بخوبی ٠ کاملا ٠ بکلی ٠ یکباره
نیک نیک
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
نیک نیک. ( ق مرکب ) به خوبی. کاملاً. به کلی. یک باره :
جان دریغم نیست از عیسی ولیک
واقفم بر علم دینش نیک نیک.
غافل از حکم خدایی نیک نیک.
دور دور افتاده ای تو نیک نیک.
جان دریغم نیست از عیسی ولیک
واقفم بر علم دینش نیک نیک.
مولوی.
گفت نادر چیز می خواهی ولیک غافل از حکم خدایی نیک نیک.
مولوی.
تو قیاس از خویش می گیری ولیک دور دور افتاده ای تو نیک نیک.
مولوی.
کلمات دیگر: