کلمه جو
صفحه اصلی

مفرح


مترادف مفرح : باصفا، شادی آور، شادی بخش، فرح بخش، نشاط آور، نشاط انگیز، نزهت بخش، نزه، محظوظ

متضاد مفرح : بی صفا

برابر پارسی : دلگشا، شادی آفرین، شادی بخش

فارسی به انگلیسی

exhilarating, refreshing, pleasant, enlivening, life-giving, refreshments, tonic

exhilarating, refreshing, enlivening


life-giving, refreshments, tonic


فارسی به عربی

مرح

فرهنگ اسم ها

اسم: مفرح (دختر) (عربی) (تلفظ: mofarreh) (فارسی: مفَرِح) (انگلیسی: mofarreh)
معنی: فرح آور، شاد کننده، شادی بخش، ( طب قدیم ) داروی مقوی قلب، شادی آور، نشاط آور، ( در پزشکی قدیم ) داروی تقویت کننده ی قلب و دماغ

(تلفظ: mofarreh) (عربی) شادی آور ، نشاط آور ؛ (در پزشکی قدیم) داروی تقویت کننده‌ی قلب و دماغ .


مترادف و متضاد

enlivening (صفت)
مفرح

باصفا، شادی‌آور، شادی‌بخش، فرح‌بخش، نشاطآور، نشاطانگیز، نزهت‌بخش، نزه ≠ بی‌صفا


محظوظ


۱. باصفا، شادیآور، شادیبخش، فرحبخش، نشاطآور، نشاطانگیز، نزهتبخش، نزه
۲. محظوظ ≠ بیصفا


فرهنگ فارسی

فرح آور، شادکننده، داروی مقوی قلب
( اسم ) ۱ - شاد کننده فرح آور فرح بخش . ۲ - دوایی که نشاط بخشد و فرح آورد داروی مقوی دل : [ آن کس که ازیشان دور افتد تسلی از چه طریق جوید و بکدام مفرح تداوی طلبد ? ] ( کلیله . مصحح مینوی . ۱۸۸ ) توضیح دوایی را نامند که تعدیل مزاج و تلطیف اخلاط و روح حیوانی و نفسانی نماید و حزن را زایل سازد و دماغ را قوت بخشد و حواس را نیکو گرداند و کسالت را دور کند مانند شراب ( مخزن الادویه ) . یامعجون مفرح : [ معجون مفرح بود این تنگ دلان را مربی سلبان را بزمستان سلب این است . ] ( منوچهری . د . چا. ۲۱۴:۲ ) یا مفرح یاقوت . نوعی شراب که در آن بمقدار کم گرد ساییده شده انواع سنگهای قیمتی ا ز قبیل یاقوت و فیروزه و عقیق و جز آنها را میریختند و عقیده داشتند که موجب نشاط بیشتری است : [ علاج ضعف دل مابلب حوالت کن . که این مفرح یاقوت در خزانه تست . ]
فرحت دهنده شادمانی آورنده

فرهنگ معین

(مُ فَ رِّ ) [ ع . ] (اِفا. ) شادی آور، فرح بخش .

لغت نامه دهخدا

مفرح . [ م ُ رِ ] (ع ص ) شادمانی آورنده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). و رجوع به افراح شود.


مفرح.[ م ُ رَ ] ( ع ص ) نیازمند محتاج مغلوب. || آنکه نسب او شناخته نگردد و موالات نکرده باشد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || کشته که در میان دو ده یا در دشت دوردست یافته شود. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). کشته ای که بین دو ده یافته شود و بعضی گویند این کلمه «مُفْرَج » با جیم است. ( از اقرب الموارد ).

مفرح. [ م ُ رِ ] ( ع ص ) شادمانی آورنده. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ). و رجوع به افراح شود.

مفرح. [ م ُ ف َرْ رِ ] ( ع ص ) فرحت دهنده. ( غیاث ) ( آنندراج ). شادمانی آورنده. هر چیزی که شادمانی آورد و فرح بخشد و خوشحالی دهد. ( ناظم الاطباء ). فرح بخش. شادی آور. مسرت بخش. دلگشا. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : آوازهای خوش مفرح مثل غنا از آن استماع می کردند. ( جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 40 ). هر نفسی که فرومی رود ممد حیات است و چون برمی آید مفرح ذات. ( گلستان ).
- مفرح گری ؛ مفرح گر بودن که عبارت از فرحت رسانیدن است. ( آنندراج ) :
ندید از غمش تا مفرح گری
به قهقه نیفتاد کبک دری.
ملاطغرا ( از آنندراج ).
- مفرح نامه ؛ نامه فرح انگیز. نامه ای که خواندن آن دل را شادمان و پرنشاط سازد. در شاهد زیر از نظامی مراد منظومه «خسرو و شیرین » است :
مفرح نامه دلهاش خوانند
کلید بند مشکلهاش خوانند.
نظامی ( خسرو و شیرین چ وحید ص 2 ).
|| ( اِ ) ( اصطلاح طب )داروی مقوی دل. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). نام دوای مرکب که شیرین و خوشمزه و خوشبو و مقوی دل و جگر باشد. ( غیاث ). به اصطلاح اطبا، نوعی از مرکبات که اعضای رئیسه را قوت دهد، شیرین و خوشمزه و خوشبودار بود. ( آنندراج ). نام دارویی است. ( از اقرب الموارد ).دوایی که فرح آرد. دوا که اندوه ببرد. مرکباتی از داروها که فرح و انبساط آرد. سَلوان. سَلوانَه. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). مفرح عبارت از چیزی است که مشتمل باشد بر تصفیه نفس که عبارت از روح حیوانی است و قوتها و فکر و تقویت آلات آنچه ادراک با نفس مجرداست هرچند آلات قوی باشد و از کدورات بعیده و حواس باطنی و ظاهری صحیح باشد ادراک بیشتر می گردد. ( تحفه حکیم مؤمن ). دوایی را نامند که تعدیل مزاج و تلطیف اخلاط و روح حیوانی و نفسانی نماید و حزن را زایل سازد و دماغ را قوت بخشد و حواس را نیکو گرداند و کسالت را دور کند، مانند شراب.( فهرست مخزن الادویه ) : اطبا به مفرح اندر زر و سیم و مروارید افکنند و عود و مشک و ابریشم . ( نوروزنامه ). آن کس که از ایشان دور افتد، تسلی از چه طریق جوید و به کدام مفرح تداوی طلبد. ( کلیله و دمنه چ مینوی ص 188 ). پس شربتی بخورد و مفرحی ساختم او را معتدل و یک هفته معالجت کردم. ( چهارمقاله ص 134 ).

مفرح . [ م ُ ف َرْ رِ ] (ع ص ) فرحت دهنده . (غیاث ) (آنندراج ). شادمانی آورنده . هر چیزی که شادمانی آورد و فرح بخشد و خوشحالی دهد. (ناظم الاطباء). فرح بخش . شادی آور. مسرت بخش . دلگشا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آوازهای خوش مفرح مثل غنا از آن استماع می کردند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 40). هر نفسی که فرومی رود ممد حیات است و چون برمی آید مفرح ذات . (گلستان ).
- مفرح گری ؛ مفرح گر بودن که عبارت از فرحت رسانیدن است . (آنندراج ) :
ندید از غمش تا مفرح گری
به قهقه نیفتاد کبک دری .

ملاطغرا (از آنندراج ).


- مفرح نامه ؛ نامه ٔ فرح انگیز. نامه ای که خواندن آن دل را شادمان و پرنشاط سازد. در شاهد زیر از نظامی مراد منظومه ٔ «خسرو و شیرین » است :
مفرح نامه ٔ دلهاش خوانند
کلید بند مشکلهاش خوانند.

نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 2).


|| (اِ) (اصطلاح طب )داروی مقوی دل . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). نام دوای مرکب که شیرین و خوشمزه و خوشبو و مقوی دل و جگر باشد. (غیاث ). به اصطلاح اطبا، نوعی از مرکبات که اعضای رئیسه را قوت دهد، شیرین و خوشمزه و خوشبودار بود. (آنندراج ). نام دارویی است . (از اقرب الموارد).دوایی که فرح آرد. دوا که اندوه ببرد. مرکباتی از داروها که فرح و انبساط آرد. سَلوان . سَلوانَه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مفرح عبارت از چیزی است که مشتمل باشد بر تصفیه ٔ نفس که عبارت از روح حیوانی است و قوتها و فکر و تقویت آلات آنچه ادراک با نفس مجرداست هرچند آلات قوی باشد و از کدورات بعیده و حواس باطنی و ظاهری صحیح باشد ادراک بیشتر می گردد. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). دوایی را نامند که تعدیل مزاج و تلطیف اخلاط و روح حیوانی و نفسانی نماید و حزن را زایل سازد و دماغ را قوت بخشد و حواس را نیکو گرداند و کسالت را دور کند، مانند شراب .(فهرست مخزن الادویه ) : اطبا به مفرح اندر زر و سیم و مروارید افکنند و عود و مشک و ابریشم . (نوروزنامه ). آن کس که از ایشان دور افتد، تسلی از چه طریق جوید و به کدام مفرح تداوی طلبد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 188). پس شربتی بخورد و مفرحی ساختم او را معتدل و یک هفته معالجت کردم . (چهارمقاله ص 134).
سمندر را غذا آید ز دریا
چو ماهی را مفرح گردد اخگر.

اختیارالدین روزبه شیبانی (از لباب الالباب ).


ساغر از یاقوت و مروارید و زر
صد مفرح در زمان آمیخته .

خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 513).


عاشقان از زر رخساره و یاقوت سرشک
بس مفرح که ز یاقوت و زر آمیخته اند.

خاقانی .


از آن شراب که نامش مفرح کرم است
به رحمت این جگر گرم را بساز دوا.

خاقانی .


برای رنج دل و عیش بدگوارم ساخت
جوارشی ز تحیت ، مفرحی ز ثنا.

خاقانی .


نطقش معلمی که کند عقل را ادب
خلقش مفرحی که دهد روح را شفا.

خاقانی .


آن مفرح که لعل دارد و در
خنده ٔ کم شده ست و گریه ٔ پر.

نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 39).


نمیرم تا ابد گر درد خود را
مفرح از لب میگونْت جویم .

عطار.


و در مفرحها و معاجین و در داروهای چشم به کار دارند . (تنسوخ نامه ٔ ایلخانی تألیف خواجه نصیر طوسی ، انتشارات بنیادفرهنگ ص 213). خاصیت او آن است که در معجونها و مفرحها به کار دارند. (تنسوخ نامه ٔ ایلخانی ایضاً ص 214). و رجوع به تذکره ٔ ضریر انطاکی جزء اول ص 321 شود.
- مفرح اعظم ؛ بهترین مفرحات و موافق ومعدل جمیع امزجه ... مرکب است از شاهتره ، بادرنجبویه ، گل گاوزبان ، لاجورد غیر مغسول ، زعفران ، ابریشم مقرض ، صندل سفید و... (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و رجوع به همین مأخذ شود.
- مفرح اکبر ؛ معجونی که ظاهراًبرای تقویت و درمان قلب به کار می رفته است :
بیمار دل بخورد مزور نمی رسد
کو را دوا مفرح اکبر نکوتر است .

خاقانی .


و رجوع به ترکیب مفرح اعظم شود.
- مفرح بارد ؛ ترکیبی از گل سرخ ، زرشک ، صندل سفید، طباشیر، بادرنجبویه ، طلای محلول ، نقره ٔ محلول ، فادزهر معدنی ، عنبر و...(از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و رجوع به همین مأخذ شود.
- مفرح جالینوس ؛ معروف به طولاماخس ، یعنی جبارالقلب و آن ترکیبی است از صندل سفید و زرد و سرخ ، پوست رازیانه ، سنبل الطیب ... نارنج و ترنج ، ابریشم مقرض ، کهر، مرجان ، مروارید، طلای محلول ، نقره ٔمحلول ، زمرد، یاقوت و... (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و رجوع به همین مأخذ شود.
- مفرح حار ؛ترکیبی از بادرنجبویه ، اترج ، قرنفل ، زعفران ، مشک ، عنبر و... (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و رجوع به همین کتاب شود.
- مفرح زر و یاقوت ؛ در بیت زیر ظاهراً نوعی مفرح بوده که در آن زر و یاقوت از ارکان اصلی به شمار می رفته است :
معانیش همه یاقوت بود و زر یعنی
مفرح زر و یاقوت به برد سودا.

خاقانی .


و رجوع به ترکیب مفرح یاقوت شود.
- مفرح یاقوت ؛ شرابی که با آن اندکی از گرد ساییده شده ٔ انواع گوهرهای گرانبها، مانند یاقوت ، مروارید، بسد، عقیق و امثال آنها می آمیختند و معتقد بودند که چنین شرابی نشاط بیشتری می بخشد :
علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
که این مفرح یاقوت در خزانه ٔ توست .

حافظ.


و رجوع به مفرحات شود.
- مفرح یاقوتی ؛ ترکیبی از مروارید، کهربا، بسد، ابریشم مقرض ، سرطان محرق نهری ، نخاله ٔ طلا، لسان الثور، یاقوت ، تخم فرنجمشک ، تخم بادروج و تخم بادرنجبویه ... (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و رجوع به همین کتاب شود.
|| بادرنجبویه . (بحر الجواهر).
- مفرح قلب المحزون ؛ بادرنجبویه . (الفاظ الادویه ) (فهرست مخزن الادویه ).
|| گاوزبان . (الفاظ الادویه ). لسان الثور. (بحر الجواهر) (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (فهرست مخزن الادویه ).

مفرح .[ م ُ رَ ] (ع ص ) نیازمند محتاج مغلوب . || آنکه نسب او شناخته نگردد و موالات نکرده باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کشته که در میان دو ده یا در دشت دوردست یافته شود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کشته ای که بین دو ده یافته شود و بعضی گویند این کلمه «مُفْرَج » با جیم است . (از اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

۱. فرح آور، شاد کننده، شادی بخش.
۲. (اسم ) (طب قدیم ) داروی مقوی قلب.

فرهنگ فارسی ساره

دلگشا، شادی بخش


پیشنهاد کاربران

مفرح : /mofarreh/ مُفَرِح ( عربی ) 1 - شادی آور، نشاط آور؛ 2 - ( در پزشکی قدیم ) داروی تقویت کننده ی قلب و دماغ. اسم مُفَرِح مورد تایید ثبت احوال کشور برای نامگذاری دختر است .

مسرت بخش


شادی بخش، فرح انگیز

سرورانگیز

فردی که تفریح می کند - اسم فاعل است.

شاهنامه رامش فزا اورده شور افزا شور انگیز رامش انگیز

روح پرور. [ پ َرْ وَ ] ( نف مرکب ) هرچیز که روح را پرورش دهد. ( ناظم الاطباء ) . آنچه روح را مسرت بخشد. مفرح. شادی بخش. دل انگیز. روح انگیز. روح افزا. روانبخش. پرورنده ٔ روح :
هزاران درود و دو چندان تحیت
ز ایزد بر آن صورت روح پرور.
ناصرخسرو.
تیغش نه تیغ صاعقه ٔ دشمن افکن است
دستش نه دست معجزه ٔ روح پرور است.
امیرمعزی ( از آنندراج ) .
بطاعت هست خورشیدی که نورش روح پرور شد
بهمت هست دریایی که موجش گوهرافشان شد.
امیرمعزی ( از آنندراج ) .
شهری بشکل ارقم با صدهزار مهره
در دیده چون گوزنان تریاق روح پرور.
خاقانی.
کآنجا به از آن عروس دلبر
هستند بتان روح پرور.
نظامی.
یک جهان پرنگار نورانی
روح پرور چو راح ریحانی.
نظامی.
این بوی روح پروراز آن کوی دلبر است
وین آب زندگانی از آن حوض کوثر است.
سعدی.
از هرچه میرود سخن دوست خوشتر است
پیغام آشنا نفس روح پرور است.
سعدی.
دریغا چنان روح پرور زمان
که بگذشت بر ما چو برق یمان.
سعدی ( بوستان ) .
و غنچه ٔ روی محنت عضدی از نسیم روح پرور و طرب افزای پیاله بشکفت. ( ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 18 ) .
میخانه ای است باغ که گلهاست ساغرش
تر کن دماغ جان ز می روحپرورش.
صائب ( از آنندراج ) .

جان افروز. [ اَ ] ( نف مرکب ) جان افروزنده. فروزنده جان. تازه کننده جان. روشن کننده جان. شادکننده :
بهشت جاودان آنروز بینم
که آن رخسار جان افروز بینم.
( ویس و رامین ) .
که بگو ای امیر جان افروز
که شب تیره به بود یا روز.
سنایی.
ز آنکه اقبال خویش را دیدم
با رخ دلگشای جان افروز.
انوری.
جان خاقانی فدای روی جان افروز تست
گرچه خصم اوست جانان یار جانان جان تو.
خاقانی.
هنوز آن مهر بر درج رحم داشت
که جان افروز گوهر گشت پیدا.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 27 ) .
تا حسن جانفروز تو بینند عاشقان
بردار یکدم از رخ خود این نقابها.
اسیری ( ازبهار عجم ) .
جز لقای روی جان افروز دوست
درد ما را نیست درمان ای طبیب.
اسیری لاهیجی ( از بهار عجم ) .
رجوع بجان افروختن شود.

جان فروز. [ ف ُ ] ( نف مرکب ) افروزنده جان. بنشاطآورنده روان. ( ناظم الاطباء ) . جان افروز. رجوع به جان افروز شود :
دُرّبار و مشکریز و نوش طبع و زهرفعل
جان فروز و دلگشا و غمزدا و لهو تن.
منوچهری.
نه آتش را خبر کو هست سوزان
نه آب آگه که هست از جان فروزان.
نظامی.
تا حسن جان فروز تو بینند عاشقان
بردار یکدم از رخ خود این نقابها.
اسیری لاهیجی ( از ارمغان آصفی ) .


کلمات دیگر: