کلمه جو
صفحه اصلی

میزان کردن

فارسی به انگلیسی

attune, correct, direct, key, regulate, set, tune


attune, correct, direct, key, regulate, set, fine-tune

فارسی به عربی

ترکیز , لحن , مدی , مزاج , مشرق , نظم

مترادف و متضاد

range (فعل)
میزان کردن، اراستن، مرتب کردن، در صف اوردن، تغییر کردن، سیر و حرکت کردن

tune (فعل)
وفق دادن، میزان کردن، کوک کردن، ساز زدن

adjust (فعل)
وفق دادن، تعدیل کردن، تنظیم کردن، سازگار کردن، میزان کردن، تسویه نمودن، مطابق کردن

modulate (فعل)
تعدیل کردن، تنظیم کردن، میزان کردن، سوار کردن، برابری کردن، نرم کردن، زیر و بم کردن، تلقیق کردن، بمایه دراوردن، تحریر دادن، با آواز خواندن، تلحین کردن، میزان کردن رادیو، تغییر پرده و مقام دادن

temper (فعل)
میزان کردن، مخلوط کردن، اب دادن، ملایم کردن، ابدیده کردن، درست ساختن، درست خمیر کردن

regulate (فعل)
تعدیل کردن، درست کردن، تنظیم کردن، میزان کردن، مرتب کردن، منظم کردن

collimate (فعل)
تعدیل کردن، میزان کردن، موازی قرار دادن

focus (فعل)
میزان کردن، متمرکز کردن، متمرکز کردن توجه، بکانون اوردن

orient (فعل)
میزان کردن، بطرف خاور رفتن، بجهت معینی راهنمایی کردن، جهت یابی کردن

فرهنگ فارسی

مجموعه اَعمالی که برای جفت کردن و دقیق کردن و تنظیم یک دستگاه به کار رود


فرهنگستان زبان و ادب

{adjust} [علوم مهندسی] مجموعه اَعمالی که برای جفت کردن و دقیق کردن و تنظیم یک دستگاه به کار رود


کلمات دیگر: