کلمه جو
صفحه اصلی

منتسب


مترادف منتسب : خویشاوند، قوم، منسوب، وابسته ، نسبت داده شده

متضاد منتسب : منتزع

برابر پارسی : وابسته به، پیوسته به، بسته به

فارسی به انگلیسی

related


مترادف و متضاد

bound (صفت)
بسته، موظف، مقید، اماده رفتن، منتسب، با قید و بند بسته شده

related (صفت)
وابسته، منسوب، مربوط، خودمانی، منتسب، مقارن

connected (صفت)
پیوسته، مربوط، بسته، منتسب، مسلسل، متصل، مرتبط

خویشاوند، قوم، منسوب، وابسته ≠ منتزع


۱. خویشاوند، قوم، منسوب، وابسته ≠ منتزع
۲. نسبتدادهشده


فرهنگ فارسی

نسبت داده شده
( اسم ) ۱ - نسبت داده شده. ۲ - خویشاوند جمع : منتسبین .
نسبت دارنده با کسی . نسبت دارنده و قوم و خویشی کرده و پیوسته شده به کسی یا طایفه .

فرهنگ معین

(مُ تَ سَ ) [ ع . ] (اِمف . ) نسبت داده شده .

لغت نامه دهخدا

منتسب. [ م ُ ت َ س ِ ] ( ع ص ) نسبت دارنده با کسی. ( آنندراج ). نسبت دارنده و قوم و خویشی کرده و پیوسته شده به کسی یا طایفه ای. ( ناظم الاطباء ).

منتسب. [ م ُ ت َ س َ ] ( ع ص ) نسبت داده شده. منسوب :
و امروز نیستند پشیمان ز فعل بد
فعل بعد از پدر به تو مانده ست منتسب.
ناصرخسرو ( دیوان چ تقوی ص 43 ).

منتسب . [ م ُ ت َ س َ ] (ع ص ) نسبت داده شده . منسوب :
و امروز نیستند پشیمان ز فعل بد
فعل بعد از پدر به تو مانده ست منتسب .

ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 43).



منتسب . [ م ُ ت َ س ِ ] (ع ص ) نسبت دارنده با کسی . (آنندراج ). نسبت دارنده و قوم و خویشی کرده و پیوسته شده به کسی یا طایفه ای . (ناظم الاطباء).


فرهنگ عمید

۱. قوم و خویش.
۲. (صفت ) نسبت داده شده.


کلمات دیگر: