کلمه جو
صفحه اصلی

نخستین


مترادف نخستین : آغازین، اولین، یکم، یکمین

متضاد نخستین : آخرین

فارسی به انگلیسی

first, initial, maiden, original, pirmary, primal, prime

first


فارسی به عربی

انتخابات , اولا , رییس الوزراء

مترادف و متضاد

primary (صفت)
ابتدایی، اصلی، مقدماتی، عمده، اولیه، نخستین، ابتدای

initial (صفت)
ابتدایی، اصلی، بدوی، اولین، اول، نخستین، اغازی، واقع در اغاز

prime (صفت)
اصلی، باستانی، بهترین، برجسته، عمده، درجه یک، اولیه، اول، نخستین، نخست

premier (صفت)
برتر، نخستین، والاتر

premiere (صفت)
برتر، نخستین، والاتر

incipient (صفت)
بدوی، اولیه، نخستین

first ()
اولین، اول، نخستین، نسختین

آغازین، اولین، یکم، یکمین ≠ آخرین


فرهنگ فارسی

۱ - ( ترتیبی صفت ) اولین اول : ... اوست حاسه نخستین که دراوست قوت حسی ... ۲ - ( صفت ) مقدم اقدم مقابل موخر. ۳ - اولا بعدپس سپس پس آنگه : زایام نالم به پیشت ولیکن نخستین زطالع پس آنگه زایام . ( روزبه شیبانی .لباب الالباب .نف.۴ ) ۵۹ - باراول در آغاز: چو آیی بکاخ فریدون فرود نخستین زهردوپسرده درود. ( شا.لغ. ) ۵ - وقتی چون : نخستین که ازپیغمبرفارغ شدنداسامه رابه غزوفرستادند.یاصبح نخست یانخست مایه .ماده اولی .یانورنخست .اولین نورعالم خلقت : ذاتش ازنورنخستین است وچون صورپسین صورت انصاف در آخرزمان انگیخته . ( خاقانی .سج.۳۹۶ )
ده کوچکی از دهستان هنزار در بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت .

لغت نامه دهخدا

نخستین. [ ن ُ خ ُ / ن َ خ ُ ] ( ص نسبی ) اولین. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). اول. پیشین. ( فرهنگ نظام ). نخست. اول. ( آنندراج ). مقابل پسین. اولی ̍. اولیه. اولی :
آن روز نخستین که ملک جامه ش پوشید
بر کنگره کوشک بُدم من چو غلیواج.
ابوالعباس عباسی.
نخستین خدیوی که کشور گشود
سر پادشاهان کیومرث بود.
فردوسی.
نخستین چوکاوس باآفرین
کی آرش دوم بُد سوم کی پشین.
فردوسی.
نخستین ِ خلقت پسین ِ شمار
توئی خویشتن را به بازی مدار.
فردوسی.
گویند نخستین سخن از نامه پازند
آن است که با مردم بداصل مپیوند.
لبیبی.
مرا ده ساقیا جام نخستین
که من مخمورم و میلم به جام است.
منوچهری.
ز جانش خوشتر آمد عشق رامین
چه خوش باشد به دل یار نخستین.
فخرالدین اسعد.
نباشد یار چون یار نخستین
نه هر معشوق چون معشوق پیشین.
فخرالدین اسعد.
این نخستین خدمت است که فرزندتو را فرموده شد. ( تاریخ بیهقی ص 383 ). بای تکین... هم نخستین غلام بود امیر محمود را. ( تاریخ بیهقی ).
زیراکه پل است خویشتن را
در راه سفر خر نخستین.
ناصرخسرو.
چون که رسد بر سرت آن ساده مرد
گو زقدمگاه نخستین بگرد.
نظامی.
میان ما و شما عشق در ازل بوده ست
هزار سال برآید همان نخستینی.
سعدی.
- صبح نخستین ؛ صبح نخست. صبح کاذب. دم گرگ. ذنب السرحان. فجر کاذب. بام بالا. فجر اول :
منم آن صبح نخستین که چو بگشایم لب
خوش فروخندم و خندان شدنم نگذارند.
خاقانی.
از آن صبح نخستین بی فروغ است
که لاف روشنی از وی دروغ است.
جامی.
- نخستین مایه ؛ ماده اولی.
- نور نخستین :
نور نخستین شمار و صور پسین دان
روح و جسد را به هم هوای صفاهان.
خاقانی.
دانش از نور نخستین است و چون صور پسین
صورت انصاف در آخرزمان انگیخته.
خاقانی.
|| ( ق ) بار اول. در آغاز. در ابتدا. اول. دفعه اول :
بیاورد گنجی درم صدهزار
ز گنجی که بود از پدر یادگار
سه یک زآن نخستین به درویش داد
پرستندگان را درم بیش داد.
فردوسی.

نخستین . [ ن ُ خ ُ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان هنزا در بخش ساردوئیه ٔ شهرستان جیرفت . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).


نخستین . [ ن ُ خ ُ / ن َ خ ُ ] (ص نسبی ) اولین . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اول . پیشین . (فرهنگ نظام ). نخست . اول . (آنندراج ). مقابل پسین . اولی ̍. اولیه . اولی :
آن روز نخستین که ملک جامه ش پوشید
بر کنگره ٔ کوشک بُدم من چو غلیواج .

ابوالعباس عباسی .


نخستین خدیوی که کشور گشود
سر پادشاهان کیومرث بود.

فردوسی .


نخستین چوکاوس باآفرین
کی آرش دوم بُد سوم کی پشین .

فردوسی .


نخستین ِ خلقت پسین ِ شمار
توئی خویشتن را به بازی مدار.

فردوسی .


گویند نخستین سخن از نامه ٔ پازند
آن است که با مردم بداصل مپیوند.

لبیبی .


مرا ده ساقیا جام نخستین
که من مخمورم و میلم به جام است .

منوچهری .


ز جانش خوشتر آمد عشق رامین
چه خوش باشد به دل یار نخستین .

فخرالدین اسعد.


نباشد یار چون یار نخستین
نه هر معشوق چون معشوق پیشین .

فخرالدین اسعد.


این نخستین خدمت است که فرزندتو را فرموده شد. (تاریخ بیهقی ص 383). بای تکین ... هم نخستین غلام بود امیر محمود را. (تاریخ بیهقی ).
زیراکه پل است خویشتن را
در راه سفر خر نخستین .

ناصرخسرو.


چون که رسد بر سرت آن ساده مرد
گو زقدمگاه نخستین بگرد.

نظامی .


میان ما و شما عشق در ازل بوده ست
هزار سال برآید همان نخستینی .

سعدی .


- صبح نخستین ؛ صبح نخست . صبح کاذب . دم گرگ . ذنب السرحان . فجر کاذب . بام بالا. فجر اول :
منم آن صبح نخستین که چو بگشایم لب
خوش فروخندم و خندان شدنم نگذارند.

خاقانی .


از آن صبح نخستین بی فروغ است
که لاف روشنی از وی دروغ است .

جامی .


- نخستین مایه ؛ ماده ٔ اولی .
- نور نخستین :
نور نخستین شمار و صور پسین دان
روح و جسد را به هم هوای صفاهان .

خاقانی .


دانش از نور نخستین است و چون صور پسین
صورت انصاف در آخرزمان انگیخته .

خاقانی .


|| (ق ) بار اول . در آغاز. در ابتدا. اول . دفعه ٔ اول :
بیاورد گنجی درم صدهزار
ز گنجی که بود از پدر یادگار
سه یک زآن نخستین به درویش داد
پرستندگان را درم بیش داد.

فردوسی .


چو آئی به کاخ فریدون فرود
نخستین ز هر دو پسر ده درود.

فردوسی .


نخستین که آتش ز جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید.

فردوسی .


نخستین ز تور اندرآمد بدی
که برخاست زو فره ٔ ایزدی .

فردوسی .


نخستین پند خود گیر از تن خویش
وگرنه نیست پندت جز که ترفند.

ناصرخسرو.


ز دست ناوک اندازان چشمت
نخستین ضربتی بر جان می آید.

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 598).


نخستین به عتاب حجاب درآمدند و به شکوی و رسم نوحت و ندبت سخن بدانسوی گفتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 455).
نخستین یافت باید چون بیابی
چو گم کردی سوی جستن شتابی .

عطار.


|| فَلَمّا. (یادداشت مؤلف ). چون آنگاه : نخستین که از پیغمبر فارغ شدند اسامه را به غزوفرستادند. (مجمل التواریخ و القصص ).

فرهنگ عمید

اولین.

جدول کلمات

اولی

پیشنهاد کاربران

در معانی انگلیسی کلمه فارسی نخستین به جای primary به اشتباه pirmary نوشته شده که باید اصلاح شود.

نخستین=اولین خواسته میعین شده ترکیبی از نخست و این است که چون در وزن ضرباهنگی واژگان و جمله و شعر و غزل مخفف میگردد و الف ان حذف و حتی بیشتر از الف هم حذف میشود مثل که این که میشود کین البته نه کین کینه و دشمنی بلکه اشاره به موجود حاضر خاص است که این یعنی دیگر جای دگر دنبال نگرد همین می باشد پس نخستین اولین خواسته معین شده است

نخست وزیر=اولین وزیر یعنی وزیری که مورد خواسته کشور است و وزیران دیگر را بوجود اورده یعنی گفتم در معنی اولی که اگر اولی نباشد دوم و دیگر اعدادی الی آخر نیست


کلمات دیگر: