کلمه جو
صفحه اصلی

متصرف


مترادف متصرف : اشغالگر، صاحب، تصرف کننده

برابر پارسی : دست اندرکار، چیره، گرفته، دردست دارنده

فارسی به انگلیسی

possessor, occupier


tenant, possessor, occupier, possessing

فارسی به عربی

مالک

مترادف و متضاد

صفت


اشغالگر


صاحب


تصرف‌کننده


possessor (اسم)
دارا، مالک، متصرف

proprietor (اسم)
مالک، متصرف، صاحب حق طبق کتاب

occupier (اسم)
ساکن، اشغال کننده، متصرف

۱. اشغالگر
۲. صاحب
۳. تصرفکننده


فرهنگ فارسی

کسی که دست بکاری بزند، کسی که مال یاملکی درتصرف اواست
( اسم ) ۱ - دست در کاری دارنده . ۲ - کسی که مالی یا ملکی را در تصرف و اختیار خود دارد . ۳ - حاکم والی : ... دبیران و هم. متصرفان را بدل کرد . جمع : متصرفین . ۴ - محصل مالیاتی محل . ۵ - اسم متصرف آنست که تثنیه و جمع بسته شود و مصغر گردد و بدو نسبت دهند مقابل غیر متصرف . یا اسم غیر متصرف . آنست که در صورت تذکیر و تانیث و مثنی و جمع همیشه در حالت واحدی باشد مانند من چنانکه گویند : من الرجل الاتی ? من المر آه الاتیه ? یا فعل غیر متصرف . آنست که تمام مشتقات از آن نیاید مانند : لیس نعم .

فرهنگ معین

(مُ تَ صَ رِّ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - دست در کاری دارنده . ۲ - کسی که مالی یا ملکی را در تصرف و اختیار خود دارد.۳ - حاکم ، والی . ۴ - محصل مالیاتی محل . ۵ - اسم متصرف آن است که تثنیه و جمع بسته شود و مصغر گردد و بدو نسبت دهند، مق . غیر متصرف .

لغت نامه دهخدا

متصرف. [ م ُ ت َ ص َرْ رِ ] ( ع ص ) دست در کاری کننده و برگردنده. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || دارنده و مالک. ( ناظم الاطباء ). دارنده و مالک و در ملکیت و قابض و دارا و صاحب و خداوند.( ناظم الاطباء ). کسی که مالی یا ملکی را در تصرف و اختیار خود دارد : و او را بر اطلاق متصرف و مالک مرکبات سفلی کرد. ( سند بادنامه ص 3 ). و مثال اوامر و نواهی او را در خطه گیتی و اقالیم عالم نافذ و مطلق و آمر و متصرف گردانید. ( سند بادنامه ص 8 ).
- متصرف شدن ؛ در تصرف خود گرفتن. بدست آوردن.
- || آرمیدن با دختر یا زن. جماع کردن. و بیشتر در مورد دوشیزه به کار رود : امیرهوشنگ دختر را متصرف شد... ( امیرارسلان ، از فرهنگ فارسی معین ).
|| مختار و آن که عمل می کند به اختیار خود. ( ناظم الاطباء ). || در شاهدهای زیر بمعنی مأمور حکومت و دولت ، یا مأموری که کار او تحصیل مالیات و جز این باشد آمده است : فرمود ( اپرویز ) که همه را بباید کشتن. سی و شش هزار برآمد همه معروفان و بزرگان و پادشاه زادگان و سپاهیان و عرب و متصرفان و رعایا و مانند این. ( فارسنامه ابن بلخی ص 107 ). اکنون نسختی نویس به ذکر اعیان و سپاهیان و متصرفان و معروفان که از تبع تواند. ( فارسنامه ابن بلخی ص 89 ). و مردم آنجا ( کازرون ) متصرف و عوان باشند و غماز. ( فارسنامه ابن بلخی ص 146 ). عمال و متصرفان نواحی و بلوکات. ( ترجمه محاسن اصفهان ، ص 120 ). و عمال و متصرفان و گماشتگان و نواب. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 98 ). تمامت باقی مساکن و مواضع شایسته همه عاملان ومناسب همه متصرفان. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 53 ). || حاکم بر بخشی از مملکت. ( از اقرب الموارد ). اختیاردار. حاکم. فرمانروا : و دبیران و همه متصرفان را بدل کرد. ( سیاست نامه ، از فرهنگ فارسی معین ). || دستکار قابل و ماهر. || تمتع برنده. || آن که به کار برد فرمان خود را. || متهم به دزدی. || ولگرد و و لخرج. || متمایل. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ).
- اسم غیرمتصرف ؛ آن است که در صورت تذکیر و تأنیث و مثنی و جمع همیشه در حالت واحدی باشد مانند «من » چنانکه گویند: من الرجل الاتی ؟ من المراءة الاتیة؟. ( از فرهنگ فارسی معین ).
- اسم متصرف ؛ ( اصطلاح صرفی ) آن است که تثنیه و جمع بسته شود و مصغر گردد و بدو نسبت دهند.
- فعل غیرمتصرف ؛ آن است که تمام مشتقات از آن نیاید، مانند لیس و نعم. ( فرهنگ فارسی معین ).

متصرف . [ م ُ ت َ ص َرْ رَ ] (ع ص ) هر آنچه در اختیار و تملک کسی باشد. (ناظم الاطباء).
- غیرمتصرف ؛ بیرون از اختیار وتملک کسی ، مانند مرغ در هوا و ماهی در آب . (ناظم الاطباء). آنچه در تصرف نباشد. و رجوع به ماده ٔ قبل و تصرف شود.
- متصرف ٌ فیه ؛ مالک شده و دارا. (ناظم الاطباء). آنچه در آن تصرف شود.


فرهنگ عمید

۱. (حقوق ) کسی که مال یا ملکی در تصرف او است.
۲. کسی که دست به کاری می زند.

پیشنهاد کاربران

( = تصرف شده ) این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
اَشیتیک ( اَشیت از اوستایی: اَشَئِتَ= تصرف + «یک» )
اَویتَنیک avitanik ( اَویتَن از اوستایی: اَوی تَنی= تصرف + «یک» )
جیگوریک jigurik ( جیگور از اوستایی: جی گَئوروَ= تصرف + «یک» )

محتلل


کلمات دیگر: