کلمه جو
صفحه اصلی

رهوار


مترادف رهوار : بفرمان، راهوار، سربه راه، مطیع، منقاد

مترادف و متضاد

بفرمان، راهوار، سربهراه، مطیع، منقاد


فرهنگ فارسی

مرکب رونده فراخ گام و خوش راه و نجیب .

فرهنگ معین

(رَ ) (ص مر. ) نک راهوار.

لغت نامه دهخدا

رهوار. [ رَهَْ ] ( ص مرکب ) مرکب رونده فراخ گام و خوش راه و نجیب. ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) :
یکی اسب رهوار زیر اندرش
لگامی بزرآژده بر سرش.
فردوسی.
نیکخوی را به ره عمر در
زیر خرد مرکب رهوار کن.
ناصرخسرو.
کیسه زر چون ز ناردانه بیاگند
کسوت دیبا گرفت و مرکب رهوار.
سوزنی.
- سمند رهوار ؛ اسب خوش راه. ( ناظم الاطباء ). رجوع به راهوار شود.

فرهنگ عمید

= راهوار

راهوار#NAME?


پیشنهاد کاربران

رهوار
easy going

رهوار به چیزی که نرم و خوب حرکت کند میگویند البته میتواند مجاز از اسب یا هر وسیله ی نقلیه ای باشد

چیزی که باشتاب وسریع اما نرم و روان حرکت میکنه


کلمات دیگر: