کلمه جو
صفحه اصلی

رفتنی


مترادف رفتنی : عازم، مسافر، محتضر، مردنی

فارسی به انگلیسی

about to go, sure to go, on the point of death, goner

about to go, sure to go, on the point of death


goner


مترادف و متضاد

goner (اسم)
مردنی، رفتنی

عازم، مسافر


محتضر، مردنی


۱. عازم، مسافر
۲. محتضر، مردنی


فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - حرکت کردنی لازم الحرکه . ۲ - گذشتنی درگذشتنی . ۳ - معدوم شونده فناپذیر مردنی .

← صاحب‌منصب رفتنی


فرهنگ معین

(رَ تَ ) (ص لیا. ) ۱ - حرکت کردنی . ۲ - درگذشتنی . ۳ - فناپذیر، مردنی .

لغت نامه دهخدا

رفتنی. [ رَ ت َ ] ( ص لیاقت ) گذشتنی. ( ناظم الاطباء ). خلاف ماندنی. مقابل ماندنی و ماندگار. کسی که رفتنش لازم باشد. ( یادداشت مولف ). هر چیزی که می رود و در می گذرد. ( ناظم الاطباء ). گذشتنی. ( فرهنگ فارسی معین ) :
ورا کرد پدرود و با او بگفت
که من رفتنی گشتم ای نیک جفت.
فردوسی.
که من رفتنی ام سوی کارزار
ترا جز نیایش مباد ایچ کار.
فردوسی.
|| کاری که باید روی دهد. پیش آمدنیها :
همه رفتنی ها بدو بازگفت
همه رازها برگشاد از نهفت.
فردوسی.
|| معدوم شونده و فناپذیر. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ فارسی معین ). درگذشتنی. ( ناظم الاطباء ). مردنی. ( یادداشت مؤلف ) ( فرهنگ فارسی معین ) :
ترا بود باید همی پیش رو
که من رفتنی ام تو سالار نو.
فردوسی.
جهان یادگار است و ما رفتنی
ز مردم نماند جز از گفتنی.
فردوسی.
وگر زین جهان آن جوان رفتنی است
به گیتی نگه کن که جاوید کیست.
فردوسی.
آن کس که بود آمدنی آمده بهتر
وآن کس که بود رفتنی او رفته شده به.
منوچهری.
رنجور عشق به نشود جز به بوی یار
ور رفتنی است جان ندهد جز به نام دوست.
سعدی.
- امثال :
رفتنی میرود و آمدنی می آید
شدنی می شود و غصه به ما می ماند.
( امثال و حکم دهخداج 2 ص 870 ).

فرهنگستان زبان و ادب

[علوم سیاسی و روابط بین الملل] ← صاحب منصب رفتنی

پیشنهاد کاربران

رفتگار


کلمات دیگر: