میانگی
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
فرهنگ فارسی
اوسط وسطی میانه یا متوسط یا معتدل در حد اعتدال .
لغت نامه دهخدا
میانگی. ( ص نسبی ، اِ ) ( مرکب از: میان + گی ) میانجی. واسطه. سبب. ذریعه. ذرعه. ( یادداشت مؤلف ). || ( حامص ) توسط. ( آنندراج ) ( یادداشت مؤلف ). میانجی گری. وساطت. ( یادداشت مؤلف ).
- میانگی کردن ؛ وساطت. میانجی گری. میانجی شدن. توسط. ( یادداشت مؤلف ): در میان زن و شوهر میانگی نکنید. ( از امثال و حکم ).
میانگی . (ص نسبی ، اِ) (مرکب از: میان + گی ) میانجی . واسطه . سبب . ذریعه . ذرعه . (یادداشت مؤلف ). || (حامص ) توسط. (آنندراج ) (یادداشت مؤلف ). میانجی گری . وساطت . (یادداشت مؤلف ).
- میانگی کردن ؛ وساطت . میانجی گری . میانجی شدن . توسط. (یادداشت مؤلف ): در میان زن و شوهر میانگی نکنید. (از امثال و حکم ).
میانگی . [ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، اِ) اوسط. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی ). وسطی . (ترجمان القرآن ). میانه : نخستین را تور نام کرد و میانگی را سلم و کهترین را ایرج ... پس چون افریدون بمرد این دو پسر مهترین و میانگی بر ایرج برخاستند و حرب کردند. (از ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ). آن را سه طبقه کرده بود زیرین چهارپایان را و میانگی آدمیان و زبرین مرغان را. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ). برادر میانگی گفت چرا نگفتی سبحان اﷲ. (قصص الانبیاء ص 202). رجوع به میان شود. || متوسط. (یادداشت لغت نامه ). || معتدل . در حد اعتدال . نه افراط و نه تفریط، اوسط، میانگی و پسندیده تر. (دهار). || انگشت وسطی . میانین . میانه . (یادداشت مؤلف ). || واسطةالقلاده . واسطةالعقد: ام القلائد؛ میانگی زرین که در گردن بند بود. (مهذب الاسماء). || (اصطلاح ریاضی و نجوم ) متوسط. اوسط. به اصطلاح امروزی ، معدل . میانگین . (یادداشت لغت نامه ) : همی گویند که بر آن [ یعنی هندوان گویند بر آن یکی از اجزای زمان ] اندازه ٔ نفس مردم درست است بر کشیدن میانگی . (التفهیم ). ارتفاع میانگی کدام بود. (التفهیم ). و رجوع به معدل و میانگین شود.