کلمه جو
صفحه اصلی

متزلزل


مترادف متزلزل : سست، نااستوار، ناپایدار ، لرزان، لرزنده ، دودل، متردد، مردد

متضاد متزلزل : استوار، مستحکو، قویم، مصمم

برابر پارسی : دودل، سست، لرزان، لرزنده، نا استوار، ناپایدار

فارسی به انگلیسی

shaky, unstable, precarious, uncertain, infirm, insecure, wonky, crumbly, giddy, groggy, quaky, tottery, unsteady, weak-kneed, wobbly

unstable, shaky, uncertain


crumbly, giddy, groggy, infirm, insecure, precarious, quaky, shaky, tottery, uncertain, unstable, unsteady, weak-kneed, wobbly


فارسی به عربی

دائخ , غیر آمن , غیر مستقر , متداعی , مهزوز

مترادف و متضاد

unstable (صفت)
نا پایدار، ناپایا، زود گذر، نااستوار، بی ثبات، متزلزل، بی پایه، لرزان

ramshackle (صفت)
نا پایدار، شل، متزلزل، لکنتی

insecure (صفت)
سست، بی اعتبار، نا معین، غیر قطعی، ناامن، متزلزل، غیر مطمئن، غیرمحفوظ، بدون ایمنی

instable (صفت)
مست، متلون، نااستوار، بی ثبات، متزلزل، بی استحکام، بی عزم، بی اطمینان

wavery (صفت)
دو دل، متزلزل

shaky (صفت)
ضعیف، سست، متزلزل، لرزان، لرزنده

precarious (صفت)
مشکوک، متزلزل، پر مخاطره، چند روزه، عاریه ای بسته به میل دیگری

shaking (صفت)
متزلزل، در اهتزاز، در حال لرزش

palsied (صفت)
متزلزل، افلیج، فلج، لرزان

trembling (صفت)
متزلزل، مرتعش

seismic (صفت)
متزلزل، وابسته به زمین لرزه

tottery (صفت)
سست، متزلزل، لرزان، مرتعش، ناپآیدار

سست، نااستوار، ناپایدار ≠ استوار


۱. سست، نااستوار، ناپایدار ≠ استوار
۲. لرزان، لرزنده ≠ مستحکو، قویم
۳. دودل، ، متردد، مردد ≠ مصمم


فرهنگ فارسی

لرزنده، لرزان، مضطرب
(اسم ) ۱ - لرزنده جنبنده . ۲ - مردد دودل : چه هر کس در معتقد خویش متزلزل باشد طالب کمان نتواند بود . ۳ - آنست که بگردانیدن اعرابی معنی بگردد و ظاهر آنست که مقصود تغیر مقید است که از مدح بسوی قدح کشد .

فرهنگ معین

(مُ تَ زَ زِ ) [ ع . ] (اِفا. ) مضطرب ، لرزنده .

لغت نامه دهخدا

متزلزل. [ م ُ ت َ زَ زِ ] ( ع ص ) جنبنده و لرزنده. ( آنندراج ). لرزنده و جنبنده. ( غیاث ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). جنبیده ومتحرک و مرتعش. ( ناظم الاطباء ) : چه تخت مملکت ری عاطل است و کار آن نواحی متزلزل. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 221 ). چه هر کس در معتقد خویش متزلزل باشد طالب کمال نتواند بود. ( اوصاف الاشراف ).
- متزلزل شدن ؛ در جنبش و حرکت و اضطراب قرار گرفتن. پریشان و ناپایدار گردیدن : و بحر در موج آمد و زمین مصاف متزلزل شد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 299 ).
- متزلزل کردن ؛ آشفته کردن. لرزان کردن :
دیار دشمن وی را به منجنیق چه حاجت
که رعب او متزلزل کند بروج حصین را.
سعدی.
- متزلزل گشتن ؛ متزلزل شدن : که کوه از سیاست او متزلزل گشتی. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 437 ) و از حرکت سپاه زمین متزلزل گشتی. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 409 ). و رجوع به ترکیب متزلزل شدن شود.
|| در اصطلاح بدیع، این صنعت چنان باشد که دبیر یا شاعر در سخن لفظی آرد که اگر از آن لفظ یک حرف را اعراب بگردانی از مدح به هجو شود مثالش ، اﷲ معذب الکفار و محرقهم فی النار اگر در این حرکت ذال معذب و راء محرق بکسر گوئی عین اسلام است و اگر به فتح خوانی و حاشا کفر محض است. مثال دیگر: فلان در کارزار است. اگر راء کار زار به سکون گوئی وصف شجاعت است و مدح بود و اگر به کسر گویی وصف حال بد گردد و ذم بود. مثال از شعر تازی مراست :
رسول اﷲ کذبه الاعادی
فویل ثم ویل للمکذب
در این بیت اگر ذال مکذب به کسر گوئی مدح رسول بود و اگر فتح گویی عیاذاً باﷲ کفر شود. پارسی شاعر گوید:
سخن هر سری را کند تاج دار.
در این مصراع جیم تاج اگر به سکون گوئی مدح بود و اگر به کسر گوئی ذم باشد. ( حدائق السحر صص 78-79 ).

متزلزل. [ م ُ ت َ زَ زَ ] ( ع ص ) سخت جنبیده از زلزله. ( ناظم الاطباء ) ( ازفرهنگ جانسون ). و رجوع به ماده قبل و تزلزل شود.

متزلزل . [ م ُ ت َ زَ زَ ] (ع ص ) سخت جنبیده ٔ از زلزله . (ناظم الاطباء) (ازفرهنگ جانسون ). و رجوع به ماده ٔ قبل و تزلزل شود.


متزلزل . [ م ُ ت َ زَ زِ ] (ع ص ) جنبنده و لرزنده . (آنندراج ). لرزنده و جنبنده . (غیاث ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). جنبیده ومتحرک و مرتعش . (ناظم الاطباء) : چه تخت مملکت ری عاطل است و کار آن نواحی متزلزل . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 221). چه هر کس در معتقد خویش متزلزل باشد طالب کمال نتواند بود. (اوصاف الاشراف ).
- متزلزل شدن ؛ در جنبش و حرکت و اضطراب قرار گرفتن . پریشان و ناپایدار گردیدن : و بحر در موج آمد و زمین مصاف متزلزل شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 299).
- متزلزل کردن ؛ آشفته کردن . لرزان کردن :
دیار دشمن وی را به منجنیق چه حاجت
که رعب او متزلزل کند بروج حصین را.

سعدی .


- متزلزل گشتن ؛ متزلزل شدن : که کوه از سیاست او متزلزل گشتی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 437) و از حرکت سپاه زمین متزلزل گشتی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 409). و رجوع به ترکیب متزلزل شدن شود.
|| در اصطلاح بدیع، این صنعت چنان باشد که دبیر یا شاعر در سخن لفظی آرد که اگر از آن لفظ یک حرف را اعراب بگردانی از مدح به هجو شود مثالش ، اﷲ معذب الکفار و محرقهم فی النار اگر در این حرکت ذال معذب و راء محرق بکسر گوئی عین اسلام است و اگر به فتح خوانی و حاشا کفر محض است . مثال دیگر: فلان در کارزار است . اگر راء کار زار به سکون گوئی وصف شجاعت است و مدح بود و اگر به کسر گویی وصف حال بد گردد و ذم بود. مثال از شعر تازی مراست :
رسول اﷲ کذبه الاعادی
فویل ثم ویل للمکذب
در این بیت اگر ذال مکذب به کسر گوئی مدح رسول بود و اگر فتح گویی عیاذاً باﷲ کفر شود. پارسی شاعر گوید:
سخن هر سری را کند تاج دار.
در این مصراع جیم تاج اگر به سکون گوئی مدح بود و اگر به کسر گوئی ذم باشد. (حدائق السحر صص 78-79).

فرهنگ عمید

۱. لرزنده، لرزان.
۲. مضطرب.
۳. (ادبی ) در بدیع، آوردن کلمه ای در نظم یا نثر که هرگاه اِعراب آن تغییر داده شود معنی کلام فرق کند، مثلاً مدح، هجو شود یا هجو، مدح گردد، مانندِ این شعر: به بی حد چون رسید و ماند حد را / به چشم سر بدید احمد احد را. &delta، کلمۀ سر اگر به فتح سین خوانده شود معنی دیدن با چشم را می دهد و اگر به کسر سین خوانده شود چشم باطن و دیدۀ معرفت را می رساند.
۴. نااستوار، بی ثبات.
۵. [قدیمی، مجاز] مردد، دودل.

۱. لرزنده؛ لرزان.
۲. مضطرب.
۳. (ادبی) در بدیع، آوردن کلمه‌ای در نظم یا نثر که هرگاه اِعراب آن تغییر داده شود معنی کلام فرق کند، مثلاً مدح، هجو شود یا هجو، مدح گردد، مانندِ این شعر: به بی‌حد چون رسید و ماند حد را / به ‌چشم سر بدید احمد احد را. Δ کلمۀ سر اگر به ‌فتح سین خوانده شود معنی دیدن با چشم را می‌دهد و اگر به‌ کسر سین خوانده شود چشم باطن و دیدۀ معرفت را می‌رساند.
۴. نااستوار؛ بی‌ثبات.
۵. [قدیمی، مجاز] مردد؛ دودل.


فرهنگ فارسی ساره

نا استوار، لرزان


پیشنهاد کاربران

تردید ، دو دل بودن


کلمات دیگر: