کلمه جو
صفحه اصلی

موقوف کردن


مترادف موقوف کردن : متوقف کردن، ممنوع کردن، معلق کردن، وابسته کردن، منوط کردن

برابر پارسی : بازایستاندن، از میان بردن

فارسی به انگلیسی

abolish, abort, call, suppress, can

abolish, abort, call, suppress


فارسی به عربی

اقمع , اوقف , تجنب , حوض السفن

مترادف و متضاد

stop (فعل)
ایستادگی کردن، ایستادن، موقوف کردن، خواباندن، مانع شدن، خوابیدن، بند اوردن، متوقف ساختن، نگاه داشتن، از کار افتادن، پر کردن، تعطیل کردن، توقف کردن، مسدود ساختن، ایستاندن، سد کردن

abolish (فعل)
منسوخ کردن، از میان بردن، برانداختن، موقوف کردن

suppress (فعل)
موقوف کردن، خواباندن، فرو نشاندن، توقیف کردن، مانع شدن، منکوب کردن، پایمال کردن، سرکوب کردن، تحت فشار قرار دادن، فشاراوردن بر

finish (فعل)
موقوف کردن، ب انتها رسیدن، تمام کردن، سپری شدن، خاتمه دادن، سپری کردن، ختم کردن، پایان یافتن، تمام شدن، منتهی شدن به، منجر شدن، بپایان رسانیدن، رنگ وروغن زدن

put an end (فعل)
موقوف کردن

suspend (فعل)
موقوف کردن، معوق گذاردن، معلق کردن، اویزان شدن یا کردن، اندروا بودن، موقتا بیکار کردن

متوقف کردن، ممنوع کردن


معلق کردن


وابسته کردن، منوط کردن


۱. متوقف کردن، ممنوع کردن
۲. معلق کردن
۳. وابسته کردن، منوط کردن


فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - باز داشتن باز داشت کردن . ۲ - از بین بردن ترک کردن . ۳ - معلق کردن وابسته کردن .

لغت نامه دهخدا

موقوف کردن. [ م َ / مُو ک َ دَ ] ( مص مرکب ) ترک کردن و برطرف کردن. ( ناظم الاطباء ). || ایستانیدن. واایستانیدن. به ایستادن داشتن. متوقف ساختن. ( از یادداشت مؤلف ). || بازایستانیدن. بازداشتن. بازداشت کردن. توقیف کردن. تحت نظر گرفتن وزندانی ساختن. محبوس کردن. ( از یادداشت مؤلف ) : سرای بوسهل فروگرفتند و از آن قوم و پیوستگان او که جمله به بلخ بودند موقوف کردند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 330 ). پسرش را با پسر قاید به دیوان آوردندو موقوف کردند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324 ). برادر ما را به قلعت کوهتیز موقوف کردند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 76 ). او را به نشابور موقوف کردند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 400 ). || ضبط کردن ، چنانکه مال ودارایی را. مصادره کردن. تصرف کردن املاک و اموال کسی را. ( از یادداشت مؤلف ) : کسان رفتند و سرایش فروکوفتند و همه نعمتهایش بستدند و موقوف کردند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317 ). || بسته و متعلق کردن به. وابسته و مشروط ساختن به : امتحان ما را به بازگشت فلان از سفر موقوف کرده است. ( از یادداشت لغت نامه ). || در تداول مردم قزوین ، بازایستادن از گریه و زاری. ترک زاریدن و گریستن کردن.

پیشنهاد کاربران

موقوف کردن: بازداشت کردن


کلمات دیگر: