گم کردن
فارسی به انگلیسی
to lose, to miss
lose
فارسی به عربی
اخطا فی وضع , افقد , حیر , رمیة خاطیة
مترادف و متضاد
گیج کردن، سردرگم کردن، سرگشته کردن، گم کردن
گم کردن، از دست دادن
گم کردن، تلف کردن، شکست خوردن، از دست دادن، باختن، مفقود کردن، زیان کردن
گم کردن، جا گذاشتن، در جای عوضی گذاشتن
گم کردن، اشتباه کردن، خطا کردن، نداشتن، فاقد بودن، از دست دادن، احساس فقدان چیزی را کردن
گم کردن، جا گذاشتن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱ - مفقود کردن از دست دادن : بدان گونه شد شیر در کارزار چه شیری که گم کرده باشد شکار . ۳ - نابود کردن از بین بردن : چون باز آمد هابیل را نیافت بدانست که قابیل او را گم کرد برو لعنت کرد . ۴ - ترک کردن رها کردن : همان و همین ایزدت بهره داد همی گم کنی تو به بیداد داد . ۵ - گمراه کردن : گرم ره نمایی رسیدم بخیر و گرگم کنی باز مانم ز سیر . ( بوستان سعدی ) یا دست و پای خود را گم کردن . بر اثر وقوع حادثه ای یا امری مهم عقل و تمیز خود را از دست دادن . یا گم کردن کسی را از جهان . میرانیدن او را کشتن . یا گم کردن خود را . ۱ - حواس خود را از دست دادن دست پاچه شدن . ۲ - پس از فقر بمال و جاهی رسیدن و فقر سابق را فراموش کردن و تکبر ورزیدن . یا گم کردن راه را . از راه به بیراهه افتادن .
لغت نامه دهخدا
گم کردن. [ گ ُ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) فَقد. ( ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی چ دبیرسیاقی ص 72 ح ). فقدان. ( دهار ). هرزه کردن. خله کردن. ( یادداشت مؤلف ). مفقود کردن. نیست کردن. ( ناظم الاطباء ). تلف کردن. ازبین بردن. اِضلال. عَدَم. ( منتهی الارب ) :
بدانگونه شد گیو در کارزار
چو شیری که گم کرده باشد شکار.
خر در آن ره طلب که گم کردی.
اگر از تو کسی پرسد چه گویی
که چیزی گم نکردی می چه جویی.
گندم جمعآمده گم میکنیم.
که جز به روی تو بینم به روشنائی باز.
من از گِل بدینگونه مردم کنم
مبادا که نام پدر گم کنم.
گم کند صحبت بدان خردت.
ز بیدادی نوذر تاجور
که بر خیره گم کرد راه پدر.
همی گم کنی تو به بیداد داد.
آن را که تو رهبری کسش گم نکند
و آن را که تو گم کنی کسش رهبر نیست.
و گر گم کنی بازمانم ز سیر.
خدایی که از خاک مردم کند
عجب دارم ار مردمی گم کند.
- خود را گم کردن ؛ در تداول عامه ، بعد از فقر و پستی به مال یا جاهی رسیدن و پستی و فقر را فراموش کردن و متکبر شدن.
- || از بیم و هراس یا فاجعه ای عقل و تمیز خود را از دست دادن.
- دست و پای خود را گم کردن ؛ در اثر پیش آمدن حادثه یا کار مهمی عقل و تمیز خود را از دست دادن. مشوش و مضطرب شدن :
ز ضرب تیر چنان دست و پای خود گم کرد
که رفت خنده کند از غلط تبسم کرد.
بدانگونه شد گیو در کارزار
چو شیری که گم کرده باشد شکار.
فردوسی.
گرد هر شهر هرزه میگردی خر در آن ره طلب که گم کردی.
سنایی.
ابلیس با کمال مشعوذی و استادی درمعمای مکر زنان سررشته کیاست گم کند. ( سندبادنامه ).اگر از تو کسی پرسد چه گویی
که چیزی گم نکردی می چه جویی.
عطار ( اسرارنامه ).
ما در این انبار گندم میکنیم گندم جمعآمده گم میکنیم.
مولوی.
دلی که بر سر کوی تو گم کنم هیهات که جز به روی تو بینم به روشنائی باز.
سعدی ( بدایع ).
|| تباه و ضایع کردن : من از گِل بدینگونه مردم کنم
مبادا که نام پدر گم کنم.
فردوسی.
گر تو نیکی بدان کنند بدت گم کند صحبت بدان خردت.
فردوسی.
|| ترک کردن. واگذاردن.رها کردن. ترک گفتن : ز بیدادی نوذر تاجور
که بر خیره گم کرد راه پدر.
فردوسی.
همان و همین ایزدت بهره دادهمی گم کنی تو به بیداد داد.
فردوسی.
|| گمراه کردن : آن را که تو رهبری کسش گم نکند
و آن را که تو گم کنی کسش رهبر نیست.
سعدی ( گستان ).
گرم ره نمائی رسیدم به خیرو گر گم کنی بازمانم ز سیر.
سعدی ( بوستان ).
|| میراندن.کشتن : خدایی که از خاک مردم کند
عجب دارم ار مردمی گم کند.
سعدی ( بوستان ).
- پی گم کردن ؛ کار را چنان کردن که کسی پی نبرد.- خود را گم کردن ؛ در تداول عامه ، بعد از فقر و پستی به مال یا جاهی رسیدن و پستی و فقر را فراموش کردن و متکبر شدن.
- || از بیم و هراس یا فاجعه ای عقل و تمیز خود را از دست دادن.
- دست و پای خود را گم کردن ؛ در اثر پیش آمدن حادثه یا کار مهمی عقل و تمیز خود را از دست دادن. مشوش و مضطرب شدن :
ز ضرب تیر چنان دست و پای خود گم کرد
که رفت خنده کند از غلط تبسم کرد.
؟
- گم کردن از جهان ؛ میرانیدن. کشتن : گم کردن . [ گ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) فَقد. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی چ دبیرسیاقی ص 72 ح ). فقدان . (دهار). هرزه کردن . خله کردن . (یادداشت مؤلف ). مفقود کردن . نیست کردن . (ناظم الاطباء). تلف کردن . ازبین بردن . اِضلال . عَدَم . (منتهی الارب ) :
بدانگونه شد گیو در کارزار
چو شیری که گم کرده باشد شکار.
گرد هر شهر هرزه میگردی
خر در آن ره طلب که گم کردی .
ابلیس با کمال مشعوذی و استادی درمعمای مکر زنان سررشته ٔ کیاست گم کند. (سندبادنامه ).
اگر از تو کسی پرسد چه گویی
که چیزی گم نکردی می چه جویی .
ما در این انبار گندم میکنیم
گندم جمعآمده گم میکنیم .
دلی که بر سر کوی تو گم کنم هیهات
که جز به روی تو بینم به روشنائی باز.
|| تباه و ضایع کردن :
من از گِل بدینگونه مردم کنم
مبادا که نام پدر گم کنم .
گر تو نیکی بدان کنند بدت
گم کند صحبت بدان خردت .
|| ترک کردن . واگذاردن .رها کردن . ترک گفتن :
ز بیدادی نوذر تاجور
که بر خیره گم کرد راه پدر.
همان و همین ایزدت بهره داد
همی گم کنی تو به بیداد داد.
|| گمراه کردن :
آن را که تو رهبری کسش گم نکند
و آن را که تو گم کنی کسش رهبر نیست .
گرم ره نمائی رسیدم به خیر
و گر گم کنی بازمانم ز سیر.
|| میراندن .کشتن :
خدایی که از خاک مردم کند
عجب دارم ار مردمی گم کند.
- پی گم کردن ؛ کار را چنان کردن که کسی پی نبرد.
- خود را گم کردن ؛ در تداول عامه ، بعد از فقر و پستی به مال یا جاهی رسیدن و پستی و فقر را فراموش کردن و متکبر شدن .
- || از بیم و هراس یا فاجعه ای عقل و تمیز خود را از دست دادن .
- دست و پای خود را گم کردن ؛ در اثر پیش آمدن حادثه یا کار مهمی عقل و تمیز خود را از دست دادن . مشوش و مضطرب شدن :
ز ضرب تیر چنان دست و پای خود گم کرد
که رفت خنده کند از غلط تبسم کرد.
- گم کردن از جهان ؛ میرانیدن . کشتن :
چنین گفت هرمز که من ناگهان
مر این شوخ را گم کنم از جهان .
- گم کردن راه ؛ غلط کردن آنرا. خطا کردن آنرا. به بیراهه رفتن . از جاده صواب خارج شدن :
از آواز اسبان و غو سپاه
همی بر فلک راه گم کرد ماه .
بدرّد جگرگاه دیو سفید
ز شمشیر او گم کند راه ، شید.
وز آنجا بیامد بدان جایگاه
کجا شاه گشتاسپ گم کرد راه .
وگرنه همه دار بینید و چاه
ز لشکر هرآن کس که گم کرد راه .
ره گم نکنی و در تحرک
چون گوی ز پای سر کنی گم .
- امثال :
یکی در چهارشنبه گم کرد یکی پیدا کرد .
بدانگونه شد گیو در کارزار
چو شیری که گم کرده باشد شکار.
فردوسی .
گرد هر شهر هرزه میگردی
خر در آن ره طلب که گم کردی .
سنایی .
ابلیس با کمال مشعوذی و استادی درمعمای مکر زنان سررشته ٔ کیاست گم کند. (سندبادنامه ).
اگر از تو کسی پرسد چه گویی
که چیزی گم نکردی می چه جویی .
عطار (اسرارنامه ).
ما در این انبار گندم میکنیم
گندم جمعآمده گم میکنیم .
مولوی .
دلی که بر سر کوی تو گم کنم هیهات
که جز به روی تو بینم به روشنائی باز.
سعدی (بدایع).
|| تباه و ضایع کردن :
من از گِل بدینگونه مردم کنم
مبادا که نام پدر گم کنم .
فردوسی .
گر تو نیکی بدان کنند بدت
گم کند صحبت بدان خردت .
فردوسی .
|| ترک کردن . واگذاردن .رها کردن . ترک گفتن :
ز بیدادی نوذر تاجور
که بر خیره گم کرد راه پدر.
فردوسی .
همان و همین ایزدت بهره داد
همی گم کنی تو به بیداد داد.
فردوسی .
|| گمراه کردن :
آن را که تو رهبری کسش گم نکند
و آن را که تو گم کنی کسش رهبر نیست .
سعدی (گستان ).
گرم ره نمائی رسیدم به خیر
و گر گم کنی بازمانم ز سیر.
سعدی (بوستان ).
|| میراندن .کشتن :
خدایی که از خاک مردم کند
عجب دارم ار مردمی گم کند.
سعدی (بوستان ).
- پی گم کردن ؛ کار را چنان کردن که کسی پی نبرد.
- خود را گم کردن ؛ در تداول عامه ، بعد از فقر و پستی به مال یا جاهی رسیدن و پستی و فقر را فراموش کردن و متکبر شدن .
- || از بیم و هراس یا فاجعه ای عقل و تمیز خود را از دست دادن .
- دست و پای خود را گم کردن ؛ در اثر پیش آمدن حادثه یا کار مهمی عقل و تمیز خود را از دست دادن . مشوش و مضطرب شدن :
ز ضرب تیر چنان دست و پای خود گم کرد
که رفت خنده کند از غلط تبسم کرد.
؟
- گم کردن از جهان ؛ میرانیدن . کشتن :
چنین گفت هرمز که من ناگهان
مر این شوخ را گم کنم از جهان .
فردوسی .
- گم کردن راه ؛ غلط کردن آنرا. خطا کردن آنرا. به بیراهه رفتن . از جاده صواب خارج شدن :
از آواز اسبان و غو سپاه
همی بر فلک راه گم کرد ماه .
فردوسی .
بدرّد جگرگاه دیو سفید
ز شمشیر او گم کند راه ، شید.
فردوسی .
وز آنجا بیامد بدان جایگاه
کجا شاه گشتاسپ گم کرد راه .
فردوسی .
وگرنه همه دار بینید و چاه
ز لشکر هرآن کس که گم کرد راه .
فردوسی .
ره گم نکنی و در تحرک
چون گوی ز پای سر کنی گم .
انوری .
- امثال :
یکی در چهارشنبه گم کرد یکی پیدا کرد .
گویش اصفهانی
تکیه ای: max bekeri
طاری: max vâkard(mun)
طامه ای: max kardan
طرقی: max vâkardmun
کشه ای: max vâkardmun
نطنزی: max kardan
واژه نامه بختیاریکا
دَر نُهادن؛ وَر دادِن
پیشنهاد کاربران
anty mislay ضد گم شدن
گُم کِردِن
در گویش بختیاری این واژه معنای فراموش کردن هم می دهد
مانند: شیرین ماهْسِ گم کرده = شیرین ماهَش را گم کرده یعنی شیرین فراموش کرده که چند ماه است باردار شده، یا شیرین هنگام زایمانش را فراموش کرده.
در گویش بختیاری این واژه معنای فراموش کردن هم می دهد
مانند: شیرین ماهْسِ گم کرده = شیرین ماهَش را گم کرده یعنی شیرین فراموش کرده که چند ماه است باردار شده، یا شیرین هنگام زایمانش را فراموش کرده.
کلمات دیگر: