کلمه جو
صفحه اصلی

قوی


برابر پارسی : نیرومند، پایدار، توانا، زورمند

فارسی به انگلیسی

strong, rich, able-bodied, forceful, heady, iron, steady, muscular, nervous, overpowering, powerful, prevailing, robust, rugged, sound, stable, steel, stiff, stout, sturdy, tough, virile, generous, potent, hard, powerhouse

strong, powerful


able-bodied, forceful, heady, iron, steady, muscular, nervous, overpowering, powerful, prevailing, robust, rugged, sound, stable, steel, stiff, stout, sturdy, tough, virile


فارسی به عربی

بشدة , حاد , حصن , صحیح , صلب , عالی , عنیف , قوی , لا یقاوم , هائل

عربی به فارسی

قادرمطلق , توانا برهمه چيز , قدير , خدا , گوشت الو , چاق , فربه , نيرومند , مقتدر , قوي , پر زور , محکم , سخت , ستبر , تنومند , قوي هيکل , خوش بنيه , درشت


مترادف و متضاد

mighty (صفت)
توانا، بزرگ، قوی، نیرومند، مقتدر، زورمند

hard (صفت)
خسیس، سفت، ژرف، سخت، دشوار، سخت گیر، فربه، زمخت، قوی، شدید، سنگین، پینه خورده، مشکل، معضل، نامطبوع، پرصلابت، قسی

solid (صفت)
سفت، خالص، یک پارچه، سخت، محکم، بسته، قوی، نیرومند، استوار، قابل اطمینان، جامد، توپر، مستحکم، منجمد، حجمی، سه بعدی، ز جسم

valid (صفت)
صحیح، درست، موثر، معتبر، قوی، قانونی، سالم، دارای اعتبار

drastic (صفت)
کاری، جدی، موثر، قوی، شدید، عنیف

keen (صفت)
تند، حاد، تیز، حساس، زیرک، مشتاق، با هوش، مایل، قوی، شدید، خاطرخواه

strong (صفت)
فراوان، سخت، محکم، فربه، قوی، پر زور، نیرومند، پر مایه، مستحکم، پرصلابت، خوش بنیه، مقتدر، پر نیرو

fierce (صفت)
خشمگین، سبع، ژیان، حریص، تندخو، قوی، درنده، خشم الود، شرزه

heavy (صفت)
سخت، ابستن، بار دار، پر زحمت، فربه، تیره، کند، قوی، سنگین، ابری، زیاد، گران، توپر، وزین، دل سنگین، سنگین جثه

formidable (صفت)
سخت، ترسناک، دشوار، قوی، نیرومند، مهیب، سهمگین

stark (صفت)
سفت، کامل، حساس، شاق، خشن، رک، قوی، شجاع، زبر، پاک، خشک و سرد

bouncing (صفت)
پرعضله، قوی، تندرست

brawny (صفت)
سفت، پرعضله، قوی، پر زور، گوشتالو، نیرومند، ماهیچه دار

stalwart (صفت)
تنومند، بی باک، ستبر، قوی، شدید، مصمم

boisterous (صفت)
سترگ، خشن و بی ادب، بلند و ناهنجار، خشن و زبر، قوی، شدید، توفانی

forcible (صفت)
موثر، اجباری، قوی، شدید، قهری

powerful (صفت)
قوی، پر زور، نیرومند، مقتدر

potent (صفت)
قوی، پر زور، نیرومند

intense (صفت)
سخت، مشتاقانه، قوی، شدید، زیاد

violent (صفت)
تند، سخت، قوی، شدید، قاهرانه، جابر، قاهر

buxom (صفت)
سرزنده، خوش، قوی، تندرست، چاق و چله

vigorous (صفت)
قوی، شدید، نیرومند، زورمند

hefty (صفت)
قوی، سنگین، ثقیل

stocky (صفت)
کوتاه، خشن، کلفت، قوی، چارشانه

forceful (صفت)
موثر، قوی، موکد

lusty (صفت)
قوی، تندرست، خوش بنیه، شهوت انگیز

high-powered (صفت)
قوی

high-pressure (صفت)
قوی، دارای وزن و فشار زیاد

irresistible (صفت)
سخت، قوی، غیر قابل مقاومت

stoutish (صفت)
قوی، با اسطقس

towering (صفت)
قوی

two-handed (صفت)
محکم، قوی، استوار، دارای دو دست

walloping (صفت)
بزرگ، عظیم، قوی، دارای صدای ضربت

فرهنگ فارسی

توانا، نیرومند، زورمند، اقویائ جمع
( اسم ) جمع قوه : موصلی را چون سال بر آمد و فتور قوی ظاهر شدن گرفت و استرخائ بدن پدید آمد ... توضیح در فارسی گاه قوا نویسند بقیاس اعلا و مولا . یا قوای بحری . نیروی دریایی . یا قوای زمینی . نیروی زمینی .
رودباری است نزدیک قاویه

فرهنگ معین

(قَ یّ ) [ ع . ] (ص . )۱ - نیرومند. ۲ - سخت ، محکم .

لغت نامه دهخدا

قوی. [ ق َ وا ] ( ع ص ) گرسنه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). یقال بات القوی. ( از المنجد ). || دشت و بیابان خالی و خشک. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

قوی. [ ق َ وا ] ( ع مص ) سخت گرسنه شدن. ( منتهی الارب ) ( ازاقرب الموارد ): قوی فلان قوی ؛ جاع شدیداً. ( منتهی الارب ). || بازایستادن باران. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ): قوی المطر؛ احتبس. ( اقرب الموارد ).

قوی. [ ق َ وی ی ] ( ع ص ) زورمند. توانا. ( منتهی الارب ). ذوالقوة. ج ، اقویاء. ( اقرب الموارد ). || محکم. استوار. ( فرهنگ فارسی معین ). توانا و زورآور و با لفظ دیگر مرکب شده و صفت مرکب میسازد، مثل قوی بازو، قوی بال ، قوی حال ، قوی پنجه ، قوی دست ، قوی جثه ، قوی شوکت ، قوی هیکل و غیره. ( فرهنگ نظام ).
- قوی بخت ؛ صاحب اقبال و جاه. ( آنندراج ). بختیار.
- قوی پشتی ؛ نیرومندی و در بیت زیر مجازاً، رستگاری ، نجات ، فوز :
سخت قوی پشتی دارم به تو.
مسعودسعد.
روی بدین کن که قوی پشتی است
پشت بخورشید که زردشتی است.
نظامی.
- قوی پنجه ؛ نیرومند :
سرتاسر آفاق جهان معرکه آراست
استاد قوی پنجه و شاگرد قوی زور.
نادم لاهیجی.
- قوی پی ؛ سخت پی.
- قوی جثه ؛ تناور و توانا. ( آنندراج ). آنکه دارای زور بازو است. دلاور. شجاع. پهلوان.
- قوی حال ؛ متنعم :
تو به یک بار قوی حال کجا دریابی
که ضعیفان غمت بارکشان ستمند.
سعدی.
- قوی دست ؛ زورمند :
عنان تکاور بمیدان سپرد
نمود آن قوی دست را دستبرد.
نظامی.
کارداران و کارفرمایان
هم قوی دست و هم قوی رایان.
نظامی.
- قوی دستگه ؛ قوی دستگاه :
بلنداختری نام او بختیار
قوی دستگه بود و سرمایه دار.
سعدی.
- قوی دل ؛ نیرومند. باجرأت :
چون قوی دل شدم بیاری او
گشتم آگه ز دوستداری او.
نظامی.
تا که در این پایه قوی دل تر است
شربت زهر که هلاهل تر است.
نظامی.
- قوی رای ؛ قوی اندیشه. قوی فکر. صائب الرأی :
هم قوی رای و هم تمام اندیش
کارها را شناخته پس و پیش.
نظامی.
- قوی طبع ؛ پخته رای و قوی خلقت. ( آنندراج ).
- قوی گردن ؛ گردن کلفت. زورمند :

قوی . [ ق ُ وَی ی ] (اِخ ) رودباری است نزدیک قاویه . (از معجم البلدان ) (منتهی الارب ).


قوی . [ ق ُ وَی ی ] (ع اِ) چوزه ٔ مرغ . (منتهی الارب ). جوجه . (از اقرب الموارد).


قوی . [ ق ُ وا ] (ع اِ) ج ِ قوة. (منتهی الارب )(اقرب الموارد). در فارسی گاه قوا نویسند بقیاس «اعلا» و «مولا». (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به قوة شود.
- قوای بحری ؛ نیروی دریایی .
- قوای زمینی ؛ نیروی زمینی .


قوی . (ترکی ، اِ) بضم اول گوسفند. (فرهنگ نظام ) (آنندراج ).
- قوی ئیل ؛ سال گوسفند است که سال هشتم از دوره ٔ دوازده ساله ٔ ترکان است .


قوی . [ ق َ ] (ع ص ) حبل قَو؛ رسن مختلف تاهها. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).


قوی . [ ق َ وا ] (ع ص ) گرسنه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). یقال بات القوی . (از المنجد). || دشت و بیابان خالی و خشک . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


قوی . [ ق َ وا ] (ع مص ) سخت گرسنه شدن . (منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد): قوی فلان قوی ؛ جاع شدیداً. (منتهی الارب ). || بازایستادن باران . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد): قوی المطر؛ احتبس . (اقرب الموارد).


قوی . [ ق َ وی ی ] (ع ص ) زورمند. توانا. (منتهی الارب ). ذوالقوة. ج ، اقویاء. (اقرب الموارد). || محکم . استوار. (فرهنگ فارسی معین ). توانا و زورآور و با لفظ دیگر مرکب شده و صفت مرکب میسازد، مثل قوی بازو، قوی بال ، قوی حال ، قوی پنجه ، قوی دست ، قوی جثه ، قوی شوکت ، قوی هیکل و غیره . (فرهنگ نظام ).
- قوی بخت ؛ صاحب اقبال و جاه . (آنندراج ). بختیار.
- قوی پشتی ؛ نیرومندی و در بیت زیر مجازاً، رستگاری ، نجات ، فوز :
سخت قوی پشتی دارم به تو.

مسعودسعد.


روی بدین کن که قوی پشتی است
پشت بخورشید که زردشتی است .

نظامی .


- قوی پنجه ؛ نیرومند :
سرتاسر آفاق جهان معرکه آراست
استاد قوی پنجه و شاگرد قوی زور.

نادم لاهیجی .


- قوی پی ؛ سخت پی .
- قوی جثه ؛ تناور و توانا. (آنندراج ). آنکه دارای زور بازو است . دلاور. شجاع . پهلوان .
- قوی حال ؛ متنعم :
تو به یک بار قوی حال کجا دریابی
که ضعیفان غمت بارکشان ستمند.

سعدی .


- قوی دست ؛ زورمند :
عنان تکاور بمیدان سپرد
نمود آن قوی دست را دستبرد.

نظامی .


کارداران و کارفرمایان
هم قوی دست و هم قوی رایان .

نظامی .


- قوی دستگه ؛ قوی دستگاه :
بلنداختری نام او بختیار
قوی دستگه بود و سرمایه دار.

سعدی .


- قوی دل ؛ نیرومند. باجرأت :
چون قوی دل شدم بیاری او
گشتم آگه ز دوستداری او.

نظامی .


تا که در این پایه قوی دل تر است
شربت زهر که هلاهل تر است .

نظامی .


- قوی رای ؛ قوی اندیشه . قوی فکر. صائب الرأی :
هم قوی رای و هم تمام اندیش
کارها را شناخته پس و پیش .

نظامی .


- قوی طبع ؛ پخته رای و قوی خلقت . (آنندراج ).
- قوی گردن ؛ گردن کلفت . زورمند :
خاک همان خصم قوی گردن است
چرخ همان ظالم گردن زن است .

نظامی .


- قوی هیکل ؛ تناور و جسیم . (آنندراج ).
|| قوی (اصطلاح رجالی ) در اصطلاح رجال و درایه بنابه نوشته ٔ بعضی گاه حدیث موثق را گویند و بگفته ٔ ممقانی قوی در اصطلاح غیر از صحیح و موثق و حسن بوده ، بلکه عبارت از حدیثی است که همه ٔ روات آن یا بعضی از آنان امامی مذهب باشند ولی مدح و قدح آنان ثابت نباشد یا حدیثی است که همه ٔ روات آن یا بعضی از ایشان غیر امامی بوده و توثیق نشده باشند.

قوی . [ ق ِ وا ] (ع اِ) ج ِ قوة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به ماده ٔ قبل شود.


قوی . [ ق ُ وا ] (ع اِ) خرد و دانش . (منتهی الارب ). عقل . (اقرب الموارد). || اندام . شدیدالقوی ؛ بمعنی استوارخلقت . (منتهی الارب ). بمعنی شدید اسرالخلق . (اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

= قوا
۱. توانا، نیرومند، زورمند.
۲. زیاد.
۳. موثق.
۴. [قدیمی] استوار.
۵. [قدیمی] موثر.
۶. [قدیمی] سخت.
۷. [قدیمی] مطمئن.

۱. توانا؛ نیرومند؛ زورمند.
۲. زیاد.
۳. موثق.
۴. [قدیمی] استوار.
۵. [قدیمی] موثر.
۶. [قدیمی] سخت.
۷. [قدیمی] مطمئن.


قوا#NAME?


دانشنامه عمومی

(پهلوی) اُجَک، اَماوَند، گَتوَر.


فرهنگ فارسی ساره

نیرومند، زورمند


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی قَوِیُّ: نیرومند
معنی رَجُلٍ: کلمه رجل دلالت بر انسان قوی در اراده و تعقل دارد
معنی عسق: از حروف مقطعه و رموز قرآن (در روایتی از امام صادق علیه السلام آمده که حمعسق معنایش حلیم ، مثیب ( ثواب دهنده )،عالم ، سمیع ، قادر ، قوی ، است )
معنی کَافُوراً: کافور(کافور ماده ای مومی، سفید و یا شفاف و جامد با فرمول C۱۰H۱۶O که دارای بوی بسیار قوی می باشد.کافور صمغ درختی بنام camphor laurel می باشد. این درخت همیشه سبز در آسیا و به خصوص در جزیره برنئو و فرمز وجود دارد. درخت کافور تا 25تا 30 متر رشد می کند و ...
معنی یَفْجُرَ: که باز کند - که بشکافد (عبارت "بَلْ یُرِیدُ ﭐلْإِنسَانُ لِیَفْجُرَ أَمَامَهُ" یعنی : "[نه اینکه به گمان او قیامتی در کار نباشد] بلکه انسان میخواهد [با دست و پا زدن در شک و تردید] فرارویش را [ازاعتقاد به قیامت که بازدارندهای قوی است] باز کند [تا برای...
معنی ذِی ﭐلْقَرْنَیْنِ: لقب یکی از اولیاء الهی علیهم السلام (در روایتی از امام صادق علیه السلام درمورد ذی القرنین علیه السلام آمده است که کارهائی میکرد که از بشر عادی ساخته نیست و شخصی از حضرت علی (علیهالسلام) پرسید : آیا ذو القرنین پیغمبر بود ؟ در پاسخ فرمود : نه ، ولی بن...
ریشه کلمه:
قوی (۴۲ بار)

گویش مازنی

/ghavi/ خاکستری

خاکستری


واژه نامه بختیاریکا

( قَوی ) غیره؛ غیر اصیل؛ بی ریشه
رِپنا؛ رِپ درار؛ گِژم

جدول کلمات

نیرومند

پیشنهاد کاربران

شجاع
با شهامت
نترس

strong . Pawerfull and healthy thises means powerfull ( قوی )

بنی رو

لست

قَوی
این واژه اَرَبیده ی واژه ی پارسی " گیو " است که وات گ به ق دگریده شده است و گَئو = گاو مینه داده و پسین تر به فهمیده / پِیمیده ( مفهوم ) زورمند و پُرزور درآمده است . در گذشته ها از آمیختن نام جانوران زورمند با نام کَسان زاب آن جانور را به آن کَس بَر میخواندند ( نسبت می دادند ) : قوچ علی ، شیرعلی ، تهماسب ( از تخمه و نژاد اسب ) . . .
قَو = گیو
قَوی = گیوی

تهمتن٬کسی ک قدرتی متوسط دارد �� قدرتمند :قوی هیکل زورمند

نیرومند - توانا - قدرتمند - زور مند - پایدار - استوار - تنومند - محکم - قوی هیکل - قوی جثه - زوربازو - سخت - سفت - شجاع و ترکیباتی که با این کلمه ها مرتبط است

درشت و متضاد آن ضعیف و ظریف می باشد.

ستنبه

منبع: واژه نامه لغت فرس اسدی طوسی

سخت بازو ؛ زورمند. قوی. توانا. پرزور :
چنان سخت بازو شد و تیزچنگ
که با جنگجویان طلب کرد جنگ.
سعدی ( بوستان ) .
سعدی چو سروری نتوان کرد لازمست
از سخت بازوان بضرورت فروتنی.
سعدی ( طیبات ) .
سعدیا تن بنیستی در ده
چاره سخت بازوان این است.
سعدی ( بدایع ) .
درمی چند ریخت در مشتش
سخت بازو به زر توان کشتش.
سعدی ( هزلیات ) .
- قوی بازو ؛ کنایه از نیرومند. زورمند. توانا :
از دیو فریشته کند نفسی
کش عقل همی کند قوی بازو.
ناصرخسرو.
قوی بازوانند و کوتاه دست
خردمند و شیدا و هشیار و مست.
سعدی ( بوستان ) .
قوی بازوان سست و درمانده سخت.
سعدی ( بوستان ) .

قوی سفید


کلمات دیگر: