مترادف نرخ : ارج، ارزش، بها، قیمت، مظنه
نرخ
مترادف نرخ : ارج، ارزش، بها، قیمت، مظنه
فارسی به انگلیسی
rate, price
charge, price, rate
فارسی به عربی
نسبة
مترادف و متضاد
سرعت، میزان، روش، نرخ، در چند
ارزش، قیمت، بها، نرخ
ارج، ارزش، بها، قیمت، مظنه
فرهنگ فارسی
قیمت، بها، ارزش چیزی
( اسم ) ۱ - بهای کالاقیمت جنس : و بیگناه و گنه کاررابیک نرخ خریدارند.۲ - رواج رونق.یانرخ ارز.بهای ارزقیمت اسعار
( اسم ) ۱ - بهای کالاقیمت جنس : و بیگناه و گنه کاررابیک نرخ خریدارند.۲ - رواج رونق.یانرخ ارز.بهای ارزقیمت اسعار
فرهنگ معین
(نِ ) (اِ. ) قیمت ، بها.
لغت نامه دهخدا
نرخ. [ ن ِ ] ( اِ ) قیمت و بهای جنس. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). بهای هر جنسی در بازار. ( ناظم الاطباء ). بهای عمومی چیزی و آنچه در معاملات خصوصی در بها داده می شود قیمت است. ( از فرهنگ نظام ). قیمت و ارزش هر سند یا سهم یا متاع در روزی که قیمت شده است. ( لغات فرهنگستان ). قیمت و بهائی که برچیزی نهند. بها. سعر. قیمت. ارزش. ثمن :
به نرخی فروشد که او را هواست
که از خوردنی جان ها بی نواست.
بفریفت تو را دیو با گلیمی
بفروخته ای خز به نرخ ملحم.
بفروشد به نرخ سوسن سیر.
گرچند به نرخ زر شدی آهن.
نرخ گهر به طعن خریدار نشکند.
خبر دهد ستم اندیش را ز نرخ پیاز.
تا یکایک آگهی یابند از نرخ پیاز.
کسی نرخ مرا هم بشکند باز.
بی درم را دهند و بنوازند.
عقیقش نرخ می برید در جنگ.
چه نیکو گفت آن استاد مشهور.
گر به مثل جان بود ارزان بود.
تا به نرخ هزار جان بخرم.
عطار گو ببندد دکان را.
- نرخ روز ؛ بهای عادلانه.
- نرخ شهرداری ؛ نرخ و بهائی که از طرف شهرداری روی اجناس گذاشته شده.
- نرخ گرفتن ؛ قیمت یافتن :
لاجرم از جود و از سخاوت اوی است
به نرخی فروشد که او را هواست
که از خوردنی جان ها بی نواست.
فردوسی.
اگر امیر فرمود تا ترکمانان را به ری فروگیرند این گوسپندان را به رباط کرزوان به نرخ روز فروختن معنی چیست. ( تاریخ بیهقی ص 406 ). به نرخ روز بفروشد و زر و سیم نقد کند و به غزنی فرستد. ( تاریخ بیهقی ص 306 ).بفریفت تو را دیو با گلیمی
بفروخته ای خز به نرخ ملحم.
ناصرخسرو.
این جهان را فریب بسیار است بفروشد به نرخ سوسن سیر.
ناصرخسرو.
بی بند نشایدی یکی زینهاگرچند به نرخ زر شدی آهن.
ناصرخسرو.
گر مشک خواند خاک درت را فلک مرنج نرخ گهر به طعن خریدار نشکند.
عمعق.
چو سیر کوفته دارد سر ستم پیشه خبر دهد ستم اندیش را ز نرخ پیاز.
سوزنی.
وقت آن آمد که اعدا را بکوبد سر چو سیرتا یکایک آگهی یابند از نرخ پیاز.
سوزنی.
چو من نرخ کسان را بشکنم سازکسی نرخ مرا هم بشکند باز.
نظامی.
با توانگر به نرخ درسازندبی درم را دهند و بنوازند.
نظامی.
عتابش گرچه می زد شیشه بر سنگ عقیقش نرخ می برید در جنگ.
نظامی.
به زر نرخ هنر هست از هنر دورچه نیکو گفت آن استاد مشهور.
وحشی.
نرخ متاعی که فراوان بودگر به مثل جان بود ارزان بود.
ثنائی ( از آنندراج ).
که فروشد به قدر یک جو صبرتا به نرخ هزار جان بخرم.
قاآنی.
جائی که پشک و مشک به یک نرخ است عطار گو ببندد دکان را.
قاآنی.
- نرخ دولتی ؛ قیمتی که دولت بر اجناس گذارد. بهای رسمی. بهای دولتی.- نرخ روز ؛ بهای عادلانه.
- نرخ شهرداری ؛ نرخ و بهائی که از طرف شهرداری روی اجناس گذاشته شده.
- نرخ گرفتن ؛ قیمت یافتن :
لاجرم از جود و از سخاوت اوی است
نرخ . [ ن ِ ] (اِ) قیمت و بهای جنس . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بهای هر جنسی در بازار. (ناظم الاطباء). بهای عمومی چیزی و آنچه در معاملات خصوصی در بها داده می شود قیمت است . (از فرهنگ نظام ). قیمت و ارزش هر سند یا سهم یا متاع در روزی که قیمت شده است . (لغات فرهنگستان ). قیمت و بهائی که برچیزی نهند. بها. سعر. قیمت . ارزش . ثمن :
به نرخی فروشد که او را هواست
که از خوردنی جان ها بی نواست .
اگر امیر فرمود تا ترکمانان را به ری فروگیرند این گوسپندان را به رباط کرزوان به نرخ روز فروختن معنی چیست . (تاریخ بیهقی ص 406). به نرخ روز بفروشد و زر و سیم نقد کند و به غزنی فرستد. (تاریخ بیهقی ص 306).
بفریفت تو را دیو با گلیمی
بفروخته ای خز به نرخ ملحم .
این جهان را فریب بسیار است
بفروشد به نرخ سوسن سیر.
بی بند نشایدی یکی زینها
گرچند به نرخ زر شدی آهن .
گر مشک خواند خاک درت را فلک مرنج
نرخ گهر به طعن خریدار نشکند.
چو سیر کوفته دارد سر ستم پیشه
خبر دهد ستم اندیش را ز نرخ پیاز.
وقت آن آمد که اعدا را بکوبد سر چو سیر
تا یکایک آگهی یابند از نرخ پیاز.
چو من نرخ کسان را بشکنم ساز
کسی نرخ مرا هم بشکند باز.
با توانگر به نرخ درسازند
بی درم را دهند و بنوازند.
عتابش گرچه می زد شیشه بر سنگ
عقیقش نرخ می برید در جنگ .
به زر نرخ هنر هست از هنر دور
چه نیکو گفت آن استاد مشهور.
نرخ متاعی که فراوان بود
گر به مثل جان بود ارزان بود.
که فروشد به قدر یک جو صبر
تا به نرخ هزار جان بخرم .
جائی که پشک و مشک به یک نرخ است
عطار گو ببندد دکان را.
- نرخ دولتی ؛ قیمتی که دولت بر اجناس گذارد. بهای رسمی . بهای دولتی .
- نرخ روز ؛ بهای عادلانه .
- نرخ شهرداری ؛ نرخ و بهائی که از طرف شهرداری روی اجناس گذاشته شده .
- نرخ گرفتن ؛ قیمت یافتن :
لاجرم از جود و از سخاوت اوی است
نرخ گرفته مدیح و صامتی (صامت ) ارزان .
- امثال :
نرخ پیاز را نداند :
صبر کن بر سخن سردش زیرا کآن دیو
نیست آگاه هنوز ای پسر از نرخ پیاز.
|| قیمتی که برای آذوقه حکومت تعیین می کند. (ناظم الاطباء). || بهائی که در معاملات خصوصی ادا می شود. (فرهنگ نظام ). || رواج . رونق . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
به نرخی فروشد که او را هواست
که از خوردنی جان ها بی نواست .
فردوسی .
اگر امیر فرمود تا ترکمانان را به ری فروگیرند این گوسپندان را به رباط کرزوان به نرخ روز فروختن معنی چیست . (تاریخ بیهقی ص 406). به نرخ روز بفروشد و زر و سیم نقد کند و به غزنی فرستد. (تاریخ بیهقی ص 306).
بفریفت تو را دیو با گلیمی
بفروخته ای خز به نرخ ملحم .
ناصرخسرو.
این جهان را فریب بسیار است
بفروشد به نرخ سوسن سیر.
ناصرخسرو.
بی بند نشایدی یکی زینها
گرچند به نرخ زر شدی آهن .
ناصرخسرو.
گر مشک خواند خاک درت را فلک مرنج
نرخ گهر به طعن خریدار نشکند.
عمعق .
چو سیر کوفته دارد سر ستم پیشه
خبر دهد ستم اندیش را ز نرخ پیاز.
سوزنی .
وقت آن آمد که اعدا را بکوبد سر چو سیر
تا یکایک آگهی یابند از نرخ پیاز.
سوزنی .
چو من نرخ کسان را بشکنم ساز
کسی نرخ مرا هم بشکند باز.
نظامی .
با توانگر به نرخ درسازند
بی درم را دهند و بنوازند.
نظامی .
عتابش گرچه می زد شیشه بر سنگ
عقیقش نرخ می برید در جنگ .
نظامی .
به زر نرخ هنر هست از هنر دور
چه نیکو گفت آن استاد مشهور.
وحشی .
نرخ متاعی که فراوان بود
گر به مثل جان بود ارزان بود.
ثنائی (از آنندراج ).
که فروشد به قدر یک جو صبر
تا به نرخ هزار جان بخرم .
قاآنی .
جائی که پشک و مشک به یک نرخ است
عطار گو ببندد دکان را.
قاآنی .
- نرخ دولتی ؛ قیمتی که دولت بر اجناس گذارد. بهای رسمی . بهای دولتی .
- نرخ روز ؛ بهای عادلانه .
- نرخ شهرداری ؛ نرخ و بهائی که از طرف شهرداری روی اجناس گذاشته شده .
- نرخ گرفتن ؛ قیمت یافتن :
لاجرم از جود و از سخاوت اوی است
نرخ گرفته مدیح و صامتی (صامت ) ارزان .
رودکی (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).
- امثال :
نرخ پیاز را نداند :
صبر کن بر سخن سردش زیرا کآن دیو
نیست آگاه هنوز ای پسر از نرخ پیاز.
ناصرخسرو.
|| قیمتی که برای آذوقه حکومت تعیین می کند. (ناظم الاطباء). || بهائی که در معاملات خصوصی ادا می شود. (فرهنگ نظام ). || رواج . رونق . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
فرهنگ عمید
ارزش چیزی، قیمت، بها.
فرهنگستان زبان و ادب
{rate} [گردشگری و جهانگردی] مبلغی که در مقابل فروش کالا یا خدمات مطالبه می شود
متـ . قیمت price
[علوم مهندسی] ← آهنگ 2
[علوم مهندسی] ← آهنگ 2
واژه نامه بختیاریکا
تُلِه
جدول کلمات
بها
پیشنهاد کاربران
بهره ( بویژه در زمینه ی آمار )
مانندِ �بهره بیکاری� بجای �نرخ بیکاری�
مانندِ �بهره بیکاری� بجای �نرخ بیکاری�
نرخ یک چیز ینی مقدار آن در طی زمان مشخص.
برای مثال نرخ حرکت ینی مسافت طی شده در یک زمان مشخص.
برای مثال نرخ حرکت ینی مسافت طی شده در یک زمان مشخص.
نرخ ( Rate )
:[اصطلاح بیمه]قیمت بیمه نامه است که معمولا بصورت هزینه یک واحد پوشش بیان می شود.
:[اصطلاح بیمه]قیمت بیمه نامه است که معمولا بصورت هزینه یک واحد پوشش بیان می شود.
ارج، ارزش، بها، قیمت، مظنه، فی
ارزش و یا چقدر
کلمات دیگر: