کلمه جو
صفحه اصلی

متعارف


مترادف متعارف : عادی، متداول، مرسوم، رایج، معمول ، شناخته شده، مشهور، غیراتمی سلاح ، معمولی

متضاد متعارف : نامتعارف

فارسی به انگلیسی

conventional, normal, standard, going, nice, known to each other, given to compliments or gallantry

known to each other, given to compliments or gallantry


conventional, going, nice, normal, standard


فارسی به عربی

معیار

مترادف و متضاد

رایج، معمول


standard (صفت)
متعارفی، قانونی، مرسوم، متعارف، همگون

عادی، متداول، مرسوم ≠ نامتعارف


۱. عادی، متداول، مرسوم
۲. رایج، معمول ≠ نامتعارف
۳. شناختهشده، مشهور
۴. غیراتمی (سلاح)، معمولی


فرهنگ فارسی

کسی که بادیگری اظهار آشنایی کندویکدیگررابشناسد، معمول، متداول
( اسم ) یکدیگر را شناسنده .

فرهنگ معین

(مُ تَ رِ یا رَ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - مرسوم ، معمول ، متداول . ۲ - شناخته شده .

لغت نامه دهخدا

متعارف. [ م ُ ت َ رِ ] ( ع ص ) همدیگر را شناسنده. ( آنندراج ). نیک معروف یکدیگر. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || معمول و رایج و کثیرالاستعمال و مستعمل. ( ناظم الاطباء ). || مردم با خضوع و خشوع و مبادی آداب و خوش آمدگوی. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به تعارف شود. || کسی که خود را عارف نمایدو نباشد. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
عامون پنارند اینون عارفند
خدا میذونه متعارفند .
( یادداشت ایضاً ).

متعارف. [ م ُ ت َ رَ ] ( ع اِ ) محل شناسائی یکدیگر. ( فرهنگ فارسی معین ) : و اگر چه در خدمت تو هیچ سابقه ای جز آن که در متعارف ارواح به معهد آفرینش رفته است و در سابق حال به مؤتلف جواهر فطرت افتاد دیگر چیزی ندارم... ( مرزبان نامه ، از فرهنگ فارسی ایضاً ). || ( ص ) مشهور. متداول. آنچه که عادت مردم شده. معتاد . ( از فرهنگ فارسی معین ).
- غیرمتعارف ؛ غیرمعمول : از راه غیر متعارف به جهت چمچال مرحله پیما گردیدند. ( مجمل التواریخ ، گلستانه ص 237 ).
- قیمت متعارف ؛ بهاء متداول و معتاد.
|| ( اصطلاح منطق ) اگر اطلاق بحسب جمهور بود آن رامتعارف خوانند، مانند اطلاق لفظ «غایط» بر زمین نشیب به وضع و بر حدث مردم به عرف. ( اساس الاقتباس ص 11 ).

متعارف . [ م ُ ت َ رَ ] (ع اِ) محل شناسائی یکدیگر. (فرهنگ فارسی معین ) : و اگر چه در خدمت تو هیچ سابقه ای جز آن که در متعارف ارواح به معهد آفرینش رفته است و در سابق حال به مؤتلف جواهر فطرت افتاد دیگر چیزی ندارم ... (مرزبان نامه ، از فرهنگ فارسی ایضاً). || (ص ) مشهور. متداول . آنچه که عادت مردم شده . معتاد . (از فرهنگ فارسی معین ).
- غیرمتعارف ؛ غیرمعمول : از راه غیر متعارف به جهت چمچال مرحله پیما گردیدند. (مجمل التواریخ ، گلستانه ص 237).
- قیمت متعارف ؛ بهاء متداول و معتاد.
|| (اصطلاح منطق ) اگر اطلاق بحسب جمهور بود آن رامتعارف خوانند، مانند اطلاق لفظ «غایط» بر زمین نشیب به وضع و بر حدث مردم به عرف . (اساس الاقتباس ص 11).


متعارف . [ م ُ ت َ رِ ] (ع ص ) همدیگر را شناسنده . (آنندراج ). نیک معروف یکدیگر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || معمول و رایج و کثیرالاستعمال و مستعمل . (ناظم الاطباء). || مردم با خضوع و خشوع و مبادی آداب و خوش آمدگوی . (ناظم الاطباء). و رجوع به تعارف شود. || کسی که خود را عارف نمایدو نباشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
عامون پنارند اینون عارفند
خدا میذونه متعارفند .

(یادداشت ایضاً).



فرهنگ عمید

معمول، متداول.

پیشنهاد کاربران

متداول و معمول

همگانی ، همه پسند، همه گیر

ینی نه زیاده زیاد و نه کمه کم ینی حد وسط
مثله انسان داریه هوش متعارَف= ینی نه زرنگ زرنگ و نه خنگه خنگ ینی یه انسان معمولی



کلمات دیگر: