کلمه جو
صفحه اصلی

شوق


مترادف شوق : آرزومندی، اشتیاق، دلبستگی، ذوق، رغبت، شور، علاقه، هوس

برابر پارسی : شور، آرزومندی، خواستاری، دلبستگی، شادی

فارسی به انگلیسی

strong desire, great interest, enthusiasm, delight, pleasure


gusto, relish, soulfulness, spirit, stimulation, verve, vibrancy, zeal, eagerness, strong desire, great interest, enthusiasm, delight, pleasure

gusto, relish, soulfulness, spirit, stimulation, verve, vibrancy, zeal


فارسی به عربی

بهجة , حماس , حماسة , هوس

مترادف و متضاد

آرزومندی، اشتیاق، دلبستگی، ذوق، رغبت، شور، علاقه، هوس


delight (اسم)
حیرت، لذت، شوق، خوشی، طرب، سرور

ardency (اسم)
شوق، شور و حرارت

craze (اسم)
ترک، دیوانگی، شوق، شکاف، شور

zeal (اسم)
شوق، غیرت، حرارت، گرمی، تعصب، ذوق، جانفشانی، حمیت

fervor (اسم)
شوق، غیرت، گرمی، خونگرمی، التهاب، اشتیاق شدید، حرارت شدید

ardor (اسم)
شوق، تب و تاب، غیرت، حرارت، گرمی، خونگرمی

fervency (اسم)
شوق، غیرت، گرمی، خونگرمی

فرهنگ فارسی

برانگیختن به عشق ومحبت وبه آرزو آوردن، میل خاطر، رغبت، اشواق جمع، برانگیخته شدن عشق، آرزومندی
( اسم ) ۱ - آرزومندی میل اشتیاق رغبت : جمع : اشواق . ۲ - طلب کمال است که بر وجهی دیگر حاصل نباشد زیرا چیزی که عادم امری باشد راسا مشتاق به آن نخواهد شد زیرا تصور آن را نمی کند که مشتاق به آن شود و شوق به معدوم مطلق محال است و بالجمله شوق استدعای کمال است آتشی است که خدای تعالی در دل اولیای خود بر افروزد تا آن چه در دل آنهااز خواطر وارادات و عوارض و حاجاتست بسوزد .
در تداول زنان مثل شبه یا مثل شوق سخت و سیاه و شفاف .

فرهنگ معین

(شَ ) [ ع . ] (اِمص . ) میل ، رغبت .

لغت نامه دهخدا

شوق . (ع ص ، اِ) ج ِ اَشْوَق . (منتهی الارب ). عشاق . (اقرب الموارد). عاشقان . (منتهی الارب ). مشتاقان . رجوع به اشوق شود.


شوق . [ ش َ ] (ع اِمص ) آزمندی نفس و میل خاطر.ج ، اشواق . (منتهی الارب ). آرزومندی . (المصادر زوزنی )(مهذب الاسماء). آرزومندی . بویه . (از یادداشت مؤلف ). خواست . غرض . (از منتهی الارب ). نیاز. (فرهنگ اسدی ).رغبت و اشتیاق و منتهای آرزوی نفس و میل خاطر. (ناظم الاطباء). خواهانی . صاحب آنندراج گوید: آتش طبع، آتش دست ، آتشین پای ، سبکروح ، سرشار، رسا، بیخودی ، جهان پیمای ، بی هنگام تاز، بی محاباتاز، خروشان ، برقعگشا، راحت آزار، بی تاب ، بیقرار، طاقت ناپسند، خرمن سوز، موسی نگاه از صفات شوق است و زنجیر از تشبیهات اوست ، و با لفظ ریختن و دادن مستعمل است . (از آنندراج ) :
سمن بوی آن سر زلفش که مشکین کرد آفاقش
عجب نی ار تبت گردد ز روی شوق مشتاقش .

منوچهری .


به شهر غزنی از مرد و زن نماند دو تن
که یک زمان بود از خمر شوق او هشیار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 778).
شده حیران همه در صنع صانع
همه سرگشتگان شوق مبدع .

ناصرخسرو.


خیره نکرده ست دلم را چنین
نه غم هجران و نه شوق وصال .

ناصرخسرو.


سوخته عود است و دلبندان بدو دندان سپید
شوق شاهش آتش و شروانش مجمر ساختند.

خاقانی .


بدان خدای که پاکان خطه ٔ اول
ز شوق حضرت او والهند چون عشاق .

خاقانی .


ز آتش شوق او که در دل داشت
دل آتش کباب دیدستند.

خاقانی .


یکی آنکه نخواسته ام که به تکلف و شوق مقاصد و معانی کتاب در حجاب اشتباه بماند و هر فهم بدو نرسد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 8).
در شوق رخ تو بیشتر سوخت
هرکه به تو قرب بیشتر یافت .

عطار.


هرگز آن شوق و شادی فراموش نکنم . (سعدی ).
شکرفروش مصری حال مگس چه داند
این دست شوق بر سر و آن آستین فشانان .

سعدی .


عجب که بیخ محبت نمیدهد بارم
که بر وی اینهمه باران شوق می بارم .

سعدی .


بندبندم شد فغانی بسته ٔ زنجیر شوق
خوش دلم زین بندها گر باز نگشاید مرا.

بابافغانی .


هجر خدایا مده زود وصالی بده
شوق مده این قدر یا پر و بالی بده .

ملا وحشی .


ز آرامی افتاده آرام من
مگر ریختی شوق در کار من .

ظهوری .


|| خواهش و آرزو. یاسه . آه : شوقاً الی رؤیتهم ؛ ای یاسه به دیدار ایشان . (تفسیر ابوالفتوح رازی ). تاسه . و رجوع به یاسه و تاسه و تاسه کردن شود. || (اصطلاح عرفان ) در اصطلاح عرفا انزعاج را گویند در طلب محبوب بعد از یافتن او و فقدان او بشرط آنکه اگر بیابد ساکن شود و عشق همچنان باقی باشد و بالجمله مراد از شوق همان داعیه ٔ لقاء محبوب است و حال شوق مطیه ای است که قاصدان کعبه ٔ مراد را به مقصود میرساند و دوام آن با دوام محبت پیوسته است . (از فرهنگ مصطلحات عرفا). در اصطلاح صوفیان ، آرزومندی دل به لقای محبوب است .نزاع القلب الی لقاءالمحبوب . (تعریفات ). اهل سلوک درتعریفات آن گفته اند که : شوق عبارت است از هیجان و اضطراب قلب هنگامی که نام محبوب را بر زبان آرند و پاره ای از اهل ریاضت گفته اند که شوق در دل عاشق روغن را ماند که در آتش فشانند. دانشمندی گوید: شوق جوهر محبت و عشق جسم آن باشد. دیگری گفته است که هرکه را شوق لقاء حق در دل باشد به حق انس گیرد و هرکه انس به خدا گرفت در طرب شود و هرکه طرب یافت واصل شد و هرکه واصل گردید به خدا پیوست ، خوشا به حال او و خوشا به حال بازگشت و قرارگاه او. از ابوعلی دقاق پرسیدند:فرق بین شوق و اشتیاق چیست ؟ گفت : آتش شوق به دیدار فرونشیند اما هیچ آبی نار اشتیاق را فروننشاند بلکه هرچند آب فشانند آتش اشتیاق بیشتر شعله ور و افزونتر شود. کذا فی خلاصةالسلوک . و در مجمعالسلوک آورده که یکی از احوال محبت شوق است که نزد محب حادث شود و حدوث شوق بعد از محبت از مواهب الهیه است ، کسب را در آن دخلی نیست . شوق از محبت همچون زهد از توبه است ، چون توبه قرار میگیرد زهد ظاهر میگردد و چون محبت قرار گیرد شوق ظاهر میشود. ابوعثمان گوید: شوق میوه ٔ محبت باشد، کسی که خدای را دوست داشت اشتیاق به دیدار حق پیدا کند. نصرآبادی گفته : مقام شوق همگی خلق را ممکن الحصول است اما حصول مقام اشتیاق هر کس را فراهم نشود... و این اشارت است بدانکه مقام اشتیاق برتر از مقام شوق است که شوق به دیدار تسکین یابد اما اشتیاق را با سکون و قرار آشنائی نباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ).

شوق. ( ع ص ، اِ ) ج ِ اَشْوَق. ( منتهی الارب ). عشاق. ( اقرب الموارد ). عاشقان. ( منتهی الارب ). مشتاقان. رجوع به اشوق شود.

شوق. [ ش َ ] ( ع اِمص ) آزمندی نفس و میل خاطر.ج ، اشواق. ( منتهی الارب ). آرزومندی. ( المصادر زوزنی )( مهذب الاسماء ). آرزومندی. بویه. ( از یادداشت مؤلف ). خواست. غرض. ( از منتهی الارب ). نیاز. ( فرهنگ اسدی ).رغبت و اشتیاق و منتهای آرزوی نفس و میل خاطر. ( ناظم الاطباء ). خواهانی. صاحب آنندراج گوید: آتش طبع، آتش دست ، آتشین پای ، سبکروح ، سرشار، رسا، بیخودی ، جهان پیمای ، بی هنگام تاز، بی محاباتاز، خروشان ، برقعگشا، راحت آزار، بی تاب ، بیقرار، طاقت ناپسند، خرمن سوز، موسی نگاه از صفات شوق است و زنجیر از تشبیهات اوست ، و با لفظ ریختن و دادن مستعمل است. ( از آنندراج ) :
سمن بوی آن سر زلفش که مشکین کرد آفاقش
عجب نی ار تبت گردد ز روی شوق مشتاقش.
منوچهری.
به شهر غزنی از مرد و زن نماند دو تن
که یک زمان بود از خمر شوق او هشیار.
ابوحنیفه اسکافی ( از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 778 ).
شده حیران همه در صنع صانع
همه سرگشتگان شوق مبدع.
ناصرخسرو.
خیره نکرده ست دلم را چنین
نه غم هجران و نه شوق وصال.
ناصرخسرو.
سوخته عود است و دلبندان بدو دندان سپید
شوق شاهش آتش و شروانش مجمر ساختند.
خاقانی.
بدان خدای که پاکان خطه اول
ز شوق حضرت او والهند چون عشاق.
خاقانی.
ز آتش شوق او که در دل داشت
دل آتش کباب دیدستند.
خاقانی.
یکی آنکه نخواسته ام که به تکلف و شوق مقاصد و معانی کتاب در حجاب اشتباه بماند و هر فهم بدو نرسد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 8 ).
در شوق رخ تو بیشتر سوخت
هرکه به تو قرب بیشتر یافت.
عطار.
هرگز آن شوق و شادی فراموش نکنم. ( سعدی ).
شکرفروش مصری حال مگس چه داند
این دست شوق بر سر و آن آستین فشانان.
سعدی.
عجب که بیخ محبت نمیدهد بارم
که بر وی اینهمه باران شوق می بارم.
سعدی.
بندبندم شد فغانی بسته زنجیر شوق
خوش دلم زین بندها گر باز نگشاید مرا.
بابافغانی.
هجر خدایا مده زود وصالی بده
شوق مده این قدر یا پر و بالی بده.

شوق . [ ش َ ] (ع مص ) بستن طناب را به میخ و استوار کردن و آویختن : شاق الطنب الی الوتد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بستن طناب را به میخ و محکم کردن آن را (از باب نصر). (ناظم الاطباء). || برپای کردن مَشک را به دیوار: شاق القربة. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || برانگیختن و به آرزو آوردن کسی را دوستی دیگری : شاقنی حبها. و یقال : شُق ْ شُق ْ فلاناً؛ یعنی آرزومند گردان او را بسوی آخرت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). آرزومند گردانیدن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). || آرزومند گشتن . (تاج المصادر). آرزومند شدن .


شوق . [ ش َ وَ ] (اِ) صورتی است از شَبَه ، شَوه . سبج . جزع . حجرالبحیرة. (یادداشت مؤلف ).
- مِثل ِ شَبَه یا مِثل ِ شَوَق ؛ در تداول زنان ، سخت سیاه و شفاف (در موی ). (از یادداشت مؤلف ).
رجوع به شَبَه و شَوه و سبج شود.


فرهنگ عمید

۱. برانگیختن به عشق و محبت، میل و رغبت فراوان.
۲. (تصوف ) رغبت سالک برای وصول.

دانشنامه عمومی

خوشحالی


دانشنامه آزاد فارسی

(در لغت به معنی میل و رغبت) در اصطلاح فلسفه، میل به کمال و دفعِ زیان و جلبِ سود، و از مبادی حرکت. شوق به حسب متعلق آن در سه مورد به کار می رود: ۱. شوق طبیعی یا تسخیری، که تابع اراده نیست؛ مانند چرخش گیاه به طرف نور و رفتن ریشۀ آن به سوی آب. ۲. شوق حیوانی که مبدأ آن ارادۀ نفوس پست یا ادراکات ساقط است؛ مانند کارهای حیوانات و رفتارهای پست انسانی ۳. شوق نفسانی که مبدأ آن ارادۀ نفوس عالیه برای کسب کمال است.

فرهنگ فارسی ساره

خواستاری، شور، شاد


واژه نامه بختیاریکا

بَوش

پیشنهاد کاربران

اشتیاق

شوق
واژه ای پارسی که اَربیده شده و هم ریشه با واژه ی اروپایی " شوک " است .
مینه : به گیزش ، هَرکِش/ اَرکِش ( تَحَرُک ) ، اَنگیزش دَرآوردن که این کار مایه ( باعث ) شور در پَرد ( فَرد ) میشود .
ولی واژه های : اِشتیاق ، مُشتاق ، مُشَوِق ، تَشویق. . . بر پایه دستور واژه سازی اَرَبی بَرساخته شده اند.
در پارسی می توان این واژه را بازسازی و نوسازی کرد :
شوغ ، شوغیدن ، شوغاندن
نکته : وات " ق " یک وات دو سدایی است که در آن به همراه " ق " حرف " خ " هم لَفزیده می شود.

شور ، اشتیاق، علاقه


کلمات دیگر: