مترادف ستوه : خسته، درمانده، ملول، رنجور
ستوه
مترادف ستوه : خسته، درمانده، ملول، رنجور
فارسی به انگلیسی
harassment
helpless
مترادف و متضاد
بیزاری، فتور، خستگی، ستوه، ماندگی
اذیت، ازار، تعرض، ستوه، بستوه اوری
رنج، فتور، خستگی، کوفتگی، فروماندگی، فرسودگی، ستوه، ماندگی
خسته، درمانده
ملول
رنجور
۱. خسته، درمانده
۲. ملول
۳. رنجور
فرهنگ فارسی
خسته ودرمانده، افسرده، ملول، به تنگ آمده، نستوه
نام جادویی که ارجاسب برای تفحص احوال به ایران گسیل داشت .
نام جادویی که ارجاسب برای تفحص احوال به ایران گسیل داشت .
فرهنگ معین
(سُ ) [ په . ] نک استوه .
لغت نامه دهخدا
ستوه. [ س ُ ] ( ص ) پهلوی «ستو» ( بی زور )، پازند «ستوه » ، ایرانی باستان «اوس تاوه » ، از «تو» ( توانستن ، قادر بودن )، ستوه فارسی مرکب است از «اوس - توه - ثه » ، قیاس کنید با کوتاه ( آنکه زورش کم است ). رجوع کنید به استوه. ضد آن : نستوه ( خستگی ناپذیر ). مخفف آن «سته ». ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). ملول و عاجز شده و بتنگ آمده و افسرده. ( برهان ). ملول و سنگین بار و عاجز و خسته و دلتنگ ، و سته مخفف ستوه است. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). سته. ( اوبهی ). خسته و عاجز مانده. ( صحاح الفرس ). تنگ آمده و ملول و عاجز مانده ( غیاث ) : همه با رافع یکی شدند که از ستمهای علی بن عیسی و کارداران او ستوه بودند. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ).
یکی جای کرد اندر البرز کوه
که دیو اندر آن رنجها بد ستوه.
بجستن چو برق و بهیکل چو کوه.
چنانند از او وز سپاهش ستوه.
که بازارگانیم ما یک گروه.
علم داری بحلم باش چو کوه
مشو از نائبات چرخ ستوه.
ز صحبت گریزان ز مردم ستوه.
چنین بود هر دو سپه هم گروه
نه زآن سو ستوه و نه زین سو شکوه.
ستوه. [ س ُ ] ( اِخ ) نام جادویی که ارجاسب برای تفحص احوال به ایران گسیل داشت. ( مزدیسنا و... تألیف معین چ 1 ص 360 ) :
یکی جادویی بود نامش ستوه
گذارنده راه و نهفته پژوه.
یکی جای کرد اندر البرز کوه
که دیو اندر آن رنجها بد ستوه.
فردوسی.
ز زخم سمش گاو ماهی ستوه بجستن چو برق و بهیکل چو کوه.
فردوسی.
چلیپاپرستان رومی گروه چنانند از او وز سپاهش ستوه.
اسدی.
خروشید بر یک دل از غم ستوه که بازارگانیم ما یک گروه.
اسدی.
و برینسان تاختنی برد که مرغ در هوا ستوه شدی. ( فارسنامه ابن البلخی ص 79 ).علم داری بحلم باش چو کوه
مشو از نائبات چرخ ستوه.
سنایی.
رود روز و شب در بیابان و کوه ز صحبت گریزان ز مردم ستوه.
سعدی.
|| ( اِمص ) دلتنگی. ( لغت فرس اسدی ). که بصورت بستوه آید : چنین بود هر دو سپه هم گروه
نه زآن سو ستوه و نه زین سو شکوه.
فردوسی.
ستوه. [ س ُ ] ( اِخ ) نام جادویی که ارجاسب برای تفحص احوال به ایران گسیل داشت. ( مزدیسنا و... تألیف معین چ 1 ص 360 ) :
یکی جادویی بود نامش ستوه
گذارنده راه و نهفته پژوه.
فردوسی.
ستوه . [ س ُ ] (اِخ ) نام جادویی که ارجاسب برای تفحص احوال به ایران گسیل داشت . (مزدیسنا و ... تألیف معین چ 1 ص 360) :
یکی جادویی بود نامش ستوه
گذارنده راه و نهفته پژوه .
یکی جادویی بود نامش ستوه
گذارنده راه و نهفته پژوه .
فردوسی .
ستوه . [ س ُ ] (ص ) پهلوی «ستو» (بی زور)، پازند «ستوه » ، ایرانی باستان «اوس تاوه » ، از «تو» (توانستن ، قادر بودن )، ستوه فارسی مرکب است از «اوس - توه - ثه » ، قیاس کنید با کوتاه (آنکه زورش کم است ). رجوع کنید به استوه . ضد آن : نستوه (خستگی ناپذیر). مخفف آن «سته ». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). ملول و عاجز شده و بتنگ آمده و افسرده . (برهان ). ملول و سنگین بار و عاجز و خسته و دلتنگ ، و سته مخفف ستوه است . (آنندراج ) (انجمن آرا). سته . (اوبهی ). خسته و عاجز مانده . (صحاح الفرس ). تنگ آمده و ملول و عاجز مانده (غیاث ) : همه با رافع یکی شدند که از ستمهای علی بن عیسی و کارداران او ستوه بودند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
یکی جای کرد اندر البرز کوه
که دیو اندر آن رنجها بد ستوه .
ز زخم سمش گاو ماهی ستوه
بجستن چو برق و بهیکل چو کوه .
چلیپاپرستان رومی گروه
چنانند از او وز سپاهش ستوه .
خروشید بر یک دل از غم ستوه
که بازارگانیم ما یک گروه .
و برینسان تاختنی برد که مرغ در هوا ستوه شدی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 79).
علم داری بحلم باش چو کوه
مشو از نائبات چرخ ستوه .
رود روز و شب در بیابان و کوه
ز صحبت گریزان ز مردم ستوه .
|| (اِمص ) دلتنگی . (لغت فرس اسدی ). که بصورت بستوه آید :
چنین بود هر دو سپه هم گروه
نه زآن سو ستوه و نه زین سو شکوه .
یکی جای کرد اندر البرز کوه
که دیو اندر آن رنجها بد ستوه .
فردوسی .
ز زخم سمش گاو ماهی ستوه
بجستن چو برق و بهیکل چو کوه .
فردوسی .
چلیپاپرستان رومی گروه
چنانند از او وز سپاهش ستوه .
اسدی .
خروشید بر یک دل از غم ستوه
که بازارگانیم ما یک گروه .
اسدی .
و برینسان تاختنی برد که مرغ در هوا ستوه شدی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 79).
علم داری بحلم باش چو کوه
مشو از نائبات چرخ ستوه .
سنایی .
رود روز و شب در بیابان و کوه
ز صحبت گریزان ز مردم ستوه .
سعدی .
|| (اِمص ) دلتنگی . (لغت فرس اسدی ). که بصورت بستوه آید :
چنین بود هر دو سپه هم گروه
نه زآن سو ستوه و نه زین سو شکوه .
فردوسی .
فرهنگ عمید
۱. خسته، درمانده: خداوند فرمان و رای و شکوه / ز غوغای مردم نگردد ستوه (سعدی۱: ۵۱ ).
۲. افسرده، ملول.
۳. [مقابلِ نستوه] به تنگ آمده، بستوه، بسته.
* به ستوه آمدن: (مصدر لازم )
۱. به تنگ آمدن، ملول شدن.
۲. خسته و درمانده و بیچاره شدن.
* به ستوه آوردن: (مصدر متعدی )
۱. به تنگ آوردن.
۲. درمانده و بیچاره کردن.
۲. افسرده، ملول.
۳. [مقابلِ نستوه] به تنگ آمده، بستوه، بسته.
* به ستوه آمدن: (مصدر لازم )
۱. به تنگ آمدن، ملول شدن.
۲. خسته و درمانده و بیچاره شدن.
* به ستوه آوردن: (مصدر متعدی )
۱. به تنگ آوردن.
۲. درمانده و بیچاره کردن.
۱. خسته؛ درمانده: ◻︎ خداوند فرمان و رای و شکوه / ز غوغای مردم نگردد ستوه (سعدی۱: ۵۱).
۲. افسرده؛ ملول.
۳. [مقابلِ نستوه] بهتنگآمده؛ بستوه؛ بسته.
〈 به ستوه آمدن: (مصدر لازم)
۱. به تنگ آمدن؛ ملول شدن.
۲. خسته و درمانده و بیچاره شدن.
〈 به ستوه آوردن: (مصدر متعدی)
۱. به تنگ آوردن.
۲. درمانده و بیچاره کردن.
پیشنهاد کاربران
درمانده. خسته. ملول.
ستوه: ستوه به معنی نیک درمانده و ناتوان شده ، در پهلوی ستوویه stōwīh بوده است و ستو stō . وارونه ی "ستوه" در پارسی "نَسْتوه" است ، به معنی پرتوان و خستگی ناپذیر .
( ( به هم برفتادند هردو گروه ؛
شدند ، از دد و دام ، دیوان ستوه. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 248. )
( ( به هم برفتادند هردو گروه ؛
شدند ، از دد و دام ، دیوان ستوه. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 248. )
به ستوه آمدن=خسته شدن
ستوه=خسته_رنجور_درمانده
کلمات دیگر: