احکم , حکم
فیصل دادن
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
فرو نشستن، ماندن، جا دادن، تصفیه کردن، معین کردن، مسکن گزیدن، تسویه کردن، فیصل دادن، ساکن کردن، مسکن دادن، واریز کردن، نشست کردن، مستقر شدن، مقیم کردن، مستقر ساختن، مقیم شدن، ته نشین شدن، تصفیه حساب کردن
حل کردن، رفع کردن، فیصل دادن، فیصله کردن، باز کردن، گشادن
حل کردن، قصد کردن، تصمیم گرفتن، فیصل دادن، فیصله کردن، مصمم شدن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) حل و فصل کردن ( امور ) .
کلمات دیگر: