کلمه جو
صفحه اصلی

زبونگیر


مترادف زبونگیر : ضعیف چزان، ضعیف کش، عاجزکش

متضاد زبونگیر : عاجزنواز

مترادف و متضاد

ضعیفچزان، ضعیفکش، عاجزکش ≠ عاجزنواز


فرهنگ فارسی

ضعیف چزان ضعیف کش

لغت نامه دهخدا

زبونگیر. [ زَ ] ( نف مرکب ) ضعیف چزان. ضعیف کش. زیردست آزار. آنکه حق مظلومان و ضعیفان را پایمال کند :
این یکی جادوی مکار زبونگیر است
چند گردی سپس او به سبکباری.
فرخی.
و سپاهیان پارس چون شبانکاره و غیر ایشان مردمانی اند زبونگیر چون امیری یا والییی کی به پارس رود با سیاست و هیبت باشدهمگان از وی بشکوهند. ( فارسنامه ابن بلخی چ قدیم ص 169 ).
کای چون سگ ظالمان زبونگیر
دام از سر عاجزان برون گیر.
نظامی.
زبون گیری نکرد آن صید نخجیر
که نَبْوَد شیر صیدافکن زبونگیر.
نظامی.
ز معروفان این دام زبونگیر
براو گرد آمده یک دشت نخجیر.
نظامی.
در چنین ره مخسب چون پیران
گرد کن دامن از زبونگیران.
نظامی.
مرغ دلم تا که زبونگیر شد
قصد بدو عشق زبونگیر کرد.
عطار.
مهل ای خواجه کاین زبونگیران
شهر واژون کنند و ده ویران.
اوحدی.
و رجوع به زبونگیری شود.

پیشنهاد کاربران

زبون گیر : آنان که پرندگان زبون و ضعیف را صید کنند . چیزی شبیه به آنچه در زبان محاوره ی عصر ما گفته می شود : آدم ضعیف کش
( گر از زحمت همی ترسی ز نااهلان ببر صحبت
که از دام زبون گیران به عزلت رسته شد عنقا )
( تازیانه های سلوک، نقد و تحلیل قصاید سنائی، دکتر شفیعی کدکنی، زمستان ۱۳۸۳، ص 259. )


کلمات دیگر: