کلمه جو
صفحه اصلی

عهد


مترادف عهد : پیمان، شرط، قرار، میثاق، قول، وعده، وفا، نذر، ضمان، اوقات، دور، دوره، روزگار، زمان، زمانه، عصر، فصل، گاه، موسم، وقت، سوگند، قسم، حفظ، نگهبانی

برابر پارسی : پیمان، سوگند

فارسی به انگلیسی

promise, covenant, treaty, testament, time, era, epoch, age, allegiance, bonds, compact, day, obligation, period, pledge, rule, vow, hand

promise, covenant, treaty, testament, time, era, epoch


age, allegiance, bonds, compact, covenant, day, obligation, pact, period, pledge, promise, rule, vow


فارسی به عربی

اقرر , عصر , کلمة , وصیة , وعد , وقت

عربی به فارسی

مبدا تاريخ , اغاز فصل جديد , عصر , دوره , عصرتاريخي , حادثه تاريخي , سلطنت , حکمراني , حکومت , حکمفرمايي , سلطنت يا حکمراني کردن , حکمفرما بودن


مترادف و متضاد

swear (اسم)
عهد، ناسزا، سوگند

agreement (اسم)
توافق، پیمان، سازش، موافقت، قرار، قبول، عهد، قرارداد، معاهده، عقد، مطابقهء نحوی، معاهده و مقاطعهء، شرط، عهدنامه

covenant (اسم)
پیمان، موافقت، عهد، عهدنامه

treaty (اسم)
پیمان، موافقت، عهد، قرارداد، معاهده، عقد، عهدنامه، پیمان نامه

pact (اسم)
پیمان، موافقت، عهد، معاهده

promise (اسم)
پیمان، عهد، وعده، قول، عهده، میثاق، نوید

word (اسم)
خبر، خطابت، عهد، لفظ، حرف، گفتار، قول، فرمان، فرمایش، سخن، پیغام، کلمه، لغت، واژه

oath (اسم)
پیمان، سوگندنامه، عهد، سوگند، یمین، میثاق

vow (اسم)
پیمان، عهد، شرط، قول، نذر، سوگند، میثاق، سوگند ملایم، میعاد

age (اسم)
عصر، سن، عمر، پیری، دوره، سن بلوغ، عهد

era (اسم)
عصر، دوره، عهد، دوران، تاریخ، عصرتاریخی، اغاز تاریخ

time (اسم)
عصر، عهد، فرصت، ساعت، روزگار، زمان، مرتبه، مدت، هنگام، وقت، موقع، گاه، زمانه، حین، ایام

epoch (اسم)
عصر، دوره، عهد، زمان، مبدا تاریخ، حادثه تاریخی، اغاز فصل جدید، عصرتاریخی

پیمان، شرط، قرار، میثاق


قول، وعده


وفا


نذر


ضمان


اوقات، دور، دوره، روزگار، زمان، زمانه، عصر، فصل، گاه، موسم، وقت


سوگند، قسم


حفظ، نگهبانی


۱. پیمان، شرط، قرار، میثاق
۲. قول، وعده
۳. وفا
۴. نذر
۵. ضمان
۶. اوقات، دور، دوره، روزگار، زمان، زمانه، عصر، فصل، گاه، موسم، وقت
۷. سوگند، قسم
۸. حفظ، نگهبانی


فرهنگ فارسی

۱ - ( مصدر ) شناختن امری را . یا عهد ذهنی . گاه در نظم و نثر اسم اشاره آن به کار می رود ولی مرجع آن مذکور نیست اما به قرینه شنونده و خواننده مفهوم آن را در می یابد دراین مورد آن به جای الف و لام عهد ذهنی و ذکری عربی آید و اصطلاحا آن را عهد ذهنی نامیده اند : بیامد نشست از بر تختگاه بسر نهاد آن کیانی کلاه . ( فردوسی ) ۲ - حفظ کردن نگهبانی کردن . ۳ - تفقد کردن . ۴ - وفا کردن وعده . ۵ - ( اسم ) شناسایی . ۶ - حفظ . ۷ - تفقد . ۸ - وفا . ۹ - ضمان . ۱٠ - امان . ۱۱ - مودت . ۱۲ - ( اسم ) سوگند قسم . ۱۳ - پیمان شرط میثاق . یا به عهد خود وفا کردن . ۱۴ - دوره زمان روزگار . یا عهد انجام دادن آن . بعید . زمان دور و دراز . یا عهد غریب . زمان نزدیک . ۱۵ - مدت معینی که سلسله ای از پادشاهان یا امرا در کشوری سلطنت کرده اند : عهد ساسانی عهد قاجاریه . ۱۶ - مدت پادشاهی یک شاه وزارت یک وزیر یا حکومت یک حاکم : عهد فتحعلی شاه عهد امیر کبیر عهد آقا بالا خان سردار . یا عهد دیانوس . بسیار قدیم . ۱۷ - هر یک از ادوار تاریخ طبیعی عصر دوره : عهد آهن عهد حجر جمع : عهود . توضیح تقسیمات بزرگ زمین شناس را گویند به طوری که طبقات مختلف زمین را از لحاظ تشخیص بقایای موجودات زنده قدیم تا کنون به ۴ عهد ( دوران ) تقسیم می کنند و آن قسمت از طبقات زمین را که قدیمتر از عهد ( دوران ) اول است به دوران ماقبل کامبرین موسوم کرده اند دوران .
آنکه تیمار داری امور ولایت کند دوست دارنده ولایتها و عهدها و آنکه عهده دار امور باشد

دوره‌ای از تاریخ که وجه مشخصۀ آن مجموعه‌ای از رویدادهای ویژۀ مرتبط با یکدیگر است


فرهنگ معین

(عَ ) [ ع . ] ۱ - (مص م . ) شناختن امری . ۲ - حفظ کردن . ۳ - (مص ل . ) پیمان بستن . ۴ - (اِ. ) پیمان ، میثاق . ۵ - روزگار، عصر، دوره . ۶ - به گردن گرفتن و ملتزم شدن امری ، ضمان . ، ~ بوق یا دقیانوس کنایه از: زمان بسیار دور.

لغت نامه دهخدا

عهد. [ ع َ ] ( ع مص ) باران نخستین ِ بهار رسیده شدن. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ): عُهِدَ المکان ، به صیغه مجهول ؛ به آن مکان «عِهادة» رسید. ( از اقرب الموارد ). رجوع به عهادة شود. || مدارا کردن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || شناختن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
- عهد خارجی ؛ آن است که پیش از آن چیزی ذکر شده باشد. ( از تعریفات جرجانی ).
- عهد ذهنی ؛ آن است که پیش از آن چیزی ذکر نشده باشد. ( از تعریفات جرجانی ). و رجوع به ماده «عهد ذهنی » شود.
|| توحید خدای تعالی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). توحید کردن خداوندرا. ( از اقرب الموارد ). || پیش کسی درآمدن بچیزی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). پیش کسی رفتن در کاری. ( از اقرب الموارد ). || نگاه داشتن مودت. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). رعایت کردن و حفظ نمودن حرمت. ( از اقرب الموارد ). || اندرز کردن و پیمان نمودن با کسی. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). پیمان بستن و شرط نمودن با کسی. ( از اقرب الموارد ) || ملاقات کردن. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). برخوردن کردن با کسی. || شناساندن و آشنا ساختن. || وفا نمودن به وعده. ( از اقرب الموارد ). حفظ کردن و رعایت نمودن چیزی را در حالات مختلف. و گویند اصل معنی این کلمه همین است سپس در مورد وثیقه و پیمان ، که مراعات آن لازم است به کار رفته است. ( از اقرب الموارد ) ( از تعریفات جرجانی ). || ضمانت کردن نزد کسی. ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ).

عهد. [ ع َ ] ( ع اِ ) اندرز. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). وصیت. ( از اقرب الموارد ) :
بدو گفت کاین عهد من یاد دار
همه گفت ِ بدگوی را باد دار.
فردوسی.
تو عهد پدر با روانت بدار
به فرزندمان همچنین یادگار.
فردوسی.
|| پیمان. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).پیمان و معاهده و شرط و قرارداد. ( ناظم الاطباء ). مَوْثِق و میثاق. ( از اقرب الموارد ) :
عهد و میثاق خویش تازه کنیم
از سحرگاه تا به وقت نماز.
آغاجی.
بر آن زینهارم که گفتم نخست
بر آن عهد و پیمانهای درست.
فردوسی.
ز پیمان و سوگند و پیوند و عهد

عهد. [ ع َ ] (ع اِ) اندرز. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). وصیت . (از اقرب الموارد) :
بدو گفت کاین عهد من یاد دار
همه گفت ِ بدگوی را باد دار.

فردوسی .


تو عهد پدر با روانت بدار
به فرزندمان همچنین یادگار.

فردوسی .


|| پیمان . (منتهی الارب ) (آنندراج ).پیمان و معاهده و شرط و قرارداد. (ناظم الاطباء). مَوْثِق و میثاق . (از اقرب الموارد) :
عهد و میثاق خویش تازه کنیم
از سحرگاه تا به وقت نماز.

آغاجی .


بر آن زینهارم که گفتم نخست
بر آن عهد و پیمانهای درست .

فردوسی .


ز پیمان و سوگند و پیوند و عهد
تو اندر سخن پاسخش کن چو شهد.

فردوسی .


همه باژ روم آنچه بود از نخست
سپاریم و عهدی بباید درست .

فردوسی .


پسندیده تر آن است که میان ما دودوست عهدی باشد و عقدی بدان پیوسته گردد. (تاریخ بیهقی ). یاد کرده بودیم که بر اثر رسولان فرستاده آید درمعنی عهد و عقد تا قواعد دوستی ... استوارتر گردد. (تاریخ بیهقی ). بجای خویش بیارم حدیث این رسولان ... چه رفت و باب عهد و عقدها. (تاریخ بیهقی ). چنگ درزده ام در بیعت او [ خلیفه ] به وفای عهد. (تاریخ بیهقی ص 315).
از عهده ٔ عهد گر برون آید مرد
از هرچه گمان بری فزون آید مرد.

؟ (از کلیله ).


بیامدم تا... برهان عهد خویش هرچه لایحتر بنمایم . (کلیله و دمنه ). و اعتماد بر کرم عهد و حصافت رأی تو مقصور داشته ام . (کلیله و دمنه ).
از دوستان ِ عهد بسی آزموده ام
کس را بگاه عهد وفایی نیافتم .

خاقانی .


عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمی یابم .

خاقانی .


نیست برِ مردم صاحبنظر
خدمتی از عهد پسندیده تر.

نظامی .


جهد بدین کن که بر اینست عهد
روزی و دولت نفزاید به جهد.

نظامی .


آنهمه دلداری و پیمان و عهد
خوب نکردی که نکردی وفا.

سعدی .


کاتبی هست از وفاداران
عهد مرد استوار می باشد.

کاتبی .


بامی و معشوق چون شد عهد و پیمانم درست
عهد نام نیک و زهد و توبه را خواهم شکست .

اسیری لاهیجی (از آنندراج ).


- بدعهد ؛ آنکه عهد و پیمانش نیکو نباشد. آنکه پای بند عهد و پیمان نباشد :
چو بدعهد را نیک خواهی به دهر
بدی خواستی بر همه اهل شهر.

سعدی .


سرو سیمینا بصحرا میروی
نیک بدعهدی که بی ما میروی .

سعدی .


چنین است گردیدن روزگار
سبک سیر و بدعهدو ناپایدار.

سعدی .


- بدعهدی ؛ پای بند نبودن به عهد و پیمان .بدقولی :
بجای من که بر عهد تو ماندم
ز بدعهدی چه ماندت تا نکردی ؟

خاقانی .


همان شیر کو جای در بیشه کرد
ز بدعهدی مردم اندیشه کرد.

نظامی .


دل خود ز بدعهدی آزاد کن .

نظامی .


به بدعهدی اکنون برآری غریو.

نظامی .


هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
بیا وگر همه دشنام میدهی شاید.

سعدی .


درشتخویی و بدعهدی از تو بِپْسندند
که خوب منظری و دلفریب و منظوری .

سعدی .


آنگهت خاطر به بدعهدی گواهی میدهد
بر سرانگشتان که در خون عزیزان داشتن .

سعدی .


- بر عهد ماندن ؛ پایدار بودن بر عهد و پیمان :
بجای من که بر عهد تو ماندم
ز بدعهدی چه ماندت تا نکردی ؟

خاقانی .


- به عهد آمدن ؛ به پیمان آمدن . بر سر قول و میثاق بازگشتن .
- || هم پیمان شدن . پیمان پذیرفتن :
کسی در عهد ما مانند او نیست
ولی ترسم به عهد ما نیاید.

سعدی .


- به عهد وفا کردن ؛ انجام دادن عهد و پیمان . بجای آوردن پیمان : برسم به پروردگار خود در حالتی که وفا کرده باشم به عهدخود ز بیعت . (تاریخ بیهقی ص 317).
به عهد ایزدی چون من وفا کردم
ندارم باک اگر تو عهد بشکستی .

ناصرخسرو.


نگر که تان نکند غره عهد و پیمانش
که او وفا نکند هیچ عهد و پیمان را.

ناصرخسرو.


- به عهد وفا نمودن ؛ انجام دادن عهد و پیمان . وفای به عهد کردن . پیمان نشکستن . بر قول و گفتار پایدار ماندن . به پیمان ایستادن : هرکه وفا به عهد نمود از خدا مزد بسیار خواهد خواست . (تاریخ بیهقی ص 317). بر همه کس لازم است ایستادن به حق او و وفا نمودن به عهد او. (تاریخ بیهقی ص 315).
- تازه کردن عهد ؛ تجدید عهد. تجدید پیمان : تا بدان دیار آیند و عهدها تازه کرده شود. (تاریخ بیهقی ).
شبانگه آفتاب آوردی از رخ
مرا عهد سلیمان تازه کردی .

خاقانی .


بود بسیجم که درین یک دو ماه
تازه کنم عهد زمین بوس شاه .

نظامی .


- تجدید عهد ؛ تجدید پیمان . تازه کردن عهد و پیمان : انفاذ الرسل فی هذا الوقت اًلی قورخان لتجدید العهد. (تاریخ بیهقی ص 193).
- سست عهد ؛ سست پیمان . آنکه بر عهد و پیمان او اعتماد نشاید. که پیمان نااستوار دارد :
قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را.

سعدی .


سعدیا عاشق صادق ز بلا نگریزد
سست عهدان ارادت به ملامت برمند.

سعدی .


- عهد استوار ؛ وثیقه . (دهار). مَوْثِق و میثاق . (ترجمان القرآن ).
- عهد استوار کردن ؛ محکم کردن عهد و پیمان . تحکیم قرارداد : سلطان محمود...با منوچهر والی گرگان عهد و عقد استوار کرد. (تاریخ بیهقی ص 205).
- عهد دربستن ؛عهد و پیمان بستن . عهد استوار بستن . پیمان کردن :
تا عهدتو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها.

سعدی .


- عهد و پیمان ؛ شرط و پیمان . (ناظم الاطباء) :
نگر که تان نکند غره عهد و پیمانش
که او وفا نکند هیچ عهد و پیمان را.

ناصرخسرو.


- عهد و وفا ؛ عهد و پیمان و وفاداری :
بگردند یکسر ز عهد و وفا
به بیداد یازند و جور و جفا.

فردوسی .


از عهد و وفا زه و کمان ساز
وز فکرت و هوش تیر و زوبین .

ناصرخسرو.


حکم آن ِ توست گر بکشی بیگنه ولیک
عهد و وفای یار نشاید که بشکنی .

سعدی .


تو ملولی و مرا طاقت تنهایی نیست
تو جفا کردی و من عهد و وفا نشکستم .

سعدی .


تو عهد ووفای خود شکستی
وز جانب ما هنوز محکم .

سعدی .


بر عهد و وفای ترک اعتماد نشاید. (ابن اسفندیار).
- فراموش عهد ؛ آنکه پیمان و عهد خویش را فراموش کند. که پیمان از یاد برد :
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
که ای سست مهر فراموش عهد.

سعدی .


- کمر عهد بستن ؛ پای بند شدن به عهد و پیمان . بر استوار داشتن پیمان مصمم گشتن :
ز غمت گرچه خسته ام کمر عهد بسته ام
دل از آن برگسسته ام که گزارم وفای تو.

خاقانی .


- نقض عهد ؛ شکستن عهد. خلاف پیمان عمل کردن . عهدشکنی . پیمان شکنی : مردم کوره ٔ شابور سوم باز نقض عهد کردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 116). خلاف رای و صوابست و نقض عهد اولوالالباب . (گلستان ).
- نگه داشتن عهد ؛ بر پیمان و عهد ماندن . استوار ماندن بر پیمان :
که من برنگردم ز فرمان اوی
نگه دارم این عهد و پیمان اوی .

فردوسی .


- نیک عهد ؛ استوارپیمان . خوش پیمان . خوش قول . مقابل بدعهد :
کجا بودی ای دولت نیک عهد
بدرگاه مهدی فرودآر مهد.

نظامی .


گهی داد بر نیک عهدان درود.

نظامی .


- ولی عهد ؛ نگاه دارنده ٔ پیمان .
- || جانشین . (ناظم الاطباء). آنکه پس ازسلطان به نگهداشت عهد برخیزد. آنکه پس از شاه جانشین او شود، چه وی ولی و عهده دار میثاق و پیمان باشد. (از اقرب الموارد).
|| (اصطلاح فقه ) عهد در تمام شرایط مانند نذر است و صیغه ٔ آن «عاهدت اﷲ» یا «عَلَی َّ عهد اﷲ أن أفعل کذا، أو أترکه ...» میباشد. و اگر کسی با خدای خود عهد کند که اگر عملی انجام شد یا نقمتی از او دفع شد، کار خیری انجام دهد، عمل بدان عهد واجب میباشد. و فرق بین عهد و میثاق آن است که میثاق ، توکید همان عهد است . و نیز گویند که عهد دوطرفی است و مابین دو نفر است ، و میثاق یک طرفی است . (ازفرهنگ علوم از شرح لمعه و الفروق ). || سوگند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). یمین و سوگند. (ناظم الاطباء). یمین ، که شخص بدان سوگند میخورد. (از اقرب الموارد). علی ّ عهد اﷲ لافعلن ؛ عهد و سوگند خدا بر من است که آن را انجام دهم . در سوگند گویند. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || مواضعه . آنچه برای والی و حاکم می نویسند. (ناظم الاطباء). آنچه مسؤول حکومت (از قبیل خلیفه و سلطان و غیره ) برای حاکم و والی بعنوان اجازه ٔ حکومت کردن می نویسد. و در آن نوشته التزام به شریعت و به پا داشتن دادگری توصیه شده است . این نوشته اکنون به «فرمان » شهرت دارد، و آن از مفهوم اندرز و وصیت اخذ شده است . (از اقرب الموارد). ج ، عُهود. (اقرب الموارد) (آنندراج ) :
که آمد ابا خلعت و تاج زر
ابا عهد و منشور و زرین کمر.

فردوسی .


نهادند بر عهد بر مُهر زر
بر آیین کیخسرو دادگر.

فردوسی .


همش عهد ساری و آمل نبشت
که بُد مرز منشور او چون بهشت .

فردوسی .


او را [ یعقوب لیث را ] گفتند که مردمان نیشابور میگویند که او عهد و منشور امیرالمؤمنین ندارد. (تاریخ سیستان ). و خلعت و لوا و عهد بر مردمان برخواند. (تاریخ سیستان ). و معتمد محمدبن عبداﷲبن طاهر را بر خراسان بداشت و عهد سیستان نیز او را داد. (تاریخ سیستان ). رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا. (تاریخ بیهقی ). ما امیرالمؤمنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم و عهد خراسان و جمله ٔ مملکت پدر را بخواستیم . (تاریخ بیهقی ). آنچه خواسته آمده است از لوا و عهد و کرامات با رسول بر اثر است . (تاریخ بیهقی ).
لوا و عهد و خطاب خلیفه ٔ بغداد
خدای عزوجل بر ملک خجسته کناد.

مسعودسعد.


|| نگاهداشت حق حرمت . (منتهی الارب ) (از آنندراج ). رعایت حرمت و عقد. (ناظم الاطباء). || امان و زینهار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). امان . (اقرب الموارد). || ملاقات . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). دیدار و رؤیت . (از اقرب الموارد از لسان ). || شناخت . (منتهی الارب ) (آنندراج ). معرفت و شناخت . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): عهدی بِه ِ بموضع کذا (منتهی الارب )؛ یعنی شناختن من او را در فلان محل بود.
- بعیدالعهد ؛ شناخت و معرفت دور و بعید.
- قریب العهد؛ قریب العلم و قریب المعرفة. (ناظم الاطباء): هو قریب العهد بکذا؛ او در مورد فلان ، علم و آشنایی نزدیک دارد. (از اقرب الموارد). || روزگار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). روز و زمان و عصر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دوره . دوران . هنگام . وقت :
به عهد دولت سامانیان و بلعمیان
چنین نبود جهان بابها و سامان بود.

کسائی .


بدین عهد نوشیروان تازه شد
همه کار بر دیگر اندازه شد.

فردوسی .


که در عهد من رستم نوجوان
ز مادر بزاد و بشد پهلوان .

فردوسی .


ز شاهی بر او هیچ تاوان نبود
بد آن بد که عهدش فراوان نبود.

فردوسی .


در اول عهد او [ پیروز ] قحطی پدید آمد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 83). و چندانک به ابتدای عهد، طریق عدل میسپرد، به عاقبت ، سیرت بگردانید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 107).
هرچند که پژمرده ام ز محنت
در عهد یکی تازه بوستانم .

مسعودسعد.


در این عهد نزدیک ابومنصور الفضل ... در حدود عراق شهید شد. (کلیله و دمنه ).
دور سلیمان و عدل بیضه ٔ آفاق و ظلم !
عهد مسیحا و کحل چشم حواری و نم !

خاقانی .


عمر سلیمان عهد باد ابدالدهر
حضرت بلقیس روزگار بماناد.

خاقانی .


در این عهد از وفا بویی نمانده ست
به عالم آشنارویی نمانده ست .

خاقانی .


پندار همان عهد است از دیده ٔ فکرت بین
در سلسله ٔ درگه در کوکبه ٔ میدان .

خاقانی .


کار نیشابور در عهد سیاست او نظامی هرچه تمامتر گرفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 438). در مدت عهد اسلام کس چنان کثرت در روی زمین نشان نداده بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 392). در عهد ملوک آل سامان در عدد خواص حضرت و زمره ٔ اعیان دولت معدود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 250).
به اول عهد زنبور انگبین کرد
به آخر عهد باز آن انگبین خورد.

نظامی .


چونکه ما زادیم ظلم آن روز مُرد
پس به عهد ما که ظلمی پیش برد.

مولوی .


هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیه ٔ او پیدا شده . (گلستان سعدی ). که مرا در عهد جوانی با جوانی اتفاق مخالطت بود. (گلستان ).
خسرو اگر عهد تو دریافتی
دل به تو دادی که تو شیرین تری .

سعدی .


بسی گفتند از عیسی و مهدی
مجرد شو تو هم عیسای عهدی .

پوریای ولی .


آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
هر دم پیام یار و خط دلبر آمدی .

حافظ.


- پیش عهد ؛ آنکه در زمان پیش باشد: پیش عهدان ؛ پیشینیان . اسلاف :
گزارنده ٔ داستانهای پیش
چنین گوید از پیش عهدان خویش .

نظامی .


- تازه عهد ؛ تازه آمده . جدید. نو. نوبنیاد :
به دیبای این دولت تازه عهد
عروس جهان را برآرای مهد.

نظامی .


- عهد اردشیر ؛ ابن الندیم در الفهرست گوید یکی از پنج کتابی است که همه کس بر جودت آن همداستانند.
- عهد بعید ؛ روزگار دیر. (لغت ابوالفضل بیهقی ). زمان دور و دراز. (فرهنگ فارسی معین ).
- عهد دقیانوس ؛ بسیار قدیم . (فرهنگ فارسی معین ).
- عهد سلف ؛ عهد گذشته . دوران پیشین :
سوزنی گشت امیر سخن از مدحت او
تا به مداحی او تازه کند عهد سلف .

سوزنی .


- عهد شباب ؛ روزگار جوانی . دوران شباب :
رونق عهد شبابست دگر بستان را
میرسد مژده ٔ گل بلبل خوش الحان را.

حافظ.


- عهد قریب ؛ روزگار نزدیک . (لغت ابوالفضل بیهقی ). زمان نزدیک . (فرهنگ فارسی معین ).
- عهد و زمانه ؛ روزگار و زمان و دوران .
|| مدت معینی که سلسله ای از پادشاهان یا امرا در کشوری سلطنت کرده اند: عهد ساسانی ، عهد قاجاریه . || مدت پادشاهی یک شاه ، وزارت یک وزیر، یا حکومت یک حاکم : عهد فتحعلی شاه ، عهد امیرکبیر. || هر یک از ادوار تاریخ طبیعی . عصر. دوره . (فرهنگ فارسی معین ). || تقدم بر کسی در چیزی . (منتهی الارب ). بر کسی تقدم داشتن . (آنندراج ). || عهدنامه ای که میان دو حاکم و والی بسته شود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || منزل معهود. (ناظم الاطباء). منزلی که چیزی بر آن معهود و مشروط باشد. (از اقرب الموارد). || منزلی که به وی پیوسته بازگردند از هرجا که رفته باشند. (منتهی الارب ) (آنندراج )(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || باران نخستین ِ بهار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). نخستین باران بهاری . (ناظم الاطباء). اولین باران وَسمی . (از اقرب الموارد). || باران سپس ِ باران دیگر که تری آن تا تری اول رسد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). بارانی که پس از باران دیگر آید و دومی به رطوبت اولی برسد. ج ، عُهود (از اقرب الموارد)، عِهاد. (منتهی الارب ). || وفا. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). وفاء. (اقرب الموارد). || پذرفتاری . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ضمانت و پذرفتاری . (ناظم الاطباء). ضمان . || مودت . (اقرب الموارد): اًن حسن العهد من الایمان ؛ رعایت مودت و دوستی از ایمان است . (از ناظم الاطباء). || ذمه و زینهار. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).

عهد. [ ع َ ] (ع مص ) باران نخستین ِ بهار رسیده شدن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء): عُهِدَ المکان ، به صیغه ٔ مجهول ؛ به آن مکان «عِهادة» رسید. (از اقرب الموارد). رجوع به عهادة شود. || مدارا کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || شناختن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- عهد خارجی ؛ آن است که پیش از آن چیزی ذکر شده باشد. (از تعریفات جرجانی ).
- عهد ذهنی ؛ آن است که پیش از آن چیزی ذکر نشده باشد. (از تعریفات جرجانی ). و رجوع به ماده ٔ «عهد ذهنی » شود.
|| توحید خدای تعالی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). توحید کردن خداوندرا. (از اقرب الموارد). || پیش کسی درآمدن بچیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پیش کسی رفتن در کاری . (از اقرب الموارد). || نگاه داشتن مودت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رعایت کردن و حفظ نمودن حرمت . (از اقرب الموارد). || اندرز کردن و پیمان نمودن با کسی . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). پیمان بستن و شرط نمودن با کسی . (از اقرب الموارد) || ملاقات کردن . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). برخوردن کردن با کسی . || شناساندن و آشنا ساختن . || وفا نمودن به وعده . (از اقرب الموارد). حفظ کردن و رعایت نمودن چیزی را در حالات مختلف . و گویند اصل معنی این کلمه همین است سپس در مورد وثیقه و پیمان ، که مراعات آن لازم است به کار رفته است . (از اقرب الموارد) (از تعریفات جرجانی ). || ضمانت کردن نزد کسی . (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).


عهد. [ ع َ هَِ ] (ع ص ) آنکه تیمارداری امور ولایت کند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). دوست دارنده ٔ ولایتها و عهدها، و آنکه عهده دار امور باشد. (از اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

۱. پیمان، قرارداد، قول وقرار.
۲. روزگار، زمان.
۳. (اسم مصدر ) به عهده گرفتن، ضمان.
۴. [قدیمی] فرمان مکتوب پادشاه برای فرمانروایان ولایات، منشور.
۵. [قدیمی] عهدنامه، پیمان نامه.
* عهد بستن: (مصدر لازم ) پیمان بستن.
* عهد جدید: اسفار مقدسه که بعد از مسیح نوشته شده، انجیل.
* عهد شباب: [قدیمی] روزگار جوانی.
* عهد قدیم: اسفار مقدسه که قبل از مسیح نوشته شده، تورات.
* عهد کردن: (مصدر لازم ) شرط کردن، پذیرفتن کاری یا شرطی، پیمان بستن.

۱. پیمان؛ قرارداد؛ قول‌وقرار.
۲. روزگار؛ زمان.
۳. (اسم مصدر) به عهده گرفتن؛ ضمان.
۴. [قدیمی] فرمان مکتوب پادشاه برای فرمانروایان ولایات؛ منشور.
۵. [قدیمی] عهدنامه؛ پیمان‌نامه.
⟨ عهد بستن: (مصدر لازم) پیمان بستن.
⟨ عهد جدید: اسفار مقدسه که بعد از مسیح نوشته شده؛ انجیل.
⟨ عهد شباب: [قدیمی] روزگار جوانی.
⟨ عهد قدیم: اسفار مقدسه که قبل از مسیح نوشته شده؛ تورات.
⟨ عهد کردن: (مصدر لازم) شرط‌ کردن؛ پذیرفتن کاری یا شرطی؛ پیمان بستن.


دانشنامه عمومی

عهد (فیلم). عهد (به انگلیسی: The Vow) یک فیلم رمانتیک درام آمریکایی به کارگردانی میشل سوشی است که در سال ۲۰۱۲ منتشر شد.
۱۰ اوت ۲۰۱۲ (۲۰۱۲-08-۱۰) (ایالات متحده)
پِیج و لئو (ریچل مک آدامز و چنینگ تیتوم) زوج جوانی هستند که در نهایت عشق و علاقه با یکدیگر ازدواج کرده اند. پیج و لئو بعد از ازدواج بهترین لحظات عمرشان را در کنار یکدیگر سپری می کنند و به نظر می رسد که هیچ چیز نمی تواند آنها را از یکدیگر جدا کند اما یک تصادف شدید باعث می شود تا پِیج به کما رفته و راهی بیمارستان شود. در بیمارستان بالاخره پیج به هوش می آید اما دچار بیماری فراموشی شده بطوریکه هیچ کس از اطرافیانش را به خاطر نمی آورد. این مشکل ضربه روحی بزرگی به لئو وارد می کند اما او تصمیم می گیرد تا هرطور که شده دوباره دل پیج را بدست بیاورد و به نوعی دوباره همسرش را عاشق خود کند.

دانشنامه آزاد فارسی

پیمانی که مسلمان با خدامی بندد که عملی نیکو را انجام دهد و یا عملی ناپسند را ترک کند. برخی گویند که عهد بدون اجرای صیغه و به مجرّد نیّت نیز منعقد می شود؛ اما بیشتر فقیهان برآن اند که باید صیغه عقد به زبان جاری شود؛ مثلاً گوید با خدا عهد می بندم که نیاز فلان مسلمان را برآورده کنم. این کار، بدین گونه، واجب می شود و ترک آن حرام و موجب کفاره خواهد بود. به عقیدۀ برخی فقیهان کفارۀ عمل نکردن به عهد، مانند کفارۀ افطار عمدی روزۀ ماه مبارک رمضان است. در فقه، اهل عهد به غیرمسلمانانی گویند که با دولت اسلامی معاهده دارند.

فرهنگ فارسی ساره

پیمان


فرهنگستان زبان و ادب

{era} [باستان شناسی] دوره ای از تاریخ که وجه مشخصۀ آن مجموعه ای از رویدادهای ویژۀ مرتبط با یکدیگر است

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] عهد آن است که انسان با خدا پیمان ببندد که اگر به حاجت‏ شرعی خود برسد کار خیری را انجام دهد.
در صورتی که فرد بعد از بستن عهد با خدا به حاجت‏ شرعی خود برسد، باید آن کاری را که عهد کرده است انجام دهد و نیز اگر بدون آن که حاجتی داشته باشد عهد کند که عمل خیری را انجام دهد، آن عمل براو واجب می‏شود.
واگر به عهد خود عمل نکند، باید کفاره بدهد یعنی شصت فقیر را سیر کند یا دو ماه روزه بگیرد، یا یک بنده آزاد کند.

لوازم عهد
عهد هم مثل سایر عقود شرعی لوازماتی همچون خواندن صیغه دارد.

← لزوم خواندن صیغه
۱. ↑ توضیح المسائل امام خمینی، ص۳۷۵.
...

[ویکی الکتاب] معنی عَهْدِ: عهد - پیمان
معنی عَهِدَ: عهد بسته
معنی أَحَدٍ: یکی- یکتا (کلمه احد صفتی است که از ماده وحدت گرفته شده ، همچنان که کلمه واحد نیز وصفی از این ماده است ،ولی بین احد و واحد فرق است ، "احد" آن یکی است که دومی ندارد چه در ذهن و چه در خارج از ذهن یعنی عقلاً دومی برای آن متصور نیست به خلاف کلمه واحد که ی...
معنی أَلَم أَعْهَدْ: آیا عهد نبستم
معنی مِّیثَاقُ: عهد وپیمان
معنی مِیثَاقَکُمْ: عهد وپیمانتان
معنی مِیثَاقَهُمْ: عهد و پیمانشان
معنی عَاهَدَ: عهد بست
معنی عَاهَدتَّ: عهد بستی
معنی عَاهَدتُّمْ: عهد بستید
معنی عَاهَدُواْ: عهد بستند
ریشه کلمه:
عهد (۴۶ بار)

بعضی گفته اند: «عهد» همان ایمان به پروردگار، اقرار به یگانگی او و تصدیق پیامبران خدا است. بعضی دیگر گفته اند: «عهد» در اینجا به معنای شهادت به وحدانیت حق و بیزاری از کسانی است که در برابر خدا پناهگاه و قدرتی قائلند و همچنین امید نداشتن به غیر «اللّه».
«عهد» در سوره «معارج» مفهوم وسیعی دارد که هم عهدهای مردمی را شامل می شود و هم عهدها و پیمان های الهی را; زیرا «عهد» هرگونه التزام و تعهدی است که انسان نسبت به دیگری می دهد، و بدون شک، کسی که ایمان به خدا و پیامبر او می آورد، با این ایمان تعهدات وسیعی را پذیرفته است.
نگهداری و مراعات پی در پی در شی‏ء. پیمان را از آن جهت عهد گویند که مراعات آن لازم است (راغب) در اقرب الموارد گوید:«عهد فلان...الشی‏ء» یعنی آن را پی در پی نگهداری و مراعات کرد و به قولی اصل آن نگهداری و مراعات است سپس در پیمان که مراعات آن لازم است بکار رفته. . پس اصل عهد نگهداری و مراعات است. و پیمان را از جهت لازم المراعاة بودن عهد گفته‏اند و اگر به معنی امر و توصیه و غیره آید از جهت لازم الحفظ بودن است مثلا در آیه . «عَهِدْنا»به معنی دستور دادیم و امر کردیم است ولی چون دستور اکید و لازم المراعاة است لذا با «عَهِدْنا» تعبیر آورده شده همچنین در آیه . که به معنی توصیه لازم الحفظ است. معاهده: با همدیگر پیمان بستن پیمانیکه لازم المراعاة است. نحو . معاهده گاهی به معنی مبالغه آید چنانکه در«اخذ- مؤاخذه» گذشت مثل . پیداست که «عاهد» در آیه پیمان شدید را می‏رساند زیرا عهد یک طرفی و فقط از جانب بنده است. اینک به بعضی از آیات اشاره می‏شود: 1- . به نظر می‏آید مراد از«بِما عَهِدَ عِنْدَکَ» آن است که خدا به موسی وعده کرده بود که در صورت آمدن رجز(طوفان،جراد،قمّل و...) اگر فرعونیان ایمان آورند عذاب برداشته خواهد شد و موسی این وعده را به فرعونیان فرموده بود. لذا گفتند: ای موسی پروردگارت راباآن وعده که به تو داده بخوان اگر عذاب را از بین بردی حتماًبه تو ایمان می‏آوریم. نظیر آن، آیه دیگری است که فرموده . 2- . تعبیر «عَهْدَاللَّهِ مِنْ بَعْدِ میثاقِهِ» در آیات دیگر نیز آمده است میثاق گرچه به معنی پیمان اکید و مایوثق به آمده ولی مانعی ندارد که مصدر میمی هم باشد چنانکه در جوامع الجامع اشاره کرده «میثاق» در آیه فوق مصدر و به معنی محکم کردن یا محکم شدن است. به نظر می‏آید مراد از عهداللَّه هدایت تکوینی باشد که در وجود هر فرد به ودیعه گذاشته شده و مراد از میثاق عهد محکم شدن آن به وسیله انبیاء و اوصیاء باشد یعنی فاسقین کسانی‏اند که هدایت تکوینی و درک فطری خود را پس از آنکه بوسیله انبیاء محکم شده، می‏شکنند، آنوقت «یَقْطَعُونَ وَ یُفْسِدُونَ» بیان نقض عهد است «میثاق» را می‏شود مصدر از برای فاعل گرفت و فاعلش خداست و نیز جایز است که از برای مفعول باشد چنانکه همانطور ترجمه شد. ناگفته نماند: همه مردم از هدایت تکوینی برخوردارند . و انبیاء برای میثاق و تقویت همان فطرت آمده‏اند. 3- . در مجمع «عهد» را وفا به عهد معنی کرده و فرموده: گویند «فُلانٌ لاعَهْدَ لَهُ» یعنی به عهد وفا نمی‏کند. اهل لغت «وفا» را از معانی عهد شمرده‏اند. به نظر من مراد از عهد معنای اوّلی آن است که نگهداری و مراعات شی‏ء باشد یعنی: ما در آنها نسبت به آیات خود مراعاتی نیافتیم که به آیات ما اهمیت بدهند و اعتنائی داشته باشند مثل . مسلّم است که پس از «یَطْبَعُ اللَّهُ عَلی قُلُوبِ الْکافِرینَ» دیگر در کافر اعتنائی به آیات خدا نخواهد بود. وخلاصه عهد در آیه فوق در جای «عزم» است که درباره آدم آمده: . 4- . در اینگونه آیات ظاهراًمراد از «عهداللَّه» پیمان و سوگندی است که شخص بر خود لازم می‏کند و چون یک طرف پیمان و سوگند خداست لذا عهداللَّه تعبیر آمده. بهترین دلیل مطلب ذیل آیه است که فرموده: «وَ لاتَنْقُضُوا الْاَیْمانَ بَعْدَ تَوْکیدِها وَ قَدْ جَعَلْتُمُ اللَّهُ عَلَیْکُمْ کَفیلاً...». عهد ابراهیم علیه‏السلام‏ . مقصود از امامت در این آیه چیست؟ مقصود از امامت به نظر من بقاء شریعت است و مقتدا بودن ابراهیم «علیه‏السلام» از همین جهت می‏باشد. مثلا می‏گوئیم: گاندی امام هند است یعنی مردم حتی پس از مرگ او طبق نقشه‏ها و رهبری‏های او عمل می‏کنند راه او و مرام او در میان مردم هند باقی است. و می‏گوئیم بطلمیوس امام هیئت نیست زیرا گفته‏های او به صورت افسانه درآمده و علم خلاف آن را اثبات کرده است. اکنون می‏رسیم به آیه: 1- مراد از ابتلاء به کلمات ظاهراً قربانی اسمعیل است که درباره آن آمده . همچنین اسکان دادن خانواده‏اش در سرزمین مکّه با آنکه در آنجا از آبادی خبری نبود: . ایضاً شکستن بت‏های بابل که در نتیجه به آتش انداخته شد و غیر آنها. در مجمع گوید از امام صادق «علیه‏السلام» روایت شده که ابتلاء به کلمات ذبح اسمعیل است. 2- مراد از «اَتَمَّهُنَّ» آن است که ابراهیم «علیه‏السلام» از عهده آنها برآمد و مطابق رضای خدا به انجام برد و چون آن حضرت به هنگام آن امتحان‏ها پیغمبر بود قهراً «اِنّی جاعِلُکَ لِلنَّاسِ اِماماً» اعطاء مقام دیگری بود به آن حضرت که قبلاً نداشت علی هذا ممکن است کسی پیامبر باشد ولی امام نباشد لذا در کافی از امام باقر «علیه‏السلام» نقل شده: خدا ابراهیم «علیه‏السلام» را عبد اتخاذ کرد پیش از آنکه مبعوث گرداند و او را نبّی گردانید پیش از آنکه رسول گرداند و رسولش گردانید پیش از آنکه خلیل اتخاذ کند و خلیلش کرد پیش از آنکه امام گرداند پس چون همه اینها برای او جمع گردید -امام در اینجا مشتش را گره کرد- خدا به او گفت: «یا اِبْراهیمُ اِنّی جاعِلُکَ لِلناسِ اِماماً» از بزرگی امامت در نظرش بود که گفت «یا رَّبَّ وَ مَنْ ذُرِّیَّتی قالَ لایَنالُ عَهْدِی الظَّالِمینَ». 3- گفتیم: مراد از امامت به نظر ما بقاء شریعت و مقتدا بودن ابراهیم «علیه‏السلام» است . «جَعَلَها» راجع به کلمه توحید و بیزاری از شرک است که از دو آیه قبل مستفاده می‏شود یعنی ابراهیم کلمه توحید را کلمه همیشگی قرار داد در فرزندان خویش. پس آنچه ابراهیم «علیه‏السلام» گذاشته همیشگی است و مرام او باقی است و او امام است النهایه در این آیه «لِلنّاس» نیست بلکه فقط «فی عَقِبِهِ» است. . این دعای ابراهیم «علیه‏السلام» و ظاهراً مراد از لسان صدق چنانکه در «لسن» خواهد آمد و المیزان گفته بقاء دعوت آن حضرت است ایضاً در آیه: . که بعد از ذکر چند نفر از پیامبران از جمله ابراهیم «علیه‏السلام» آمده است که ظاهراً مراد فقط نام نیک نیست بلکه بقاء شریعت توأم با نام نیک است. . . . . . این آیات همه دلیل‏اند بر اینکه دین قرآن، دین ابراهیم «علیه‏السلام» است پس او بر ما امام و مقتداست و ما پیرو او هستیم و اسلام دین او است که به وسیله نواده‏اش حضرت محمدبن‏عبداللَّه «صلی‏اللَّه‏علیه‏وآله» توضیح و تبیین گشته است. چنانکه نوع «علیه‏السلام» بر ابراهیم «علیه‏السلام» امام بود و آن حضرت از نوح پیروی کرده و قرآن فرماید: . در . و در سوره انبیاء پس از ذکر موسی و هارون و ابراهیم و لوط و اسحق و یعقوب فرموده . ظاهراً مراد از این امامت همان نبوّت و رسالت است به قرینه «یَهْدُونَ بِاَمْرِنا» در هر دو آیه، ولی امامت در «اِنّی جاعِلُکَ لِلنَّاسِ اِماماً» منصبی بعد از نبوت است. 4- به طور کلی انبیاء اولواالعزم و صاحب شریعت همه امامند که به موجب آیه . در این آیه می‏بینیم دین ما همان دینی است که به نوح و رسول خدا و ابراهیم و موسی و عیسی علیهم‏السلام وحی شده پس همه اینها امام و مقتدا هستند و به ترتیب امام بعد از امام می‏باشند. 5- لفظ «لِلنَّاسِ» در «اِنّی جاعِلُکَ لِلنَّاسِ اِماماً» روشن می‏کند که آن بزرگوار برای عموم مردم پس از خود تا روز قیامت امام است. عموم «لِلنَّاسِ» مثل «عالَمین» است در: . 6- مراد از «وَ مِنْ ذُرِّیَّتی» آن است که آیا در فرزندان من هم امام خواهد بود؟ چنانکه در دعای خویش درباره ذرّیه‏اش گفته: . خداوند در جواب فقط ظالمان را اخراج کرد و فرمود «لایَنالُ عَهْدی الظَّالِمینَ» مراد از «عهد» همان امامت است که به ظالم نمی‏رسد و ظالم لیاقت امامت را ندارد آیه . می‏رساند که خواست ابراهیم در ذرّیه‏اش مورد اجابت شده به استثناء ظالمین.

[ویکی فقه] عهد (فقه). عهد آن است که انسان با خدا پیمان ببندد که اگر به حاجت‏ شرعى خود برسد کار خیرى را انجام دهد.
در صورتی که فرد بعد از بستن عهد با خدا به حاجت‏ شرعى خود برسد، باید آن کاری را که عهد کرده است انجام دهد و نیز اگر بدون آن که حاجتى داشته باشد عهد کند که عمل خیرى را انجام دهد، آن عمل براو واجب مى‏شود.
توضیح المسائل امام خمینی، ص۳۷۵.
عهد هم مثل سایر عقود شرعی لوازماتی همچون خواندن صیغه دارد.

← لزوم خواندن صیغه
۱. ↑ توضیح المسائل امام خمینی، ص۳۷۵.
...

جدول کلمات

وفا ، سوگند ، پیمان

پیشنهاد کاربران

عهدْ در طریقت، همان پیمان روز ازل است، که جان و روح و تن، آنرا نسیان کرده اند.

سوگند

در پهلوی " پدیستاگ " برابر فرهنگ کوچک زبان پهلوی از مکنزی و برگردان بانو مهشید میرفخرایی.

پیمان
قول

قسم، قول، پیمان

یک کار بهت بدن

بار [شمارش]


کلمات دیگر: