مترادف زبونی : بیچارگی، درماندگی، عجز، ناتوانی، خواری، ذلت، پستی، فرومایگی، ضعف
زبونی
مترادف زبونی : بیچارگی، درماندگی، عجز، ناتوانی، خواری، ذلت، پستی، فرومایگی، ضعف
فارسی به انگلیسی
مترادف و متضاد
خواری، ذلت
بیچارگی، درماندگی، عجز، ناتوانی
پستی، فرومایگی
ضعف
۱. بیچارگی، درماندگی، عجز، ناتوانی
۲. خواری، ذلت
۳. پستی، فرومایگی
۴. ضعف
فرهنگ فارسی
۱ - بیچارگی عجز . ۲ - مغلوبیت . ۳ - خواری حقارت . ۴ - زیر دستی فرو دستی .
ضعف و ناتوانی خواری و ذلت قزم مرض و بیماری فروتنی
ضعف و ناتوانی خواری و ذلت قزم مرض و بیماری فروتنی
فرهنگ معین
( ~. ) (حامص . ) بیچارگی ، عجز.
لغت نامه دهخدا
زبونی. [ زَ ] ( حامص ) ضعف و ناتوانی و سستی و عجز. || خواری و ذلت. ( ناظم الاطباء ). خوارشدگی. فرومایگی. قزم. ( از منتهی الارب ). زیردستی. فاقد شوکت و موقع اجتماعی بودن. ضد محتشمی :
چنین گفت از آن پس که بر دشت جنگ
زبونیست بر کار کردن درنگ.
بکشور بماند زبونی بود.
نباید که یابد دلاور شکیب.
خواری خلل درونی آرد
بیدادکشی زبونی آرد.
جهودی شد، جهودی چون توان کرد.
|| مرض و بیماری. ( ناظم الاطباء ). || فروتنی. تواضع. کوچکی کردن : از یکی از اکابر دین سؤال کردم که درویشی چیست ، فرمود: زبونی. ( انیس الطالبین ص 169 ).
چنین گفت از آن پس که بر دشت جنگ
زبونیست بر کار کردن درنگ.
فردوسی.
کسی کوگنهکار و خونی بودبکشور بماند زبونی بود.
فردوسی.
بجای زبونی و جای فریب نباید که یابد دلاور شکیب.
فردوسی.
ما میدانیم که در این زمستان ، چند رنج کشیدیم و هنوز هم در رنجیم زبونی بهتر از چنین محتشمی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 622 ). مذهب رافضی بخانه ای ماند که چهار حد دارد و حد اول با جهودی دارد زیرا که بزبونی بجهودان مانند. ( کتاب النقص ص 432 ).خواری خلل درونی آرد
بیدادکشی زبونی آرد.
نظامی.
زبونی کآن ز حد بیرون توان کردجهودی شد، جهودی چون توان کرد.
نظامی.
- تن در زبونی دادن ؛ ذلت و خواری پذیرفتن. خود را خوار و ذلیل ساختن. تسلیم شکست و فرومایگی شدن. تن بخواری دادن.|| مرض و بیماری. ( ناظم الاطباء ). || فروتنی. تواضع. کوچکی کردن : از یکی از اکابر دین سؤال کردم که درویشی چیست ، فرمود: زبونی. ( انیس الطالبین ص 169 ).
فرهنگ عمید
۱. خواری، پستی.
۲. سستی و ناتوانی.
۲. سستی و ناتوانی.
پیشنهاد کاربران
فرومایگی درماندگی
از تخت به تخته افتادن ؛ کنایه از خوار شدن.
کلمات دیگر: