کلمه جو
صفحه اصلی

منثور


مترادف منثور : پراکنده، متفرق، نثر، شب بو

متضاد منثور : منظوم

فارسی به انگلیسی

written in prose


مترادف و متضاد

اسم ≠ منظوم


پراکنده، متفرق


نثر


شب‌بو


۱. پراکنده، متفرق
۲. نثر
۳. شببو ≠ منظوم


فرهنگ فارسی

پراکنده، پاشیده وافشانده شده، سخن غیرمنظوم
( اسم ) ۱ - پراکنده متفرق . ۲ - در نا سفته مقابل در منظوم در نظیم . ۳ - کلام غیر منظوم نثر . ۴ - شب بوی هراتی منسور . یا منثور اصغر . شب بوی زرد . یا منثور بری . شب بوی سلطانی .یا منثور لیلی یکی از اقسام شب بوست .

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) ۱ - پراکنده و متفرق . ۲ - سخنِ غیرمنظوم .

لغت نامه دهخدا

منثور. [ م َ ] ( ع ص ) متفرق و پراکنده. ( غیاث ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). پراکنده و پاشیده شده. افشانده شده و متفرق. ( از ناظم الاطباء ). برافشانده. برفشانده. نثارکرده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : و قدمنا الی ماعملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا. ( قرآن 23/25 ).
عقل را هرچه دُر منظوم است
زیر پای ثناش منثور است.
مسعودسعد.
- منثور گردیدن ؛ پراکنده شدن. متفرق گشتن :
گر دهد بدخواه او را روشنایی آفتاب
در هوا اجزای او منثور گردد چون هبا.
عبدالواسع جبلی ( دیوان چ ذبیح اﷲ صفا ص 7 ).
|| در ناسفته. ( ناظم الاطباء ). به رشته نکشیده. مرواریدی که به رشته نکشیده باشند : اًذا رأیتهم حسبتهم لؤلؤاً منثوراً. ( قرآن 19/76 ).
نظم لفظش چو گوهر منظوم
نثر خطش چو در منثور است.
ابوالفرج رونی ( دیوان چ چایکین ص 29 ).
بنگر که چمن هست پر از عنبر سارا
بنگر که شجر هست پر از لؤلؤ منثور.
امیرمعزی.
سنگی که بدان دست برد شاه معظم
نشگفت اگر آن سنگ شود لؤلؤمنثور.
امیرمعزی ( دیوان چ اقبال ص 275 ).
تا ز دریای طبع هر روزی
بار می بر تو لؤلؤ منثور.
امیرمعزی ( ایضاً ص 300 ).
مدح تو چون کوه و دریا خاطر طبع مرا
پر ز یاقوت ثمین و لؤلؤ منثور کرد.
عبدالواسع جبلی ( دیوان چ صفا ج 1 ص 99 ).
نامداری که لفظ و بذله اوست
عقد منظوم و لؤلؤ منثور.
عبدالواسع جبلی ( ایضاً ص 224 ).
اگرچه لؤلؤ منثور باشد آن به بها
ز طبع بنده بها گیر لؤلؤ منظوم.
سوزنی.
کشف اسرار می کند به رموز
به رموزی که دُر منثور است.
انوری ( دیوان چ مدرس رضوی ص 68 ).
وآنگه از پیرایه عدل تو تا عید دگر
گردن و گوش جهان پرلؤلؤ منثور باد.
انوری ( ایضاً ص 102 ).
پیوسته مصحف نوشتی به خطی چون در منثور. ( لباب الالباب چ نفیسی ص 43 ). خواجه محمد رشید از افاضل آن دیار و فضلای نامدار بود... با خطی چون در منثور و شعری چون عقد منظوم. ( لباب الالباب ایضاً ص 93 ).
سزد که خوشه یاقوت منتظم دهیم
به عرض این سخنان چو لؤلؤ منثور.
کمال الدین اسماعیل ( دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 377 ).
ز گوهر پاشی دست و زبانش

منثور. [ م َ ] (ع ص ) متفرق و پراکنده . (غیاث ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). پراکنده و پاشیده شده . افشانده شده و متفرق . (از ناظم الاطباء). برافشانده . برفشانده . نثارکرده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و قدمنا الی ماعملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا. (قرآن 23/25).
عقل را هرچه دُر منظوم است
زیر پای ثناش منثور است .

مسعودسعد.


- منثور گردیدن ؛ پراکنده شدن . متفرق گشتن :
گر دهد بدخواه او را روشنایی آفتاب
در هوا اجزای او منثور گردد چون هبا.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ ذبیح اﷲ صفا ص 7).
|| در ناسفته . (ناظم الاطباء). به رشته نکشیده . مرواریدی که به رشته نکشیده باشند : اًذا رأیتهم حسبتهم لؤلؤاً منثوراً. (قرآن 19/76).
نظم لفظش چو گوهر منظوم
نثر خطش چو در منثور است .

ابوالفرج رونی (دیوان چ چایکین ص 29).


بنگر که چمن هست پر از عنبر سارا
بنگر که شجر هست پر از لؤلؤ منثور.

امیرمعزی .


سنگی که بدان دست برد شاه معظم
نشگفت اگر آن سنگ شود لؤلؤمنثور.

امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 275).


تا ز دریای طبع هر روزی
بار می بر تو لؤلؤ منثور.

امیرمعزی (ایضاً ص 300).


مدح تو چون کوه و دریا خاطر طبع مرا
پر ز یاقوت ثمین و لؤلؤ منثور کرد.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 99).
نامداری که لفظ و بذله ٔ اوست
عقد منظوم و لؤلؤ منثور.

عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 224).


اگرچه لؤلؤ منثور باشد آن به بها
ز طبع بنده بها گیر لؤلؤ منظوم .

سوزنی .


کشف اسرار می کند به رموز
به رموزی که دُر منثور است .

انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 68).


وآنگه از پیرایه ٔ عدل تو تا عید دگر
گردن و گوش جهان پرلؤلؤ منثور باد.

انوری (ایضاً ص 102).


پیوسته مصحف نوشتی به خطی چون در منثور. (لباب الالباب چ نفیسی ص 43). خواجه محمد رشید از افاضل آن دیار و فضلای نامدار بود... با خطی چون در منثور و شعری چون عقد منظوم . (لباب الالباب ایضاً ص 93).
سزد که خوشه ٔ یاقوت منتظم دهیم
به عرض این سخنان چو لؤلؤ منثور.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 377).
ز گوهر پاشی دست و زبانش
زمانه لؤلؤ منثور دارد.

کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 384).


دو رسته لؤلؤ منظوم در دهان داری
عبارت لب شیرین چو لؤلؤ منثور.

سعدی .


|| کلامی که منظوم نباشد. (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خلاف منظوم . (اقرب الموارد). سخن غیرمنظوم . نثر :
یکی نام دیدم پر از داستان
سخنهای آن پرمنش راستان
فسانه کهن بود و منثور بود
طبایع ز پیوند او دور بود.

فردوسی .


ببین کاندر دعای دولت تو
سخن می پرورم منظوم و منثور.
ابوالفرج رونی (دیوان چ چایکین ص 58).
سخن فرستم از اوصاف تو همی منثور
به مجلس تورسانم چو نظم کردم من .

مسعودسعد.


قصه ٔ منثور خاشاکی بود تاریک و پست
گوهری گردد چو منظوم اندرآید بر زبان .

ازرقی .


بوزنه چون این کلمات منظوم و منثور سماع کرد با خود گفت ... (سندبادنامه ص 167).
سخن گرچه منثور نیکو بود
چو منظوم گردد نکوتر شود.

(از لباب الالباب چ نفیسی ص 11).


از منثور الفاظ او این کلمات است . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). از کلمات منثور او این فصول است . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
خسروا خاطر عطار ز دریای سخن
نعت منثور تو در سلک درر می آرد.

عطار (دیوان چ تقی تفضلی ص 767).


انشاء منثورش ... از قطرات ارقام وصاف ذهن وقاد به نوادر معانی تزئین پذیرفته . (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 3). || (اِ) خیرو و شب بوی . (از صحاح الفرس ). شب بوی . (فرهنگ اسدی در کلمه ٔ شب بوی ). خیری و شب بو. (ناظم الاطباء). نباتی با گلهای خوشبو. (از اقرب الموارد). خیری . (الفاظ الادویه ) (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (داود ضریر انطاکی ) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): هَبَس ؛ گل خیرو که آن را نمام و منثور نیز خوانند. (منتهی الارب ).
- منثور اصفر ؛ شب بوی زرد.
- منثور بری ؛ شب بوی سلطانی .
- منثور لیلی ؛ یکی از اقسام شب بوست . (فرهنگ فارسی معین ).
|| خشخاش . (الفاظ الادویه ) (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). نوعی از خشخاش . اراطیقس رواش . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- خشخاش منثور ؛ خشخاش بری مصری . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| خطمی خطایی . (یادداشت ایضاً). || نام قسمی خط عربی اختراع ذوالریاستین فضل بن سهل . (ابن الندیم ، یادداشت ایضاً).

فرهنگ عمید

۱. پراکنده، پاشیده، افشانده شده.
۲. (ادبی ) ویژگی سخن غیر منظوم.

پیشنهاد کاربران

این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
یاژیک، یاژیت، یاجوسیک، یاجوسیت، یاژوسیک، یاژوسیت، یَجوسیک، یَجوسیت ( یاژ، یاجوس، یاژوس، یَجوس از سنسکریت: یَجوس= نثر + «یک، یت» )
گَدیک ( گدی از سنسکریت: گَدیَ= نثر + «یک» )
یک: پسوند یاتیکی ( = مفعولی ) پهلوی
یت: پسوند یاتیکی سنسکریت


کلمات دیگر: