نهان . [ ن ِ
/ ن َ ] (ص ، اِ) پنهان . مخفی . مختفی . پوشیده . مستور. مقابل پیدا و ظاهر و آشکار
: بدو ماه گردان بدی در جهان
بد و نیک از وی نبودی نهان .
فردوسی .
سراپای در زیر آهن نهان
ز چهرش نمودار فرّ مهان .
فردوسی .
هر چند نهان ِ همه خلق ایزد داند
از خاطر تو نیست نهان هیچ نهانی .
فرخی .
راز نهان خویش جهان کرد آشکار
در منصب وزارت دستور شهریار.
معزی .
ز چشم سرت گر نهان است چیزی
نماند ز چشم دل آن چیز پنهان .
ناصرخسرو.
مرد نهان زیر دل است و زبان
دیگر یکسر گل بر صورت است .
ناصرخسرو.
دانه مادام که درپرده ٔ خاک نهان است هیچکس در پروردن وی سعی ننماید.(کلیله و دمنه ).
ذهن تو به یک فکرت ناگاه بداند
وهمی که نهان باشد در پرده ٔ اسرار.
؟ (از کلیله و دمنه ).
از دیده نهان درون وهمی
از وهم برون چرات جویم .
خاقانی .
رازی که نهان خواهی با کسی در میان منه . (گلستان ).
به شمشیرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به .
حافظ.
|| ناپیدا. ناپدید. نامرئی . غیرمشهود
: ز زخمش همه خستگانیم و زار
نهان است خون لیک زخم آشکار.
فردوسی .
جان و خرد از مرد جدایند و نهانند
پیدا نتوان کرد مر این جفت نهان را.
ناصرخسرو.
|| منزوی . مختفی
: شنیدم که در خاک و خش از مهان
یکی بود در کنج خلوت نهان .
سعدی .
|| غایب . (یادداشت مؤلف ). که حاضر و موجود نیست
: تو شب آیی نهان بوی همه روز
همچنانی یقین که شب یازه .
فرالاوی .
پراگنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان .
فردوسی .
تو خود نهان نباشی کاندر نهان مائی
خاقانی از تحیر پرسان که تو کجائی .
خاقانی .
اگر بدانی سیمرغ را همی مانم
که من نهانم و پیداست نام و اخبارم .
خاقانی .
گرنه رازم آفتاب است از چه پیدا شد چنین
ورنه وصلش کیمیا شد چون نهان است آن چنان .
خاقانی .
بگفت احوال ما برق جهان است
گهی پیدا و دیگر دم نهان است .
سعدی .
|| معنوی . روحانی . باطنی . مقابل صوری و ظاهری و مادی . (یادداشت مؤلف )
: برهنه بدی کآمدی در جهان
نبد با تو چیز آشکار و نهان .
اسدی .
چو هست قرب نهان گو مباش قرب عیان
که نیست قرب عیان را به نزد عقل خطر.
قاآنی .
|| ذخیره . مدخر. نهفته . اندوخته
: پرستشگهی بس کنم زین جهان
سپارم ترا آنچه دارم نهان .
فردوسی .
|| مضمر. مکنون . مدفون . مخفی . مستتر. (از یادداشتهای مؤلف )
: و اندر دل آن بیضه ٔ کافور ریاحی
ده نافه و ده نافگک مشک نهان است .
منوچهری .
صاحب دلق و عصاچون خضر و چون کلیم
گنج روان زیر دلق ، مار نهان در عصا.
خاقانی .
حبل اﷲ است معتکفان را دو زلف او
هم روز عید و هم شب قدر اندر او نهان .
خاقانی .
از مه چهار هفته گذشت آن دو هفته ماه
زیر خسوف ماه نهان چون گذاشتی .
خاقانی .
ای آنکه هیچ جائی آرام جان ندیدی
رنج جهان کشیدی گنج نهان ندیدی .
عطار.
اندرضمیر دلها گنج نهان نهادی
از دل اگر برآید در آسمان نگنجد.
عطار.
هست گنجی نهان به هر کنجی
تو نیاری در این میان گنجی .
اوحدی .
|| ناشناس . ناشناخته . گمنام
: کسی کو بود پهلوان جهان
میان سپه درنماند نهان .
فردوسی .
نهان نیست کردار او در جهان
میان کهان و میان مهان .
فردوسی .
نهان نه ای ز بصیرت بسوی مرد خرد
اگر چه از بصر بی بصر نهان شده ای .
ناصرخسرو.
نهان اندر بدان نیکان چنانند
که خرما در میان خار بسیار.
ناصرخسرو.
حدیث خسرو و شیرین نهان نیست
وز آن شیرین تر الحق داستان نیست .
نظامی .
|| نهانی . پنهانی . سری . خفیه . محرمانه
: و امیر مودود نامه های نهان فرستادن گرفت . (تاریخ سیستان ).
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان
خیر نهان ز بهر رضای خدا کنند.
حافظ.
|| جدا. دور
: اگر خواهی ستوده تر مردمان باشی با آنکه خرد از او نهان باشد نهان خویش آشکارا مکن . (قابوسنامه ).
نیست چیزی از او نهان اصلا
خیر و شر نیست در جهان اصلا.
سنائی .
دل زنده شدی به بوی بویت
کان بوی ز دل نهان مبینام .
خاقانی .
|| خفا. خلوت . سِر. مقابل علن
: تو دشمن تری کآوری بر زبان
که دشمن چنین گفت اندر نهان .
سعدی .
وزرا در نهانش گفتند که رای ملک را چه مزیت دیدی . (گلستان ).
سخنی در نهان نباید گفت
که به هر انجمن نشاید گفت .
سعدی .
|| قبر. (یادداشت مؤلف )
: نماند جز از نام او در جهان
همه رنج با او شود در نهان .
فردوسی .
|| پرده . (یادداشت مؤلف )
: ورا پنج دختر بد اندر نهان
همه خوب و زیبای تخت شهان .
فردوسی .
شاهد روز از نهان آمد برون
خوانچه ٔ زر زآسمان آمد برون .
خاقانی .
|| عالم غیب .
-
نهان و آشکارا ؛عالم غیب و شهادة. (یادداشت مؤلف )
: از آن دادگر کو جهان آفرید
ابا آشکارا نهان آفرید.
فردوسی .
|| باطن . ضمیر. درون . سریرت . (یادداشت مؤلف )
: مردمان هموار دانند آوری
کز نهان من توخود آگه تری .
رودکی .
همی پهلوان بودم اندر جهان
یکی بود با آشکارم نهان .
فردوسی .
سَرِ نامه گفت آفرین مهان
بر آن باد کو پاک دارد نهان .
فردوسی .
تفو باد بر این گزنده جهان
بتر ز آشکارا مر او را نهان .
فردوسی .
هرچند نهان همه خلق ایزد داند
از خاطر تونیست نهان هیچ نهانی .
فرخی .
ای به هر بابی دو دست تو سخی تر زآسمان
ای نهان تو به هر کاری نکوتر ز آشکار.
فرخی .
کسی کز نهانت نه آگه که چیست
ور آگه نداند بجز با تو زیست .
اسدی .
بحق آن خدائی که نیست جز او خدائی و اوست دانا بر آشکار و نهان . (تاریخ بیهقی ص
316).بدان خدای که نهان و آشکارای خلق داند... (تاریخ بیهقی ).
پیدات دیگر است و نهان دیگر
باطن چو خار و ظاهر خرمائی .
ناصرخسرو.
ای سر بسر ستوده پدید و نهان تو
شد بر جهانیان خبر خیرتو عیان .
سوزنی .
به آشکار بدم در نهان ز بد بترم
خدای داند و من ز آشکار و پنهانم .
سوزنی .
ور ندانی که در نهانش چیست
محتسب را درون خانه چه کار.
سعدی .
|| دل . قلب . اندرون . نیز رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود
: سیاوش ز گفتار او شاد شد
نهانش ز اندیشه آزاد شد.
فردوسی .
همی خون من جویداندر جهان
نخستین ز من گشت خسته نهان .
فردوسی .
بدو گفت کز کردگار جهان
یکی آرزو دارم اندر نهان .
فردوسی .
نگر تانبندی دل اندر جهان
نباشی از او ایمن اندر نهان .
اسدی .
هرچند این قصیده گواهی است آشکار
بر دعوی وفاق تو کاندر نهان ماست .
خاقانی .
تو خود نهان نباشی کاندر نهان مائی
خاقانی از تحیر پرسان که تو کجائی .
خاقانی .
-
بدنهان ؛ بددل . بدنیت
: که ای زیردستان شاه جهان
مباشید تیره دل و بدنهان .
فردوسی .
-
خرم نهان ؛ خوشدل . شادمان
: از آن نامه شد شاد و خرم نهان
بر او تازه شد روزگار مهان .
فردوسی .
|| معنی . باطن . (یادداشت مؤلف ). معنی ، مقابل صورت . نیز رجوع به نهان بین شود
: بجز داد و خوبی نبد در جهان
یکی بودبا آشکارا نهان .
فردوسی .
نبیند جز بدیشان چشم دانا
نهانی را به زیر آشکاری .
ناصرخسرو.
سوی قوی نهان من از چشم دل نگر
غره مشو به سست و ضعیف آشکار من .
ناصرخسرو.
بر آشکار سخن کس چنان نشد واقف
که او شده ست به هر وقت بر نهان سخن .
سوزنی .
چو پیدا و نهان دانستی آنگه
یقین می دان که نه این و نه آن است .
عطار.
|| بطن . زهدان . (یادداشت مؤلف )
: سپردی مرا دختر اردوان
که تا بازخواهی تنی بی روان
نکشتم که فرزند بُد در نهان
بترسیدم از کردگار جهان .
فردوسی .
پری چهره را بچه بد درنهان
از آن خوب رخ شادمان شد جهان .
فردوسی .
پدر بی گنه بود و من [ کی خسرو ] در نهان
چه رفت از گزند تو [ افراسیاب ] اندر جهان .
فردوسی .
|| تو. بطن . اندرون . داخل
: صبح آتشی از نهان برآورد
راز دل آسمان برآورد.
خاقانی .
تاج گهر آسمان برانداخت
زرین صدف از نهان برانداخت .
خاقانی .
صبح وارم کآفتابی در نهان آورده ام
آفتابم کز دم عیسی نشان آورده ام .
خاقانی .
|| راز. سر. (یادداشت مؤلف )
: فرانک نه آگاه بد زین نهان
که فرزند او شاه شد در جهان .
فردوسی .
سروش خجسته شبی ناگهان
بکرد آشکارا به من بر نهان .
فردوسی .
ز آمل کس آمد ز کارآگهان
همی فاش گشت آنچه بودی نهان .
فردوسی .
چنین است آیین و رسم جهان
نخواهد گشادن به ما بر نهان .
فردوسی .
همه هرکه بینی تو اندر جهان
دلی نیست اندر جهان بی نهان .
فردوسی .
هرچند نهان همه خلق ایزد داند
از خاطر تونیست نهان هیچ نهانی .
فرخی .
اگر خواهی ستوده تر مردمان باشی با آنکه خرد از او نهان باشد نهان خویش آشکارا مکن . (قابوسنامه ). چنانکه رسم شیفتگان باشد سر انبان راز و نهان پیش من گشادی . (تاریخ طبرستان ). || (ق ) محرمانه . در خفا. باطناً. نهانی . در نهان . خفیةً
: همی ساختی کار لشکر نهان
ندانست رازش کس اندر جهان .
فردوسی .
ز افسون سخن گفت روزی نهان
ز درگاه و از شهریار جهان .
فردوسی .
وزین روی خراد برزین نهان
همی تاخت تا پیش شاه جهان .
فردوسی .
بنزدیک شاپور بردی نهان
نگفتی سخن با کس اندر جهان .
فردوسی .
فرمود تا عمرولیث را بکشتند نهان . (تاریخ سیستان ). بیامدم وبا خواجه بگفتم ، گفت یا بونصر رفته است و نهان رفته است . (تاریخ بیهقی ص
323). اگر بشکنم این بیعت را...یا بگردانم کاری را از کارهای آن نهان یا آشکارا...ایمان به قرآن نیاورده ام . (تاریخ بیهقی ص
318).
سخن نهان ز ستوران به ما رسید چو وحی
نهان رسید ز ما زی نبی به کوه حرا.
ناصرخسرو.
نهان با شاه می گفت از بناگوش
که مولای تؤام هان حلقه درگوش .
نظامی .
در افعال خلق آشکارا شود
قضائی که آید نهان خلق را.
خاقانی .
حلقه ٔ گوشت چو عیاران به حلق
زیر زلفت بین نهان آویخته .
خاقانی .
بباید نهان جنگ را ساختن
که دشمن نهان آورد تاختن .
سعدی .
یکی گفت از اینان ملک را نهان
که ای حلقه درگوش حکمت جهان .
سعدی .
-
از نهان ؛ ز نهان . از درون . در خفا
: باز تسبیح آشکار افکنده ام
باز زنهار از نهان دربسته ام .
خاقانی .
- || از دل
: دوستانی که وفاشان ز نهان داشته ام
چون درآیند ره از پیش حشر بگشایند.
خاقانی .
-
از نهان کسی ؛ به پنهان از او. (یادداشت مؤلف )
: و حکیمان او [ بلیناس ] را محلی ننهادندی که چیزی از نهان وی گویند. (مجمل التواریخ ).
-
اندر نهان ؛ به نهانی . (یادداشت مؤلف ). نهانی
: من اندر نهان زین جهان فراخ
برآورده کردم یکی سنگلاخ .
بوشکور.
زش از او پاسخ دهم اندر نهان
زش به پیدایی میان مردمان .
رودکی .
- || در پرده . محجوب . (یادداشت مؤلف )
: چنین گفت موبد به شاه جهان
که آن گور دیوی بد اندر نهان .
فردوسی (یادداشت مؤلف ).
- || در دل . (یادداشت مؤلف ). قلباً. باطناً. واقعاً
: گر ایدون که با شهریار جهان
همی آشتی جوئی اندر نهان .
فردوسی .
چنین گفت پاسخ که شاه جهان
اگر مرگ من جوید اندر نهان .
فردوسی .
به آن وحشت و تعصب خلیفه زیاده میگشت اندر نهان . (تاریخ بیهقی ص
180).
نگر تا نبندی دل اندر جهان
نباشی از او ایمن اندر نهان .
اسدی .
همی گوید اندر نهان هر کسی
که آن این چنین است و این نیست چونان .
ناصرخسرو.
-
نهان از (ز) ؛ در خفای از. (یادداشت مؤلف ). دور از چشم
: شرط خاقانی است از کفر آشکارا دم زدن
پس نهان از خاکیان در خون ایمان آمدن .
خاقانی .
خلوتی کن نهان زسایه ٔ خویش
تا کند سایه را نهان خلوت .
خاقانی .
-
نهان دل ؛ سویدای دل
: نهان دل آن دو مرد پلید
ز خورشید روشن تر آمد پدید.
فردوسی .
نهان دل خویش پیدا نکرد
همی بود پیچان و رخساره زرد.
فردوسی .
آگه شد از نهان دلش در فروتنی
آن کس که یافت آگهی از آشکار او.
فرخی .
-
نهان آمدن ؛ پنهان شدن . مخفی گردیدن . (یادداشت مؤلف )
: آفتابی بود با فر و شکوه
وقت شام آمد نهان در پشت کوه .
قهوه رخی (یادداشت مؤلف ).
-
نهان داشتن ؛ پوشیده داشتن . مخفی کردن . فاش نکردن . بروز ندادن . اظهار نکردن . کتمان . پوشیدن
: بخواند آن خط شاه بر پنج تن
نهان داشت از نامدار انجمن .
فردوسی .
نهان داشت کاووس و با کس نگفت
همی داشت این راز را در نهفت .
فردوسی .
بسی زآن بزرگان نهان داشتند
همی دست بر دست بگذاشتند.
فردوسی .
بنده نداند که نهان داشتن آنچه کرده آمده از بنده چرا بوده است . (تاریخ بیهقی ص
325). دو سه ماه این حدیث نهان داشتند چون بشنید جزعی نکرد. (تاریخ بیهقی ).
نیش نهان دارد در زیر نوش
سوسن خوشبویش چون سوزن است .
ناصرخسرو.
دادمت نشانی به سوی خانه ٔ حکمت
سرّ است نهان دارش از مرد سبکبار.
ناصرخسرو.
پردگیانی که جهان داشتند
راز تو در پرده نهان داشتند.
نظامی .
هزاران درد می باشد که می گویم نهان دارم
لبم بر هم نمی آید چو غنچه وقت بشکفتن .
سعدی .
مصلحت در نهان داشتن آن چیست . (گلستان ).
اسرار نهان داشتن آیین کرام است .
ابن یمین .
- || مضمر و مدفون داشتن . مستتر داشتن . نگاه داشتن . حفاظت و نگهداری کردن
: هزاران میوه رنگارنگ و لونالون و گوناگون
نگوئی تا نهان او را که در شاخ شجر دارد.
ناصرخسرو.
آهی از عشقت درون دل نهان می داشتم
چون برون شد بی من او راه دهن بر من گرفت .
خاقانی .
-
نهان دیدن ؛ دزدیده نظر کردن . (یادداشت مؤلف )
: پری چهره را دید جم ناگهان
بدو گفت ماها چه بینی نهان
یکی گمره بخت برگشته ام
ز گم گشتن راه سرگشته ام .
اسدی .
-
نهان رفتن ؛ ناشناس و با لباس مبدل رفتن . (یادداشت مؤلف )
: به دل گفت از این پس کس اندرجهان
نبیند مرا رفته جائی نهان .
فردوسی .
-
نهان شدن ؛ ناپدید گشتن . پوشیده گشتن . فرورفتن
: تا چو شد در آب نیلوفر نهان
او به زیر آب ماند از ناگهان .
رودکی .
نهان شد به گرد اندرون آفتاب
پر از خاک شد چشم پران عقاب .
فردوسی .
ای دریغا ای دریغا ای دریغ
کانچنان ماهی نهان شد زیر میغ.
مولوی .
روزی که زیر خاک تن ما نهان شود
و آنها که کرده ایم یکایک عیان شود.
سعدی .
- || غیب شدن . رخ نهفتن . مخفی شدن
: ای بچّه ٔ حمدونه بترسم که غلیواج
ناگه بربایدت در این خانه نهان شو.
لبیبی .
هر لحظه بشکلی بت عیار برآمد
دل برد و نهان شد.
مولوی .
از شرم چون تو آدمئی در میان خلق
انصاف میدهم که نهان میشود پری .
سعدی .
- || محو شدن . معدوم شدن . نابود و ناپدید شدن
: راست چو از آینه عکس خیال پری
گاه همی شد پدید گاه همی شد نهان .
خاقانی .
چو روی علم نهان شد شکست پشت جهانی
طراق پشت شکستن ز هر که بود برآمد.
خاقانی .
- || جدا شدن . فرار کردن
: به جهرم چو نزدیک شد پادشا
نهان شد از او مهرک بیونا.
فردوسی .
- || نایاب شدن
: پرآمد ز شاهان جهان را قفیز
نهان شد زر و گشت پیدا پشیز.
فردوسی .
- || فراموش گشتن
: بر ایشان ببخشود شاه جهان
گذشته شد اندر دل او نهان .
فردوسی .
- || مکتوم ماندن
: چون که اسرارت نهان در دل شود
آن مرادت زودتر حاصل شود.
مولوی .
-
نهان کردن ؛ پنهان کردن . مخفی کردن . جادادن چیزی را در جائی پنهان از چشم دیگران نهادن و نهفتن
: بر مرگ پدر گرچه پسر دارد سوک
در خاک نهان کندش ماننده ٔ دوک .
منجیک .
به بار شتر در سلیح گوان
نهان کرد آن نامور پهلوان .
فردوسی .
به دو منقار زمین چون بنشیند بکند
گوئی از سهم کند نامه نهان در سر راه .
منوچهری .
بردی دل من ناگهان کردی به زلف اندر نهان
روزی نگفتی کای فلان اینک دل غمناک تو.
خاقانی .
فرنگیس اولین مرکب روان کرد
که دولت در زمین گنجی نهان کرد.
نظامی .
- || پوشیدن . روی نهان کردن و رخ نهان کردن . غایب شدن . غیب شدن
: یافت درستی که من توبه نخواهم شکست
کرد چو صبح نخست روی نهان در نقاب .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 46).
دانمت آستین چرا پیش جمال میبری
رسم بود کز آدمی روی نهان کند پری .
سعدی .
انصاف نبود آن رخ دلبند نهان کرد
زیرا که نه روئی است کز آن صبر توان کرد.
سعدی .
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد.
حافظ.
- || مکتوم داشتن . کتمان کردن . بروز ندادن . اظهار نکردن
: مگردان دروغ آنچه گوید سخن
وز آنچت بپرسد نهان زاو مکن .
اسدی .
نهان گر کند شاه نام و گهر
نماند نهان زیب شاهی و فر.
اسدی .
گر تو گوئی چون نهان کرد ایزد از ما راز خویش
من چه گویم گویم از حکم خدا ایدون سزید.
ناصرخسرو.
آری جوان و پیر همیدون چنین بوند
کاین راز خود پدید کند و آن کند نهان .
مسعودسعد.
ازطبیب ار نهان کنی تو اصول
به نگردی بماندی معلول .
سنائی .
آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم ای تو اسرار جهان .
مولوی .
ولیکن چو پیدا شود راز مرد
به کوشش نشاید نهان بازکرد.
سعدی .
- || معدوم کردن . محو و نابود کردن . از بین بردن . نیز رجوع به معنی شماره ٔ
5 ذیل «نهان گردیدن » در سطور بعدی شود
: عشق تو آورد قیامت پدید
فتنه ٔ تو کرد سلامت نهان .
خاقانی .
چو خواهی که نامت رود در جهان
مکن نام نیک بزرگان نهان .
سعدی .
-
نهان گردیدن و نهان گشتن ؛ پنهان شدن . نهان شدن
: گل کبود که برتافت آفتاب بر او
ز چشم دیده نهان گشت در بن پایاب .
خفاف .
درختی گشن سایه ور پیش آب
نهان گشته زو چشمه ٔ آفتاب .
فردوسی .
- || مستور ماندن . مکتوم ماندن . پوشیده گشتن
: بدانید کز کردگارجهان
بدو نیک هرگز نگردد نهان .
فردوسی .
- || فراموش گشتن
: بدو گفت بهرام کاندر جهان
شبانی ساسان نگردد نهان .
فردوسی .
- || غایب شدن . غیب شدن . گم و ناپدید گشتن
: به گرگین چنین گفت باره بران
بدانجا که گشتند هر سه نهان .
فردوسی .
- || معدوم شدن . ناپدید شدن . محو گشتن . از بین رفتن
: نهان گشت آیین فرزانگان
پراکنده شد کام دیوانگان .
فردوسی .
خلق نبینی همه خفته ز علم
عدل نهان گشته و فاش اضطراب .
ناصرخسرو.
- || مدفون شدن . فرورفتن
: اگر به حرمت و قدر و به جاه کس ماندی
نهان نگشتی در خاک هیچ پیغمبر.
ناصرخسرو.
به نسبت و شرف ار در جهان کسی ماندی
به زیر خاک نگشتی نهان شبیر و شبر.
ناصرخسرو.
چون سپر زر مهر گشت نهان زیر خاک
ناچخ سیمین ماه کرد پدید آسمان .
خاقانی .
-
نهان ماندن ؛ مکتوم ماندن . پنهان ماندن . مستور ماندن
: چنین گفت موبد به شاه جهان
که درد سپهبد نماند نهان .
فردوسی .
گفت همانا که در این همرهان
صورت این حال نماند نهان .
نظامی .
شبان آهسته می نالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هرکه در عالم رسید آواز پنهانم .
سعدی .
گفتم که مگر نهان بماند
آنچ از غم تست بر دل من .
سعدی .
همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفل ها.
حافظ.
- || ناشناس ماندن
: کسی کو بود پهلوان جهان
میان سپه در نماند نهان .
فردوسی .
|| (نف ، ق ) در حال نهادن . (یادداشت مؤلف ). رجوع به نهادن شود.