کلمه جو
صفحه اصلی

موقوف


مترادف موقوف : مشروط، مقید، منوط، موکول، وابسته، بازداشته، گرفتار، زندانی، تعطیل شده، متوقف شده، بس، کافی، موقوفه

برابر پارسی : وانهاده، بازداشته، بازمانده

فارسی به انگلیسی

dependent, depending, subject, suspended, abolished, cancelled, endowed for a pious foundation, endowed

endowed


abolished, cancelled


suspended


depending, subject


فارسی به عربی

مقدس

مترادف و متضاد

suspended (صفت)
اویزان، موکول، معلق، موقوف، موقوف شده

stopped (صفت)
موقوف

مشروط، مقید، منوط، موکول، وابسته


بازداشته، گرفتار، زندانی


تعطیل‌شده، متوقف‌شده


بس، کافی


وقف‌شده، موقوفه


۱. مشروط، مقید، منوط، موکول، وابسته
۲. بازداشته، گرفتار، زندانی
۳. تعطیلشده، متوقفشده
۴. بس، کافی
۵. وقفشده، موقوفه


فرهنگ فارسی

وقف شده، بازداشته شده، ایستاده کرده شده
( اسم ) ۱ - باز داشته شده ایستاده کرده . ۲ - ملکی که در راه خدا حبس کرده و وقف نموده باشند . ۳ - ترک کرده شده . ۴ - تعطیل شده ترک شده متروک . یا فضولی موقوف . فضولی نکن . ۵ - تکیه داده شده معلق : [ توبه تام موقوف بود بر دو شرط ... ] ( اوصاف الاشراف .۶ ) ۱۷ - وقف اسکان تائ مفعولات باشد مفعولان بجای آن بنهند و آنرا موقوف خوانند ( المعجم . مد . چا. ۷ ) ۴۲:۱ - حرفی که وقفه ای در تلفظ آن پیش آید : مثلا چون جانور را [ جان ور] گویند ن ( ن ) موقوف است .

فرهنگ معین

(مُ ) [ ع . ] (اِمف . ) ۱ - بازداشته شده . ۲ - ملکی که در راه خدا وقف شده . ۳ - تعطیل شده . ۴ - معلق .

لغت نامه دهخدا

موقوف. [ م َ ] ( ع ص ) ایستاده کرده شده و ایستاده شده. ( ناظم الاطباء ). ایستانیده. ایستاده کرده شده. ( غیاث ) ( آنندراج ). بازداشته شده. توقف داده شده. ( ناظم الاطباء ). بازداشته. ( یادداشت مؤلف ). واداشته شده. ( آنندراج ) :... اذ الظالمون موقوفون عند ربهم...( قرآن 31/34 )؛... چون ستمکاران را بازداشتگان نزد پروردگار آنها... ( تفسیر ابوالفتوح رازی ج 8 ص 215 ).
گر اجزای جهان جمله نهی مایل بدان جزوی
که موقوف است همواره میان شکل مه سیما.
ناصرخسرو.
خصمان من به حضرت تو خاصگی و من
موقوف آستانم و بر تو به نیم جو.
خاقانی.
در کتم عدم هنوز موقوف است
آن سینه که سوزش تو را شاید.
خاقانی.
روان صاحب الاعراف موقوف است تا محشر
میان جنت و دوزخ که تا رایت چه فرماید.
خاقانی.
موقوف اشارت تو ماندم
چون حاجی میهمان کعبه.
خاقانی.
بیاضش در گزارش نیست معروف
که در بردع سوادش بود موقوف.
نظامی.
هرجا که پادشاهی و صدری و سروری است
موقوف آستان در کبریای تست.
سعدی.
به روزگار تو هرجا که صاحب صدری است
ز جاه و قدر تو موقوف آستان ماند.
سعدی.
|| بازداشت شده. توقیف شده. توقیف کرده شده. ( از یادداشت مؤلف ) : امیر گفت به هیچ حال اعتماد نتوان کردبر بازداشتگان که هرکسی به گناه بزرگ موقوف است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 265 ). بوعلی بر حکم فرمان او را یک چند به قلعت داشت چنانکه کسی به جای نیاورد که موقوف است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 228 ). وی به فرمان ، جایی موقوف است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216 ). پسر بزرگ خواجه احمد حسن به قلعت... موقوف بود. ( تاریخ بیهقی ). || تعطیل شده و ترک شده و برطرف شده. ( ناظم الاطباء ). متوقف. معطل. کاری که از انجام آن جلوگیری شده باشد : تا کدخدا نرسد کارها همه موقوف باشد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285 ). تا فردا این شغل کرده آید تمام و پس فردا خلعت بپوشد که همه کارها موقوف است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 148 ). گفت [ مسعود ]باز باید گشت بر آنکه فردا خلعت پوشیده آید که کارها موقوف است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 149 ). || مقابل آنکه بر کار و در خدمت است. پیاده. که در کاری نیست. آنکه مشغول خدمت نیست : خواجه گفت پس فریضه گشت سالاری نامزد کردن و همگان پیش رای و دل خداوندند چه آنکه بر کارند و در خدمتند و چه آنکه موقوفند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 265 ). || مهلت داده شده و درنگی شده و به تأخیرانداخته شده. || تکیه داده شده. مقیدشده. متعلق شده. بسته به چیزی و متعلق به چیزی گشته. ( ناظم الاطباء ). بسته به چیزی شده. وابسته و متعلق و مربوط به چیزی : این امر موقوف بر فلان امر است. ( یادداشت مؤلف ) :

موقوف . [ م َ ] (ع ص ) ایستاده کرده شده و ایستاده شده . (ناظم الاطباء). ایستانیده . ایستاده کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ). بازداشته شده . توقف داده شده . (ناظم الاطباء). بازداشته . (یادداشت مؤلف ). واداشته شده . (آنندراج ) : ... اذ الظالمون موقوفون عند ربهم ...(قرآن 31/34)؛ ... چون ستمکاران را بازداشتگان نزد پروردگار آنها... (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 8 ص 215).
گر اجزای جهان جمله نهی مایل بدان جزوی
که موقوف است همواره میان شکل مه سیما.

ناصرخسرو.


خصمان من به حضرت تو خاصگی و من
موقوف آستانم و بر تو به نیم جو.

خاقانی .


در کتم عدم هنوز موقوف است
آن سینه که سوزش تو را شاید.

خاقانی .


روان صاحب الاعراف موقوف است تا محشر
میان جنت و دوزخ که تا رایت چه فرماید.

خاقانی .


موقوف اشارت تو ماندم
چون حاجی میهمان کعبه .

خاقانی .


بیاضش در گزارش نیست معروف
که در بردع سوادش بود موقوف .

نظامی .


هرجا که پادشاهی و صدری و سروری است
موقوف آستان در کبریای تست .

سعدی .


به روزگار تو هرجا که صاحب صدری است
ز جاه و قدر تو موقوف آستان ماند.

سعدی .


|| بازداشت شده . توقیف شده . توقیف کرده شده . (از یادداشت مؤلف ) : امیر گفت به هیچ حال اعتماد نتوان کردبر بازداشتگان که هرکسی به گناه بزرگ موقوف است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 265). بوعلی بر حکم فرمان او را یک چند به قلعت داشت چنانکه کسی به جای نیاورد که موقوف است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 228). وی به فرمان ، جایی موقوف است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216). پسر بزرگ خواجه احمد حسن به قلعت ... موقوف بود. (تاریخ بیهقی ). || تعطیل شده و ترک شده و برطرف شده . (ناظم الاطباء). متوقف . معطل . کاری که از انجام آن جلوگیری شده باشد : تا کدخدا نرسد کارها همه موقوف باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). تا فردا این شغل کرده آید تمام و پس فردا خلعت بپوشد که همه ٔ کارها موقوف است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 148). گفت [ مسعود ]باز باید گشت بر آنکه فردا خلعت پوشیده آید که کارها موقوف است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 149). || مقابل آنکه بر کار و در خدمت است . پیاده . که در کاری نیست . آنکه مشغول خدمت نیست : خواجه گفت پس فریضه گشت سالاری نامزد کردن و همگان پیش رای و دل خداوندند چه آنکه بر کارند و در خدمتند و چه آنکه موقوفند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 265). || مهلت داده شده و درنگی شده و به تأخیرانداخته شده . || تکیه داده شده . مقیدشده . متعلق شده . بسته به چیزی و متعلق به چیزی گشته . (ناظم الاطباء). بسته به چیزی شده . وابسته و متعلق و مربوط به چیزی : این امر موقوف بر فلان امر است . (یادداشت مؤلف ) :
چو موقوف رزق است عمر آن نکوتر
که رزق آمدن را شتابی نبیند.

خاقانی .


عمر اگر بهر رزق موقوف است
رزق موقوف بهر فرمان است .

خاقانی .


حصنی است فلک صدوچهل برج
کاقبال خدایگان مرا بس
موقوف روانم و درون هیچ
زین هودج ناروان مرا بس .

خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 499).


موقوف نقاب چند باشی ؟
در برقع خواب چند باشی ؟

نظامی .


پس حیات ماست موقوف نظام
اندک اندک جمع کن تم الکلام .

مولوی .


نطق کآن موقوف راه سمع نیست
جز که نطق خالی بی طمع نیست .

مولوی .


|| مقررشده . (ناظم الاطباء). || (اصطلاح فقه ) ملکی که در راه خدا حبس کرده و وقف نموده باشند. (ناظم الاطباء). وقف کرده شده . موقوفه . وقف شده . ملک یا مالی که شخص آن را به مصارف امور خیریه از قبیل مسجد و بیمارستان و مدرسه و اطعام فقرا اختصاص دهد. (از یادداشت مؤلف ).
- موقوف ٌعلیه ؛ آنکه یا آنچه مال و یا ملک را بدو وقف کنند. (از یادداشت مؤلف ). آنکه مالی بر او وقف می شود. (یادداشت لغت نامه ).مالی که قبض و اقباض آن ممکن نیست وقف آن باطل است لیکن اگر واقف تنها قادر بر اخذ و اقباض آن نباشد و موقوف علیه قادر به اخذ آن باشد صحیح است . (ماده ٔ 67 قانون مدنی ).
- موقوف ٌعلیهم ؛ کسان که مال و ملک بدانان وقف کرده باشند. (از یادداشت مؤلف ). موقف واقع می شود به ایجاب از طرف واقف به هر لفظی که صراحةً دلالت بر معنی آن کند و قبول طبقه ٔ اول از موقوف ٌعلیهم یا قائم مقام قانونی آنها در صورتی که محصور باشند مثل وقف بر اولاد و اگر موقوف ٌعلیهم غیرمحصور یا وقف بر مصالح عامه باشد در این صورت قبول حاکم شرط است . (ماده ٔ 56 قانون مدنی ). و رجوع به ترکیب موقوف علیه شود.
- موقوف گذاشتن ؛ مال یا ملک وقفی از خود به جای گذاشتن . موقوفه ای برای امور خیر از خود برجای نهادن :
هرکه خیری کرد و موقوفی گذاشت
رسم خیرش همچنان برجای دار.

سعدی .


|| (اصطلاح صرف ) حرف ساکن و بی حرکت گشته . (ناظم الاطباء). به اصطلاح صرف ، حرف اخیر لفظی که از پیوستن مابعدش بازایستاده کرده شده باشد، با انداختن حرکت او. (غیاث ) (آنندراج ). || (اصطلاح عروض ) رکنی که حرف هفتم متحرک آن را ساکن کرده باشند مانند تای مفعولات . (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از غیاث ). مفعولان چون از مفعولات خیزد آن را موقوف خوانند. (از المعجم فی معاییر اشعارالعجم ). به اصطلاح عروض ، بحری است که در آن وقف صورت گرفته باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || (اصطلاح حدیث ) در نزد محدثان حدیثی است که اسناد آن به صحابه ٔ حضرت برسد اعم از آنکه گفته باشد یا عمل کرده باشد، چنانکه تفسیر صحابه از قرآن موقوف است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). در علم حدیث آن است که از صحابی روایت کنند متصل یا منقطع، و در غیر صحابی نیز اطلاق کنند به شرط تقیید، چنانکه گویند وقفه مالک علی نافع. و بعضی فقها موقوف را اثر خوانند ومرفوع را خبر. (از نفایس الفنون قسم اول ص 125). در عرف حدیث آنچه سندش به اصحاب حضرت برسد، خلاف مرفوع . (از یادداشت مؤلف ). || (اصطلاح دیوانی ) خرجی که عامل مدعی پرداخت آن است لکن مشکوک باشد و گذارند به نظر سلطان ، قبول یا رد آن را یا به تدقیق و نظر ثانوی . (یادداشت مؤلف ).

فرهنگ عمید

۱. وابسته، منوط.
۲. (اسم، صفت ) [قدیمی] وقف شده.
۲. [قدیمی] بازداشت شده.
۳. [قدیمی] منتظر.

پیشنهاد کاربران

بازداشته شده، ملکی که در راه خدا وقف شده باشد، معلق، تعطیل شده


کلمات دیگر: