برابر پارسی : نیرومند، پایدار، توانا، زورمند
قوی
برابر پارسی : نیرومند، پایدار، توانا، زورمند
فارسی به انگلیسی
strong, powerful
able-bodied, forceful, heady, iron, steady, muscular, nervous, overpowering, powerful, prevailing, robust, rugged, sound, stable, steel, stiff, stout, sturdy, tough, virile
فارسی به عربی
عربی به فارسی
قادرمطلق , توانا برهمه چيز , قدير , خدا , گوشت الو , چاق , فربه , نيرومند , مقتدر , قوي , پر زور , محکم , سخت , ستبر , تنومند , قوي هيکل , خوش بنيه , درشت
مترادف و متضاد
فرهنگ فارسی
( اسم ) جمع قوه : موصلی را چون سال بر آمد و فتور قوی ظاهر شدن گرفت و استرخائ بدن پدید آمد ... توضیح در فارسی گاه قوا نویسند بقیاس اعلا و مولا . یا قوای بحری . نیروی دریایی . یا قوای زمینی . نیروی زمینی .
رودباری است نزدیک قاویه
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
قوی. [ ق َ وا ] ( ع مص ) سخت گرسنه شدن. ( منتهی الارب ) ( ازاقرب الموارد ): قوی فلان قوی ؛ جاع شدیداً. ( منتهی الارب ). || بازایستادن باران. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ): قوی المطر؛ احتبس. ( اقرب الموارد ).
قوی. [ ق َ وی ی ] ( ع ص ) زورمند. توانا. ( منتهی الارب ). ذوالقوة. ج ، اقویاء. ( اقرب الموارد ). || محکم. استوار. ( فرهنگ فارسی معین ). توانا و زورآور و با لفظ دیگر مرکب شده و صفت مرکب میسازد، مثل قوی بازو، قوی بال ، قوی حال ، قوی پنجه ، قوی دست ، قوی جثه ، قوی شوکت ، قوی هیکل و غیره. ( فرهنگ نظام ).
- قوی بخت ؛ صاحب اقبال و جاه. ( آنندراج ). بختیار.
- قوی پشتی ؛ نیرومندی و در بیت زیر مجازاً، رستگاری ، نجات ، فوز :
سخت قوی پشتی دارم به تو.
پشت بخورشید که زردشتی است.
سرتاسر آفاق جهان معرکه آراست
استاد قوی پنجه و شاگرد قوی زور.
- قوی جثه ؛ تناور و توانا. ( آنندراج ). آنکه دارای زور بازو است. دلاور. شجاع. پهلوان.
- قوی حال ؛ متنعم :
تو به یک بار قوی حال کجا دریابی
که ضعیفان غمت بارکشان ستمند.
عنان تکاور بمیدان سپرد
نمود آن قوی دست را دستبرد.
هم قوی دست و هم قوی رایان.
بلنداختری نام او بختیار
قوی دستگه بود و سرمایه دار.
چون قوی دل شدم بیاری او
گشتم آگه ز دوستداری او.
شربت زهر که هلاهل تر است.
هم قوی رای و هم تمام اندیش
کارها را شناخته پس و پیش.
- قوی گردن ؛ گردن کلفت. زورمند :
قوی . [ ق ُ وَی ی ] (اِخ ) رودباری است نزدیک قاویه . (از معجم البلدان ) (منتهی الارب ).
قوی . [ ق ُ وَی ی ] (ع اِ) چوزه ٔ مرغ . (منتهی الارب ). جوجه . (از اقرب الموارد).
قوی . [ ق ُ وا ] (ع اِ) ج ِ قوة. (منتهی الارب )(اقرب الموارد). در فارسی گاه قوا نویسند بقیاس «اعلا» و «مولا». (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به قوة شود.
- قوای بحری ؛ نیروی دریایی .
- قوای زمینی ؛ نیروی زمینی .
قوی . (ترکی ، اِ) بضم اول گوسفند. (فرهنگ نظام ) (آنندراج ).
- قوی ئیل ؛ سال گوسفند است که سال هشتم از دوره ٔ دوازده ساله ٔ ترکان است .
قوی . [ ق َ ] (ع ص ) حبل قَو؛ رسن مختلف تاهها. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
قوی . [ ق َ وا ] (ع ص ) گرسنه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). یقال بات القوی . (از المنجد). || دشت و بیابان خالی و خشک . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
قوی . [ ق َ وا ] (ع مص ) سخت گرسنه شدن . (منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد): قوی فلان قوی ؛ جاع شدیداً. (منتهی الارب ). || بازایستادن باران . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد): قوی المطر؛ احتبس . (اقرب الموارد).
- قوی بخت ؛ صاحب اقبال و جاه . (آنندراج ). بختیار.
- قوی پشتی ؛ نیرومندی و در بیت زیر مجازاً، رستگاری ، نجات ، فوز :
سخت قوی پشتی دارم به تو.
مسعودسعد.
روی بدین کن که قوی پشتی است
پشت بخورشید که زردشتی است .
نظامی .
- قوی پنجه ؛ نیرومند :
سرتاسر آفاق جهان معرکه آراست
استاد قوی پنجه و شاگرد قوی زور.
نادم لاهیجی .
- قوی پی ؛ سخت پی .
- قوی جثه ؛ تناور و توانا. (آنندراج ). آنکه دارای زور بازو است . دلاور. شجاع . پهلوان .
- قوی حال ؛ متنعم :
تو به یک بار قوی حال کجا دریابی
که ضعیفان غمت بارکشان ستمند.
سعدی .
- قوی دست ؛ زورمند :
عنان تکاور بمیدان سپرد
نمود آن قوی دست را دستبرد.
نظامی .
کارداران و کارفرمایان
هم قوی دست و هم قوی رایان .
نظامی .
- قوی دستگه ؛ قوی دستگاه :
بلنداختری نام او بختیار
قوی دستگه بود و سرمایه دار.
سعدی .
- قوی دل ؛ نیرومند. باجرأت :
چون قوی دل شدم بیاری او
گشتم آگه ز دوستداری او.
نظامی .
تا که در این پایه قوی دل تر است
شربت زهر که هلاهل تر است .
نظامی .
- قوی رای ؛ قوی اندیشه . قوی فکر. صائب الرأی :
هم قوی رای و هم تمام اندیش
کارها را شناخته پس و پیش .
نظامی .
- قوی طبع ؛ پخته رای و قوی خلقت . (آنندراج ).
- قوی گردن ؛ گردن کلفت . زورمند :
خاک همان خصم قوی گردن است
چرخ همان ظالم گردن زن است .
نظامی .
- قوی هیکل ؛ تناور و جسیم . (آنندراج ).
|| قوی (اصطلاح رجالی ) در اصطلاح رجال و درایه بنابه نوشته ٔ بعضی گاه حدیث موثق را گویند و بگفته ٔ ممقانی قوی در اصطلاح غیر از صحیح و موثق و حسن بوده ، بلکه عبارت از حدیثی است که همه ٔ روات آن یا بعضی از آنان امامی مذهب باشند ولی مدح و قدح آنان ثابت نباشد یا حدیثی است که همه ٔ روات آن یا بعضی از ایشان غیر امامی بوده و توثیق نشده باشند.
قوی . [ ق ِ وا ] (ع اِ) ج ِ قوة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
قوی . [ ق ُ وا ] (ع اِ) خرد و دانش . (منتهی الارب ). عقل . (اقرب الموارد). || اندام . شدیدالقوی ؛ بمعنی استوارخلقت . (منتهی الارب ). بمعنی شدید اسرالخلق . (اقرب الموارد).
فرهنگ عمید
۱. توانا، نیرومند، زورمند.
۲. زیاد.
۳. موثق.
۴. [قدیمی] استوار.
۵. [قدیمی] موثر.
۶. [قدیمی] سخت.
۷. [قدیمی] مطمئن.
۱. توانا؛ نیرومند؛ زورمند.
۲. زیاد.
۳. موثق.
۴. [قدیمی] استوار.
۵. [قدیمی] موثر.
۶. [قدیمی] سخت.
۷. [قدیمی] مطمئن.
قوا#NAME?
دانشنامه عمومی
(پهلوی) اُجَک، اَماوَند، گَتوَر.
فرهنگ فارسی ساره
نیرومند، زورمند
دانشنامه اسلامی
معنی رَجُلٍ: کلمه رجل دلالت بر انسان قوی در اراده و تعقل دارد
معنی عسق: از حروف مقطعه و رموز قرآن (در روایتی از امام صادق علیه السلام آمده که حمعسق معنایش حلیم ، مثیب ( ثواب دهنده )،عالم ، سمیع ، قادر ، قوی ، است )
معنی کَافُوراً: کافور(کافور ماده ای مومی، سفید و یا شفاف و جامد با فرمول C۱۰H۱۶O که دارای بوی بسیار قوی می باشد.کافور صمغ درختی بنام camphor laurel می باشد. این درخت همیشه سبز در آسیا و به خصوص در جزیره برنئو و فرمز وجود دارد. درخت کافور تا 25تا 30 متر رشد می کند و ...
معنی یَفْجُرَ: که باز کند - که بشکافد (عبارت "بَلْ یُرِیدُ ﭐلْإِنسَانُ لِیَفْجُرَ أَمَامَهُ" یعنی : "[نه اینکه به گمان او قیامتی در کار نباشد] بلکه انسان میخواهد [با دست و پا زدن در شک و تردید] فرارویش را [ازاعتقاد به قیامت که بازدارندهای قوی است] باز کند [تا برای...
معنی ذِی ﭐلْقَرْنَیْنِ: لقب یکی از اولیاء الهی علیهم السلام (در روایتی از امام صادق علیه السلام درمورد ذی القرنین علیه السلام آمده است که کارهائی میکرد که از بشر عادی ساخته نیست و شخصی از حضرت علی (علیهالسلام) پرسید : آیا ذو القرنین پیغمبر بود ؟ در پاسخ فرمود : نه ، ولی بن...
ریشه کلمه:
قوی (۴۲ بار)
این اسم و صفت الهی به معنای نیرومندی و توانایی 9 بار در قرآن آمده است. 7 مرتبه با صفت عزیز و دو بار با صفت شدیدالعقاب.
گویش مازنی
خاکستری
واژه نامه بختیاریکا
رِپنا؛ رِپ درار؛ گِژم
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
با شهامت
نترس
این واژه اَرَبیده ی واژه ی پارسی " گیو " است که وات گ به ق دگریده شده است و گَئو = گاو مینه داده و پسین تر به فهمیده / پِیمیده ( مفهوم ) زورمند و پُرزور درآمده است . در گذشته ها از آمیختن نام جانوران زورمند با نام کَسان زاب آن جانور را به آن کَس بَر میخواندند ( نسبت می دادند ) : قوچ علی ، شیرعلی ، تهماسب ( از تخمه و نژاد اسب ) . . .
قَو = گیو
قَوی = گیوی
منبع: واژه نامه لغت فرس اسدی طوسی
چنان سخت بازو شد و تیزچنگ
که با جنگجویان طلب کرد جنگ.
سعدی ( بوستان ) .
سعدی چو سروری نتوان کرد لازمست
از سخت بازوان بضرورت فروتنی.
سعدی ( طیبات ) .
سعدیا تن بنیستی در ده
چاره سخت بازوان این است.
سعدی ( بدایع ) .
درمی چند ریخت در مشتش
سخت بازو به زر توان کشتش.
سعدی ( هزلیات ) .
- قوی بازو ؛ کنایه از نیرومند. زورمند. توانا :
از دیو فریشته کند نفسی
کش عقل همی کند قوی بازو.
ناصرخسرو.
قوی بازوانند و کوتاه دست
خردمند و شیدا و هشیار و مست.
سعدی ( بوستان ) .
قوی بازوان سست و درمانده سخت.
سعدی ( بوستان ) .