کلمه جو
صفحه اصلی

سپنج


مترادف سپنج : عاریت، عاریتی، خانه موقت، گذرا، ناپایدار، منزل موقت، خانه، شبستان، پالیزبان

فارسی به انگلیسی

loan, temporary, transient, transitory, imagery, three/four or five, few

loan, temporary, transient, transitory


three/four or five, few, transient


مترادف و متضاد

hut (اسم)
خانه کوچک، کلبه، خانه رعیتی، سپنج، کاشانه، الونک، خانه تابستانی

hovel (اسم)
پناه گاه، سایبان، کلبه، خیمه، خانه رعیتی، سپنج

shelter (اسم)
حمایت، پناه، پناه گاه، ساباط، جان پناه، سپنج، یتیم خانه

transitory (صفت)
نا پایدار، زود گذر، فانی، سپنج، بی بقا

temporary (صفت)
زود گذر، سپنج، انی، موقتی، موقت، سپنجی

provisional (صفت)
مشروط، شرطی، سپنج، موقتی، موقت

impermanent (صفت)
نا پایدار، بی ثبات، سپنج، موقتی، موقت

interim (صفت)
سپنج، موقتی، موقت

۱. عاریت
۲. عاریتی
۳. خانه موقت، گذرا، ناپایدار، منزل موقت
۴. خانه، شبستان
۵. پالیزبان


عاریت


عاریتی


خانه موقت، گذرا، ناپایدار، منزل موقت


خانه، شبستان


پالیزبان


فرهنگ فارسی

خانه عاریت، آرامگاه عاریتی، منزل موقت، ناپایدار
( اسم ) ۱ - عاریت . ۲ - آرامگاه عاریتی خانه موقت . یا سرای سپنج . دنیا . ۳ - خانه ای که از پالیز بانان و دشتبانان در پالیز و غله زار از چوب و علف سازند . ۴ - چراگاه ستوران . ۵ - عدد پانزده .

فرهنگ معین

(س پَ )(اِ. )۱ - عاریت . ۲ - خانة موقت .

لغت نامه دهخدا

سپنج . [ س ِ پ َ ] (اِ) مهمان . (برهان ) :
ببازارگان گفت ما را سپنج
توان کرد کز ما نبینی تو رنج .

فردوسی .


|| عاریت . (برهان ) :
نخواهم که باشد مرا بوم و گنج
زمان و زمین از تو دارم سپنج .

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 617).


|| کنایه از دنیا. (آنندراج ). || آرامگاه عاریتی . (برهان ). خانه ٔ عاریه . منزل عاریتی . (آنندراج ) :
همی خواهم از تو من امشب سپنج
نیارم زچیزت از آن پس برنج .

فردوسی .


اگرصد بمانی و گر سی و پنج
ببایَدْت رفتن ز جای سپنج .

فردوسی .


به آغاز گنج است و فرجام رنج
پس ازرنج رفتن ز جای سپنج .

فردوسی .


که گیتی سپنج است و جاوید نیست
فری برتر از فر جمشید نیست .

فردوسی .


رفتند همرهانت و باید همیت رفت
انده مخور که جای سپنج است و بینواست .

ناصرخسرو.


ترا این تن یکی خانه ٔسپنج است
مزور بل مغربل چون کباره .

ناصرخسرو.


با کس از خلق جهان می نزیی
آدمی وار در این جای سپنج .

سوزنی .


- تیم سپنجی ؛ کاروانسرا. خانه ٔ محقر :
یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه
ترا رواق ز نقش و نگار چون ارمست .

ناصرخسرو.


- سرای سپنج ؛ چون دنیا را بقایی نیست و حکم مهمانخانه ٔ عاریتی دارد آن را نیز بطریق استعاره سرای سپنجی خوانند. (برهان ). رهگذری باشد و کاروانسرای . (حفان ) :
بسرای سپنج مهمان را
دل نهادن همیشگی نه رواست .

رودکی .


مهر مفکن بر این سرای سپنج
کین جهان هست بازی نیرنج .

رودکی .


چو گشت آن پریچهره بیمار غنج
ببرّید دل زین سرای سپنج .

رودکی .


نباید نمودن به بیرنج رنج
که بر کس نماند سرای سپنج .

فردوسی .


چنین گفت پس این سرای سپنج
نیابند جویندگان جز به رنج .

فردوسی .


مبندید دل در سرای سپنج
کش انجام مرگ است و آغاز رنج .

اسدی .


|| چراگاه جانوران که در آن آب و علف بسیار باشد. (برهان ) (جهانگیری ) :
از پی الفغدن روزی بجهد از بامداد
جانور سوی سپنج خویش جویان و دوان .

رودکی .


اما باید که اشتران و اسبان و غلامان از سپنج بازآرند. (تاریخ بیهقی ).
سپنج ستوران بیگانه سم
ز تاراج آن سبزه پی کرده گم .

نظامی .


و پانصد سر اسب تازی مادام بسپنج و طویله ٔ او بسته بودی . (تاریخ طبرستان ). همان روز عصیان کردند... و اسبان اصفهبد را که بسپنج بسته داشته گرفته و برنشستند و پیش اصفهبد نیاوردند. (تاریخ سیستان ). || (عدد مرکب ، ص مرکب ، اِ مرکب ) پانزده . (برهان ) (شرفنامه ). سه پنج . || (اِ) خانه ای باشد که مُزارعان و دشت بانان در سر غله زار و فالیز و امثال آن از چوب و علف سازند. (برهان ). خانه ٔ دشتبان و پالیزبان . (آنندراج ) (اوبهی ). || چوب قُلبه باشد و آن چوبیست دراز که بر یک سرآن گاوآهن را نصب کنند و سر دیگر آن را بر یوغ بندند و زمین شیار کنند، و یوغ چوبی است که بر گردن گاو نهند :
چو یکی گاو سروزن شده ای
جسته از یوغ و ز آماج سپنج
با کس از خلق جهان می نزیی
آدمی وار در این جای سپنج .

سوزنی .


رجوع به سبنج شود.

سپنج. [ س ِ پ َ ] ( اِ ) مهمان. ( برهان ) :
ببازارگان گفت ما را سپنج
توان کرد کز ما نبینی تو رنج.
فردوسی.
|| عاریت. ( برهان ) :
نخواهم که باشد مرا بوم و گنج
زمان و زمین از تو دارم سپنج.
فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ص 617 ).
|| کنایه از دنیا. ( آنندراج ). || آرامگاه عاریتی. ( برهان ). خانه عاریه. منزل عاریتی. ( آنندراج ) :
همی خواهم از تو من امشب سپنج
نیارم زچیزت از آن پس برنج.
فردوسی.
اگرصد بمانی و گر سی و پنج
ببایَدْت رفتن ز جای سپنج.
فردوسی.
به آغاز گنج است و فرجام رنج
پس ازرنج رفتن ز جای سپنج.
فردوسی.
که گیتی سپنج است و جاوید نیست
فری برتر از فر جمشید نیست.
فردوسی.
رفتند همرهانت و باید همیت رفت
انده مخور که جای سپنج است و بینواست.
ناصرخسرو.
ترا این تن یکی خانه ٔسپنج است
مزور بل مغربل چون کباره.
ناصرخسرو.
با کس از خلق جهان می نزیی
آدمی وار در این جای سپنج.
سوزنی.
- تیم سپنجی ؛ کاروانسرا. خانه محقر :
یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه
ترا رواق ز نقش و نگار چون ارمست.
ناصرخسرو.
- سرای سپنج ؛ چون دنیا را بقایی نیست و حکم مهمانخانه عاریتی دارد آن را نیز بطریق استعاره سرای سپنجی خوانند. ( برهان ). رهگذری باشد و کاروانسرای. ( حفان ) :
بسرای سپنج مهمان را
دل نهادن همیشگی نه رواست.
رودکی.
مهر مفکن بر این سرای سپنج
کین جهان هست بازی نیرنج.
رودکی.
چو گشت آن پریچهره بیمار غنج
ببرّید دل زین سرای سپنج.
رودکی.
نباید نمودن به بیرنج رنج
که بر کس نماند سرای سپنج.
فردوسی.
چنین گفت پس این سرای سپنج
نیابند جویندگان جز به رنج.
فردوسی.
مبندید دل در سرای سپنج
کش انجام مرگ است و آغاز رنج.
اسدی.
|| چراگاه جانوران که در آن آب و علف بسیار باشد. ( برهان ) ( جهانگیری ) :
از پی الفغدن روزی بجهد از بامداد
جانور سوی سپنج خویش جویان و دوان.
رودکی.
اما باید که اشتران و اسبان و غلامان از سپنج بازآرند. ( تاریخ بیهقی ).

فرهنگ عمید

سبنج#NAME?


۱. عاریت: به سرای سپنج مهمان را / دل نهادن همیشگی نه رواست (رودکی: ۴۹۳ ).
۲. (اسم ) خانۀ عاریت، آرامگاه عاریتی، منزل موقت.
۳. (اسم ) خانه ای که دشتبانان و پالیزبانان در کنار پالیز و کشتزار با شاخه های درخت درست کنند.
= سبنج

۱. عاریت: ◻︎ به سرای سپنج مهمان را / دل نهادن همیشگی نه‌رواست (رودکی: ۴۹۳).
۲. (اسم) خانۀ عاریت؛ آرامگاه عاریتی؛ منزل موقت.
۳. (اسم) خانه‌ای که دشتبانان و پالیزبانان در کنار پالیز و کشتزار با شاخه‌های درخت درست کنند.


پیشنهاد کاربران

هو
میهمان.

سپنج:
دکتر کزازی در مورد واژه ی سپنج می نویسد : ( ( سپنج به معنی میهمان است و در پی آن در معنی آنچه ناپایدار و زودگذر است به کار رفته است . در پهلوی سپنچانگیه spinčānagīh در معنی میهمان نوازی به کار می رفته است. ) )
چو این چار گوهر به جای آمدند
ز بهر سپنجی سرای آمدند؛
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 190 )

چهارروزه. [ چ َ / چ ِ زَ / زِ ] ( ص نسبی ) مجازاً به معنی زودگذر و ناپایدار که بس نپاید و به درازا نکشد. سپنجی.
- چهارروزه ٔ عمر یا عمر چهارروزه ؛ عمر زودگذر.
- دنیای چهارروزه ؛ دنیای ناپایدار. جهان گذران.

قلیل المدت


کلمات دیگر: