کلمه جو
صفحه اصلی

بیکار


مترادف بیکار : بی پیشه، بی حرفه، بی شغل، بیکاره، غیرشاغل ، ول، ول گرد، ولو، عاطل، لاابالی، معطل، کم مشغله

متضاد بیکار : شاغل، پرمشغله

فارسی به انگلیسی

idle, jobless, out of work, unemployed


unemployed, out of employment, idle, not busy


idle, jobless, out of work, unemployed, out of employment, not busy

فارسی به عربی

شاغر , عاطل

مترادف و متضاد

۱. بیپیشه، بیحرفه، بیشغل، بیکاره، غیرشاغل ≠ شاغل
۲. ول، ولگرد، ولو
۳. عاطل، لاابالی، معطل
۴. کممشغله ≠ پرمشغله


idle (صفت)
سست، بی اساس، تنبل، بیهوده، بی کار، عاطل، بیخود، بی پر و پا

unemployed (صفت)
بی مصرف، بی کار، بکار بیفتاده

briefless (صفت)
بی موکل، بی کار، بی مراجعه

workless (صفت)
بی کار، بدون عمل، بی حرفه

vacant (صفت)
بی کار، خالی، اشغال نشده، بی متصدی، بلاتصدی

فرهنگ فارسی

کسی که کاری ندارد، آنکه شغل وپیشهای ندارد
( صفت ) ۱ - کسی که کاری ندارد بیشغل بی پیشه . ۲ - آنکه منصب و مقامی ندارد .
صورتی از پیکار . جنگ . نبرد . جمع : بیاکیر.
بی جنگ . بی نبرد .

فرهنگ معین

(ص مر. ) کسی که کاری ندارد.

لغت نامه دهخدا

بیکار. [ ب َ ] (معرب ، اِ) صورتی از پیکار. جنگ . نبرد. ج ، بَیاکیر. (دزی ج 1 ص 126) :
بدل گفت اگر جنگجویی کنم
به بیکار او سرخرویی کنم .

عنصری .


بمردان کار و فیلان بیکار درحفظ اطراف و حواشی آن استظهار رفته . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 257). رجوع به پیکار شود.

بیکار. [ ب َ ] ( معرب ، اِ ) معرب پرگار. فرجار: فیه [ فی حجر یهودی ] خطوط متوازیة کأنها خطت بالبیکار. ( ابن البیطار ). همان پرگار فارسی است. ( از دزی ج 1 ص 136 ). برجار. برکار. ( نشوءاللغة ص 94 ). || مشی علی البیکار؛ با دقت تمام راه رفت. || نظره علی البیکار؛ اعمال او را با دقت بررسی کرد. ( از دزی ج 1 ص 136 ).

بیکار. [ ب َ ] ( معرب ، اِ ) صورتی از پیکار. جنگ. نبرد. ج ، بَیاکیر. ( دزی ج 1 ص 126 ) :
بدل گفت اگر جنگجویی کنم
به بیکار او سرخرویی کنم.
عنصری.
بمردان کار و فیلان بیکار درحفظ اطراف و حواشی آن استظهار رفته. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 257 ). رجوع به پیکار شود.، بی کار. ( ص مرکب ) ( از: بی + کار ) بی شغل. بدون شغل و پیشه. بی صنعت. ( ناظم الاطباء ). بی سرگرمی. بی مشغولیت. غیرمشتغل بکاری. بی اشتغال به امری :
کشاورز و آهنگر و پای باف
چو بی کار باشند سرشان بکاف.
ابوشکور.
بکش هر که بی کار یابی به ده
همه کهترانند یکسر تو مه.
فردوسی.
دگر مرد بی کار و بسیارگوی
نماند بنزدیکیش آبروی.
فردوسی.
بهرسو که بی کار مردم بدند
به نان بر همه بنده او شدند.
فردوسی.
بی کار چرا چنین نشینی
با کارکنان شهر پرنور.
ناصرخسرو.
منشین بی کار از آنکه بیگاری
به زانکه کنی بخیره بی کاری.
ناصرخسرو.
چون بزمستان به آفتاب بخسبی
پس چه تو ای بی خرد چه آن خر بی کار.
ناصرخسرو.
گفتن ز من از تو کار بستن
بی کار نمیتوان نشستن.
نظامی.
|| در تداول عامه ، بدون مشغله. فارغ : من هم تا یکشنبه بی کارم و به مرگ تو امیدوار. || فارغ. آسوده.
- بی کار شدن ؛ بی شغل شدن. بدون فعالیت ماندن.
- || از کاری پرداختن. آسوده شدن. فراغت یافتن :
چو بی کار شد مرد خسروپرست
جهانجوی فرمود تا برنشست.
فردوسی.
- بی کار گشتن ؛ از کار بازایستادن. از فعالیت بازایستادن. بی کار گردیدن. با بی کاری بسر بردن. عمر گذراندن در بی اشتغالی. بی حرفه و کار گردش کردن :
اگر شاه نوذر گرفتار گشت
نه گردون گردنده بی کار گشت.
فردوسی.
دگر گفت روز تو اندر گذشت
زبانت ز گفتار بی کارگشت.

بیکار. [ ب َ ] (معرب ، اِ) معرب پرگار. فرجار: فیه [ فی حجر یهودی ] خطوط متوازیة کأنها خطت بالبیکار. (ابن البیطار). همان پرگار فارسی است . (از دزی ج 1 ص 136). برجار. برکار. (نشوءاللغة ص 94). || مشی علی البیکار؛ با دقت تمام راه رفت . || نظره علی البیکار؛ اعمال او را با دقت بررسی کرد. (از دزی ج 1 ص 136).


فرهنگ عمید

کسی که کار، شغل، و پیشه ای ندارد.

دانشنامه عمومی

بیکار (اسپانیا). بیکار (اسپانیایی: Vícar) دهستانی در استان آلمریای اسپانیا است.
فهرست دهستان های آلمریا
در این دهستان ۱۶٬۴۶۴ نفر زندگی می کنند. مساحت این دهستان ۶۴ کیلومتر مربع است.

واژه نامه بختیاریکا

دَست بِه گُند؛ تُلنگی

پیشنهاد کاربران

ترحبتاکا

ستیز

بیکار:ستیز

علاف

فاقد شغل و حرفه

بیهوده، بی فایده، بی ثمر

بیکار بود که در بهاران / گویند به عندلیب مخروش
سعدی

ول

بی شغل. بی پیشه

بیکارم و بی پول

بیکار ( Unemployed ) :[اصطلاح بازارکسب و کار] به کسی اطلاق می شود که فعالیت اقتصادی مشخصی به منظور کسب درآمد ثابت ندارد.


بیکار :بیهوده و ناسودمند
( ( به هستیش، باید که خَسْتُو شوی
ز گفتار ِ بی کار ، یکسو شوی؛ ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 178 )


کلمات دیگر: