یکی ، و پیش غازی و اریارق یکی ، و پیش عارض بوسهل زوزنی و بونصر مشکان یکی ، و ندیمان را هر دو تن یکی . (تاریخ بیهقی ص 222). اما حصیری را به نزدیک من آن حق هست که از ندیمان پدرم کس را نیست . (تاریخ بیهقی ص 162).
تو بیرون از حرم زآنی که خاقانی است بند تو
ز خاقانی برون آی و ندیم خاص خاقان شو.
خاقانی .
تا حضرت عشق را ندیمم
در کوی قلندران مقیمم .
خاقانی .
تو بر سر قدر خویشتن باش و وقار
بازی و ظرافت به ندیمان بگذار.
سعدی .
و آورده اند که ظرافت بسیار کردن هنر ندیمان است و عیب حکیمان . (گلستان ). ملک بخندید و ندیمان را گفت . (گلستان ). || وزیر. مشاور.(ناظم الاطباء). رجوع به شواهد معنی قبلی شود. || پشیمان . (غیاث اللغات ) (فرهنگ خطی ). رجوع به نادم شود.
ندیم . [ ن َ] (اِخ ) زکی (میرزا...). رجوع به ندیم مشهدی شود.