کلمه جو
صفحه اصلی

مکدر


مترادف مکدر : آزرده، آزرده خاطر، دلتنگ، دلگیر، رنجیده، غمگین، غمین، مچاله، ملول، تیره، تار، کدر

برابر پارسی : رنجیده، دل آزرده، دلتنگ، افسرده دل، اندوهگین، گرفته

فارسی به انگلیسی

offended


offended, gloomy, turbid

فارسی به عربی

مخیف

مترادف و متضاد

آزرده، آزرده‌خاطر، دلتنگ، دلگیر، رنجیده، غمگین، غمین، مچاله، ملول


تیره، تار، کدر


grave (صفت)
سخت، بزرگ، مهم، بم، سنگین، خطر ناک، غمگین، موقر، مکدر

sad (صفت)
فجیع، غمگین، نژند، دلتنگ، محزون، اندوهناک، پژمرده، مکدر، سوزناک، غمناک، اندوگین، افسرده و ملول

۱. آزرده، آزردهخاطر، دلتنگ، دلگیر، رنجیده، غمگین، غمین، مچاله، ملول
۲. تیره، تار، کدر


فرهنگ فارسی

تیره شده، تیره، درفارسی به معنی تنگدل وملول و آزرده نیزمیگویند
منغض کننده . ناگوار کننده : و مکدر حیات جز طلب فضول و زواید و اهتمام به تحصیل آن نیست .

فرهنگ معین

(مُ کَ دَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) تیره شده ، تیره .

لغت نامه دهخدا

مکدر. [ م ُ ک َدْ دَ ] ( ع ص ) تیره. ( آنندراج ). کدرو تیره شده. ( ناظم الاطباء ). تیره. تار. مقابل روشن و درخشان. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
در حال چهارم اثر مردمی آمد
چون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر.
ناصرخسرو.
بدینسان آب سرد و آتش گرم
هوای صافی و خاک مکدر.
ناصرخسرو.
هوا و آتش و آب ار به کین او کوشند
شود کثیف هوا و مکدر آتش و آب.
امیرمعزی.
ز صافی طبع تو طرفه ست کآبم
به نزد او مکدر می نماید.
جمال الدین عبدالرزاق ( دیوان چ وحید دستگردی ص 132 ).
ساق گیاست شبه زبانی به شکر ابر
شکر گیا ز ابر مکدرنکوتر است.
خاقانی.
و آن ساربان ز برق سراب برنده چشم
وز آفتاب چهره چو میغ مکدرش.
خاقانی.
دولتش باد تا بساط جلال
بر زمین مکدراندازد.
خاقانی.
مشرع صحبت... به شایبه ضرری لاحق مکدر نی ، موجب این قصد و آزار چیست. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 274 ).
- مکدر ساختن ؛ تیره کردن. آلوده کردن : به هرگونه قاذورات و پلیدیها ملوث و مکدر ساختند. ( ظفرنامه یزدی ).
- مکدر شدن ؛ تیره شدن. آلوده شدن :
این نفاذ حکم تا روز قضا پاینده باد
کز تو روز بدعت و شبهت مکدر می شود.
جمال الدین عبدالرزاق ( دیوان چ وحید دستگردی ص 109 ).
تا به چشم زخم ایام مشارع آن مودت مکدر شد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 277 ). تا به شؤون اهتمام و تعلقات زن مکدر و منغص نشود. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 256 ).
- مکدر کردن ؛ تیره کردن :
زانکه موسی را منور کرده ای
مرمرا هم زان مکدر کرده ای.
مولوی ( مثنوی چ رمضانی 50 ).
به موسمی که فلک ز ازدحام حادثه ها
صفای مشرب اهل هنر مکدر کرد.
ابن یمین.
- مکدر کردن عیش برکسی ؛ منغص کردن آن. ناگوار کردن آن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- مکدرگشتن ( گردیدن ) ؛ تیره شدن. آلوده شدن :
ندیده خاک او هرگز تخلخل
نگشته آب او هرگز مکدر.
جمال الدین عبدالرزاق ( دیوان چ وحید دستگردی ص 190 ).
هوای جهان متغیر شد و چشمه صاف روزگار مکدر گشت. ( لباب الالباب چ نفیسی ص 18 ).
|| آشفته و پریشان و ملول و آزرده و رنجیده خاطر و محزون و گرفته دل. ( ناظم الاطباء ) :

مکدر. [ م ُ ک َدْ دَ ] (ع ص ) تیره . (آنندراج ). کدرو تیره شده . (ناظم الاطباء). تیره . تار. مقابل روشن و درخشان . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
در حال چهارم اثر مردمی آمد
چون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر.

ناصرخسرو.


بدینسان آب سرد و آتش گرم
هوای صافی و خاک مکدر.

ناصرخسرو.


هوا و آتش و آب ار به کین او کوشند
شود کثیف هوا و مکدر آتش و آب .

امیرمعزی .


ز صافی طبع تو طرفه ست کآبم
به نزد او مکدر می نماید.

جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 132).


ساق گیاست شبه زبانی به شکر ابر
شکر گیا ز ابر مکدرنکوتر است .

خاقانی .


و آن ساربان ز برق سراب برنده چشم
وز آفتاب چهره چو میغ مکدرش .

خاقانی .


دولتش باد تا بساط جلال
بر زمین مکدراندازد.

خاقانی .


مشرع صحبت ... به شایبه ٔ ضرری لاحق مکدر نی ، موجب این قصد و آزار چیست . (مرزبان نامه چ قزوینی ص 274).
- مکدر ساختن ؛ تیره کردن . آلوده کردن : به هرگونه قاذورات و پلیدیها ملوث و مکدر ساختند. (ظفرنامه یزدی ).
- مکدر شدن ؛ تیره شدن . آلوده شدن :
این نفاذ حکم تا روز قضا پاینده باد
کز تو روز بدعت و شبهت مکدر می شود.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 109).
تا به چشم زخم ایام مشارع آن مودت مکدر شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 277). تا به شؤون اهتمام و تعلقات زن مکدر و منغص نشود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 256).
- مکدر کردن ؛ تیره کردن :
زانکه موسی را منور کرده ای
مرمرا هم زان مکدر کرده ای .

مولوی (مثنوی چ رمضانی 50).


به موسمی که فلک ز ازدحام حادثه ها
صفای مشرب اهل هنر مکدر کرد.

ابن یمین .


- مکدر کردن عیش برکسی ؛ منغص کردن آن . ناگوار کردن آن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مکدرگشتن (گردیدن ) ؛ تیره شدن . آلوده شدن :
ندیده خاک او هرگز تخلخل
نگشته آب او هرگز مکدر.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 190).
هوای جهان متغیر شد و چشمه ٔ صاف روزگار مکدر گشت . (لباب الالباب چ نفیسی ص 18).
|| آشفته و پریشان و ملول و آزرده و رنجیده خاطر و محزون و گرفته دل . (ناظم الاطباء) :
مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد
بیا ببین که کرا می کند تماشایی .

حافظ.


- مکدر شدن ؛ آشفته و پریشان شدن . آزرده گشتن و محزون شدن . (ناظم الاطباء).

مکدر. [ م ُ ک َدْ دِ ] (ع ص ) منغص کننده . ناگوارکننده : و مکدر حیات جز طلب فضول و زواید و اهتمام به تحصیل آن نیست . (مصباح الهدایه چ همایی ص 351).


فرهنگ عمید

۱. [مجاز] تنگ دل، ملول، آزرده.
۲. [قدیمی] تیره.
* مکدر شدن: (مصدر لازم )
۱. [مجاز] تنگ دل شدن، اندوهگین شدن.
۲. [قدیمی] تیره وتار شدن.
* مکدر کردن: (مصدر متعدی )
۱. [مجاز] تنگ دل کردن، اندوهگین کردن.
۲. [قدیمی] تیره وتار کردن.

۱. [مجاز] تنگ‌دل؛ ملول؛ آزرده.
۲. [قدیمی] تیره.
⟨ مکدر شدن: (مصدر لازم)
۱. [مجاز] تنگ‌دل شدن؛ اندوهگین شدن.
۲. [قدیمی] تیره‌وتار شدن.
⟨ مکدر کردن: (مصدر متعدی)
۱. [مجاز] تنگ‌دل کردن؛ اندوهگین کردن.
۲. [قدیمی] تیره‌وتار کردن.



کلمات دیگر: