برابر پارسی : داویدن
دعوی کردن
برابر پارسی : داویدن
فارسی به عربی
شجار , قاض , مزعوم ، اِدَّعاءٌ
مترادف و متضاد
ستیزه کردن، بحی کردن، نزاع کردن، دعوی کردن
وانمود کردن، بخود بستن، دعوی کردن
تقاضا کردن، تعقیب کردن، تعقیب قانونی کردن، دعوی کردن
فرهنگ فارسی
مدعی بودن .
لغت نامه دهخدا
دعوی کردن. [دَع ْ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) مدعی بودن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). ادعا کردن. ادعاء. ( از المصادر زوزنی ) ( دهار ). زعم. ( دهار ) ( ترجمان القرآن جرجانی ) :
دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست
در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم.
چنین مرد دانش ندارد روا.
همچو خر درخرد ماند چون گه برهان بود.
کم از روئی که بنمائی من مهجور مسکین را.
به شعر عشق این هر دو، کنند این هر دو تن دعوی.
گازری از بهر چه دعوی کنی
چونکه نشویی خود دستار خویش.
گر همی دعوی کنی در مردمی مردم مدر.
در خلق این شگفت حدیثیست بوالعجب.
تنی هفتاد تا نزدیک هشتاد.
مدحت تو بر آن گوا باشد.
از جوانمردان چون طاهر یک مرد کجاست.
دعوی ایمان کنی و نفس را فرمان بری
با علی بیعت کنی و زهر پاشی بر حسن.
هادوریان کوی و گدایان خرمنند.
که لفظ من گوی ِ نطق ز قیس و سحبان برد.
من کنم اقرار و گویم کآنچنانست آنچنان.
که بر تحقیق آن دعوی قبول او گواه اینک.
دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست
در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم.
شهید بلخی.
تو دعوی کنی هم تو باشی گواچنین مرد دانش ندارد روا.
فردوسی.
بس کسا کاندر گهر وَاندر هنر دعوی کندهمچو خر درخرد ماند چون گه برهان بود.
فرخی.
که دل بردی و دعوی کرده ای مر جان شیرین راکم از روئی که بنمائی من مهجور مسکین را.
فرخی.
گل سرخ و پرتیهو، گل زرد و پر ناروبه شعر عشق این هر دو، کنند این هر دو تن دعوی.
منوچهری.
از آن خدم یکی اقبال زرین دست بود که دعوی زیرکی کردی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 628 ). یک دو سال از روی راستی آید پس از آن باد در سر کند و دعوی شاهنشاهی کند. ( تاریخ بیهقی ص 265 ).گازری از بهر چه دعوی کنی
چونکه نشویی خود دستار خویش.
ناصرخسرو.
گرگ درّنده ندرّد در بیابان گرگ راگر همی دعوی کنی در مردمی مردم مدر.
ناصرخسرو.
دعوی همی کند که نبی را خلیفتم در خلق این شگفت حدیثیست بوالعجب.
ناصرخسرو.
در این کردند از امت نیز دعوی تنی هفتاد تا نزدیک هشتاد.
ناصرخسرو.
من چه دعوی بندگیت کنم مدحت تو بر آن گوا باشد.
مسعودسعد.
وآنکه دعوی کند و گوید در کل جهان از جوانمردان چون طاهر یک مرد کجاست.
مسعودسعد.
آنکه دعوی زیرکی کردی گفت چه قسمت کنیم. ( کلیله و دمنه ).دعوی ایمان کنی و نفس را فرمان بری
با علی بیعت کنی و زهر پاشی بر حسن.
سنائی.
دعوی ده کنند، ولیکن چو بنگری هادوریان کوی و گدایان خرمنند.
سنائی.
دعوی کردی که نیست مثل من اندر جهان که لفظ من گوی ِ نطق ز قیس و سحبان برد.
جمال الدین اصفهانی.
اوکند دعوی که خون و مال خاقانی مراست من کنم اقرار و گویم کآنچنانست آنچنان.
خاقانی.
ترا چون عشق او پذرفت دعوی بر دو عالم کن که بر تحقیق آن دعوی قبول او گواه اینک.
خاقانی.
دعوی کردن . [دَع ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مدعی بودن . (یادداشت مرحوم دهخدا). ادعا کردن . ادعاء. (از المصادر زوزنی ) (دهار). زعم . (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی ) :
دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست
در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم .
تو دعوی کنی هم تو باشی گوا
چنین مرد دانش ندارد روا.
بس کسا کاندر گهر وَاندر هنر دعوی کند
همچو خر درخرد ماند چون گه برهان بود.
که دل بردی و دعوی کرده ای مر جان شیرین را
کم از روئی که بنمائی من مهجور مسکین را.
گل سرخ و پرتیهو، گل زرد و پر نارو
به شعر عشق این هر دو، کنند این هر دو تن دعوی .
از آن خدم یکی اقبال زرین دست بود که دعوی زیرکی کردی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 628). یک دو سال از روی راستی آید پس از آن باد در سر کند و دعوی شاهنشاهی کند. (تاریخ بیهقی ص 265).
گازری از بهر چه دعوی کنی
چونکه نشویی خود دستار خویش .
گرگ درّنده ندرّد در بیابان گرگ را
گر همی دعوی کنی در مردمی مردم مدر.
دعوی همی کند که نبی را خلیفتم
در خلق این شگفت حدیثیست بوالعجب .
در این کردند از امت نیز دعوی
تنی هفتاد تا نزدیک هشتاد.
من چه دعوی ّ بندگیت کنم
مدحت تو بر آن گوا باشد.
وآنکه دعوی کند و گوید در کل جهان
از جوانمردان چون طاهر یک مرد کجاست .
آنکه دعوی زیرکی کردی گفت چه قسمت کنیم . (کلیله و دمنه ).
دعوی ایمان کنی و نفس را فرمان بری
با علی بیعت کنی و زهر پاشی بر حسن .
دعوی ّ ده کنند، ولیکن چو بنگری
هادوریان کوی و گدایان خرمنند.
دعوی کردی که نیست مثل من اندر جهان
که لفظ من گوی ِ نطق ز قیس و سحبان برد.
اوکند دعوی که خون و مال خاقانی مراست
من کنم اقرار و گویم کآنچنانست آنچنان .
ترا چون عشق او پذرفت دعوی بر دو عالم کن
که بر تحقیق آن دعوی قبول او گواه اینک .
جائی که زلف جانان دعوی کند به کفر
گمره بود که در ره ایمان قدم زند.
دعوی نسبت ز عم کن نز پدر زآن کت اثر
عم پدید آورده بود ار نه پدر گم کرده بود.
به جواب موحش قیام می نمود ودعوی برأت ساحَت خویش می کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 359).
چند کنی دعوی مردافکنی
کم زن و کم زن که کم از یک زنی .
من که چو گل گنج فشانی کنم
دعوی پیری به جوانی کنم .
گر به بطلانست دعوی کردنم
نک نهادم سر ببر ازگردنم .
هارون الرشید... گفت بخلاف آن طاغی که به غرور ملک مصر دعوی الوهیت کرد نبخشم این مملکت را الا به خسیس ترین بندگان . (گلستان سعدی ).
تو گر دعوی کنی پرهیزگاری
مصدق دارمت واﷲاعلم .
تو باز دعوی پرهیز می کنی سعدی
که دل به کس ندهم ، کل مدع کذاب .
ابتهار؛ دعوی به دروغ کردن . احتقاق ؛ دعوی حق خود کردن . (از منتهی الارب ). دعا؛ دعوی کردن بر کسی . (تاج المصادر بیهقی ). استلجاج ؛ دعوی کردن رخت کسی را. (از منتهی الارب ). استلحاق ؛ دعوی کردن که فرزند آن منست . تشیع؛ دعوی شیعت کردن . تفضل ؛ دعوی فضل کردن بر اقران . (تاج المصادر بیهقی ). تلجج ؛ دعوی کردن متاع کسی را. تنبؤ؛ دعوی نبوت کردن . (از منتهی الارب ). تنسب ؛ دعوی خویشاوندی کردن . (تاج المصادر بیهقی ). تهاتر؛ بر یکدیگر دعوی باطل کردن . (از منتهی الارب ). دعوة؛ به نسب دعوی کردن .متنبی ؛ آنکه دعوی پیغامبری کند و نباشد. (دهار).
- دعوی برابری کردن ؛ ادعای همسری نمودن . (ناظم الاطباء).
- دعوی دوستی کردن ؛ اظهار دوستی کردن در صورتی که دوست نباشد. (ناظم الاطباء).
دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست
در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم .
شهید بلخی .
تو دعوی کنی هم تو باشی گوا
چنین مرد دانش ندارد روا.
فردوسی .
بس کسا کاندر گهر وَاندر هنر دعوی کند
همچو خر درخرد ماند چون گه برهان بود.
فرخی .
که دل بردی و دعوی کرده ای مر جان شیرین را
کم از روئی که بنمائی من مهجور مسکین را.
فرخی .
گل سرخ و پرتیهو، گل زرد و پر نارو
به شعر عشق این هر دو، کنند این هر دو تن دعوی .
منوچهری .
از آن خدم یکی اقبال زرین دست بود که دعوی زیرکی کردی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 628). یک دو سال از روی راستی آید پس از آن باد در سر کند و دعوی شاهنشاهی کند. (تاریخ بیهقی ص 265).
گازری از بهر چه دعوی کنی
چونکه نشویی خود دستار خویش .
ناصرخسرو.
گرگ درّنده ندرّد در بیابان گرگ را
گر همی دعوی کنی در مردمی مردم مدر.
ناصرخسرو.
دعوی همی کند که نبی را خلیفتم
در خلق این شگفت حدیثیست بوالعجب .
ناصرخسرو.
در این کردند از امت نیز دعوی
تنی هفتاد تا نزدیک هشتاد.
ناصرخسرو.
من چه دعوی ّ بندگیت کنم
مدحت تو بر آن گوا باشد.
مسعودسعد.
وآنکه دعوی کند و گوید در کل جهان
از جوانمردان چون طاهر یک مرد کجاست .
مسعودسعد.
آنکه دعوی زیرکی کردی گفت چه قسمت کنیم . (کلیله و دمنه ).
دعوی ایمان کنی و نفس را فرمان بری
با علی بیعت کنی و زهر پاشی بر حسن .
سنائی .
دعوی ّ ده کنند، ولیکن چو بنگری
هادوریان کوی و گدایان خرمنند.
سنائی .
دعوی کردی که نیست مثل من اندر جهان
که لفظ من گوی ِ نطق ز قیس و سحبان برد.
جمال الدین اصفهانی .
اوکند دعوی که خون و مال خاقانی مراست
من کنم اقرار و گویم کآنچنانست آنچنان .
خاقانی .
ترا چون عشق او پذرفت دعوی بر دو عالم کن
که بر تحقیق آن دعوی قبول او گواه اینک .
خاقانی .
جائی که زلف جانان دعوی کند به کفر
گمره بود که در ره ایمان قدم زند.
خاقانی .
دعوی نسبت ز عم کن نز پدر زآن کت اثر
عم پدید آورده بود ار نه پدر گم کرده بود.
خاقانی .
به جواب موحش قیام می نمود ودعوی برأت ساحَت خویش می کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 359).
چند کنی دعوی مردافکنی
کم زن و کم زن که کم از یک زنی .
نظامی .
من که چو گل گنج فشانی کنم
دعوی پیری به جوانی کنم .
نظامی .
گر به بطلانست دعوی کردنم
نک نهادم سر ببر ازگردنم .
مولوی .
هارون الرشید... گفت بخلاف آن طاغی که به غرور ملک مصر دعوی الوهیت کرد نبخشم این مملکت را الا به خسیس ترین بندگان . (گلستان سعدی ).
تو گر دعوی کنی پرهیزگاری
مصدق دارمت واﷲاعلم .
سعدی .
تو باز دعوی پرهیز می کنی سعدی
که دل به کس ندهم ، کل مدع کذاب .
سعدی .
ابتهار؛ دعوی به دروغ کردن . احتقاق ؛ دعوی حق خود کردن . (از منتهی الارب ). دعا؛ دعوی کردن بر کسی . (تاج المصادر بیهقی ). استلجاج ؛ دعوی کردن رخت کسی را. (از منتهی الارب ). استلحاق ؛ دعوی کردن که فرزند آن منست . تشیع؛ دعوی شیعت کردن . تفضل ؛ دعوی فضل کردن بر اقران . (تاج المصادر بیهقی ). تلجج ؛ دعوی کردن متاع کسی را. تنبؤ؛ دعوی نبوت کردن . (از منتهی الارب ). تنسب ؛ دعوی خویشاوندی کردن . (تاج المصادر بیهقی ). تهاتر؛ بر یکدیگر دعوی باطل کردن . (از منتهی الارب ). دعوة؛ به نسب دعوی کردن .متنبی ؛ آنکه دعوی پیغامبری کند و نباشد. (دهار).
- دعوی برابری کردن ؛ ادعای همسری نمودن . (ناظم الاطباء).
- دعوی دوستی کردن ؛ اظهار دوستی کردن در صورتی که دوست نباشد. (ناظم الاطباء).
فرهنگ فارسی ساره
داویدن
کلمات دیگر: