کلمه جو
صفحه اصلی

عیار گرفتن

فارسی به انگلیسی

to assay

فارسی به عربی

تجربة

مترادف و متضاد

test (فعل)
ازمایش کردن، محک زدن، ازمودن، عیار گرفتن، امتحان کردن، ازمودن کردن

prove (فعل)
اثبات کردن، ثابت کردن، عیار گرفتن، در امدن، نمونه گرفتن، محک زدن

assay (فعل)
ازمایش کردن، سنجیدن، محک زدن، کوشش کردن، چشیدن، تحقیق کردن، ازمودن، عیارگیری کردن، عیار گرفتن، باز جویی کردن

titrate (فعل)
عیار گرفتن، عیار چیزی را معین کردن

فرهنگ فارسی

دینار و درهم را یک یک وزن کردن و مقدار بار دینار را پیدا کردن عیار کردن

فرهنگ معین

( ~ . گِ رِ تَ ) [ ع - فا. ] (مص م . ) محک زدن ، درصد عیار سکه را سنجیدن .

لغت نامه دهخدا

عیار گرفتن. [ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) دینار و درهم را یک یک وزن کردن. مقدار باردینار را پیدا کردن. ( از یادداشت مرحوم دهخدا ). عیار کردن. تعییر کردن. واکندن. واکن کردن :
پدید شد ز فلک مهر چون سبیکه زر
که هیچ تجربه نتواند آن عیار گرفت.
مسعودسعد.
نیکان که تو را عیار گیرند
بر دست بدانْت برگرایند.
خاقانی.
گفت ای ایبک ترازو را بیار
تا که گربه برکشم گیرم عیار.
مولوی.
به قصد هرچه شوی پست سربلند شوی
گرفته ایم عیار بلند و پستیها.
صائب.
توان ز زخم گرفتن عیار جوهر تیغ
ز جوی شیر بود حال کوهکن روشن.
صائب ( از آنندراج ).
و رجوع به عیار شود.


کلمات دیگر: