کلمه جو
صفحه اصلی

متساوی


مترادف متساوی : برابر، مساوی، یکسان

متضاد متساوی : نابرابر

برابر پارسی : برابر

فارسی به انگلیسی

opposite, [adv.] equally, [n.] opposite side, front, equivalent


فارسی به عربی

عادل

مترادف و متضاد

equal (صفت)
مساوی، معدل، یکسان، شبیه، همانند، متعادل، مقابل، هم پایه، برابر، متساوی، همگن، متوازن، هم اندازه، موازی، متکی بر حقوق مشترک

equitable (صفت)
منصف، متساوی

برابر، مساوی، یکسان ≠ نابرابر


فرهنگ فارسی

برابرشونده باهم، برابرباهم
۱ - ( اسم ) برابر شونده با هم : همچنین هر چند اجزای او متساوی باشد و اندر رقت و سطبری باعتدال از و صوت درازتر کشد . ۲ - ( صفت ) برابر مساوی .

فرهنگ معین

(مُ تَ ) [ ع . ] ۱ - (اِفا. ) برابر شونده با هم . ۲ - (ص . ) برابر، یکسان ، مساوی . ،~الاضلاع شکلی دارای ضلع های برابر. ، ~الزاویه مثلثی دارای زاویه های یکسان . ، ~الساقین مثلثی دارای دو ساق برابر.

لغت نامه دهخدا

متساوی. [ م ُ ت َ ] ( ع ص ) باهم برابر شونده. ( آنندراج ) ( غیاث ) ( از منتهی الارب ) ( ازاقرب الموارد ). برابر هم و مانند هم. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به تساوی شود. || برابر و یکسان و متوازی و راست و درست. ( ناظم الاطباء ) :
گر در گذشته حمل غنی بر فقیر بود
امروز با غنی متساوی بود فقیر.
فرخی.
سراء و ضراء او نزدیک مرد دانا متوازی و متساوی است. ( جهانگشای جوینی ).
- متساوی الاضلاع ؛ هم پهلو و متوازی هم. ( ناظم الاطباء ). به سطوحی اطلاق می شود که ضلعهای آنها برابر یکدیگر باشند مانند «مثلث متساوی الاضلاع »، «مربع»، «لوزی » و جز اینها : از جهت رتبت زینت طول و عرض جنة عرضها کعرض السماء و الارض ، مربعی متساوی الاضلاع واقع بر مرکز دایره خیرالبقاع مصون از آفات دهر بوقلمون. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 54 ).
- متساوی الزمان ؛ فرهنگستان ایران به جای این کلمه «همزمان » را پذیرفته است. ورجوع به همزمان و واژه های نو فرهنگستان ایران شود.
- متساوی الزوایا ؛ که زوایای آن با هم مساوی باشند و به سطوحی اطلاق می شود که زوایای آنها مساوی یکدیگر باشند مانند زوایای مربع.
- متساوی الساقین ؛ به مثلثی اطلاق کنند که دو ضلع آن با هم برابر باشد.
- متساوی شدن ؛ برابر و یکسان شدن : و اعوام و ملوک متساوی شدند. ( تاریخ قم ص 11 ).

فرهنگ عمید

برابر، مساوی.

پیشنهاد کاربران

همچندان ؛ برابر. مساوی. همان اندازه به همان مقدار : گروهی گفتند چهل وپنجمین بودند [ کشتگان ] و همچندان اسیر بودند. ( ترجمه ٔ طبری بلعمی ) . و این منذر را پسری بود نام او نعمان بن المنذر همچندان بهرام بود با او بزرگ همی شد. ( ترجمه ٔ طبری بلعمی ) .


کلمات دیگر: