مترادف رقعه : پینه، وصله، عریضه، مراسله، مکتوب، منشور، نامه، نوشته
رقعه
مترادف رقعه : پینه، وصله، عریضه، مراسله، مکتوب، منشور، نامه، نوشته
فارسی به انگلیسی
letter, note, sheet(of paper), patch(of cloth), scrap
epistle
عربی به فارسی
وصله , وصله کردن , سرهم کردن
مترادف و متضاد
۱. پینه، وصله
۲. عریضه، مراسله، مکتوب، منشور، نامه، نوشته
پینه، وصله
عریضه، مراسله، مکتوب، منشور، نامه، نوشته
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - پاره چیزی تکه قطعه . ۲ - پینه که به جامه دوزند وصله . ۳ - قطعه کاغذی که روی آن نویسند . ۴ - نامه مکتوب جمع رقاع رقع . ۵ - کشور مملکت . ۶ - هر گیاهی که شکستگی را بهم پیوندد . ( مانند : خاما اقطی انجبار بنتومه ) یا رقعه پست نیلگون زمین . یا رقعه بلند نیلگون آسمان . یا رقعه غبرا زمین . یا رقعه کژدم جشنی در ایران باستان در روز پنجم از اسفندارمذماه . از آغاز طلوع فجر تا طلوع آفتاب تعویذی بر کاغذهای چهار گوش مینوشتند و بر سه سمت دیوارهای خانه میچسباندند و دیوار مقابل صدر خانه را باز میگذاشتند .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
رقعة. [ رَ ع َ ] (ع اِ) آواز برخورد تیر مرنشانه را. (ناظم الاطباء). آواز تیر در نشانه . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || نوشته ٔ موجز. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). قطعه ٔ کاغذی که در آن نویسند. (از اقرب الموارد). ج ، رِقاع . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به رقعت و رقعه شود. || وصله و در پی . (ناظم الاطباء). درپی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ، رِقاع یک قطعه پارچه که بدان پاره ٔ جامه را می گیرند و مرمت می کنند. ج ، رقاع . و نیز در این معنی بصورت رُقَع جمع بسته می شود. (از اقرب الموارد). || هدف . ج ، رِقاع . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). هدف . (اقرب الموارد). || اول جرب یقال : فی هذا البعیر رقعة من جرب . (از اقرب الموارد). الجرب اوله یقال جمل ، مرقوع به رقاع من الجرب و کذلک النقبة من الجرب . (تاج العروس ) . || درختی بزرگ ساقش چون ساق چنار و برگش مانند برگ کدو و بارش مانند بار انجیر. ج ، رُقَع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ازاقرب الموارد).
گر فراموش کرد خواجه مرا
خویشتن را به رقعه دادم یاد
کودک شیرخواره تا نگریست
مادر او را به مهر شیر نداد.
شهیدبلخی .
نهاده به صندوق در حقه ای
به حقه درون پارسی رقعه ای .
فردوسی .
نگه کرد پس خط نوشیروان
نوشته بر آن رقعه ٔ پرنیان .
فردوسی .
از آن رقعه بودی دلش در هراس
نیایش کنان بود در شب سه پاس .
فردوسی .
به یک رقعه برزن ختن برچگل
به یک نامه برزن یمن بر عدن .
فرخی .
امیر آواز داد که چیست ... رقعه بنمودم دوات دار را گفت بستان . (تاریخ بیهقی ص 365).
نیز منویس نامه های امید
بیش مفرست رقعه های نیاز.
مسعودسعد.
آنچه از نسج بیان و فرش بنان او مشهور است رقعه ای است که به یکی از دوستان می نویسد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 256). ابونصر نوشته ها به من فرستاد و رقعه به من نوشت و التماس کرد تا آن ملطفات را به حضرت فرستم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 240).
آن رقعه کسی که برگرفتی
برخواندی و رقص برگرفتی .
نظامی .
هم رقعه دوختن به و الزام کنج صبر
کز بهر جامه رقعه برخواجگان نوشت .
سعدی (گلستان ).
یکی از ملوک آن نواحی در خفیه رقعه ای نوشت . (گلستان ). بعد از آنکه از دست متوقعان به جان آمده اند و از رقعه ٔ گدایان به فغان . (گلستان ). رقعه برخواند و بخندید.(گلستان ). رقعه ٔ منشآتش که همچو کاغذ زر می برند. (گلستان ).
صبح شد مست می از خواب صبوحی برخیز
که صبا آمده و رقعه ای از گل دارد.
سلیم (از آنندراج ).
- رقعه دار ؛ کاغذی را گویند که برحاشیه اش نقش و نگار طلا و زرکرده باشند و وسط آن را خالی گذاشته . (آنندراج ).
- رقعه ٔ زر ؛ کاغذی است که سلاطین و اعاظم به انعام به مردم دهند عموماً و کاغذی را که به صله ٔ شعرا دهند خصوصاً و آن را برات نیز گویند. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ).
- رقعه ٔ عقرب ؛ رقعه ٔ کژدم . رجوع به ترکیب رقعه ٔ کژدم و نیز آثارالباقیة چ زاخائو ص 229 شود.
- رقعه ٔکژدم ؛ گویند: مغان در اولین روز از پنج روز آخر اسفندماه جشن می کرده و سه رقعه جهت دفع مضرات هوام می نوشته و برسر دیوار خانه ها می چسبانده اند و طرف صدر را خالی می گذاشته اند و چون واضع این رقعه را فریدون می دانند بر آن پیام ایزد و پیام نیوافریدون می نویسند. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) (از آنندراج ). این از رسم های پارسیان نیست ولکن عامیان آوردند و به شب این روز بر کاغذ نبیسند و بر در خانه ها بندند تا اندر او گزند اندر نیاید. (التفهیم بیرونی ). رجوع به خرده اوستا ص 210 و حاشیه ٔ آن و آثارالباقیة ص 229 شود.
- || مردم هند روز پنجم اسفندماه را که می گویند صورت حشرات دارد رقعه ٔ کژدم می نویسند. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از آنندراج ) (از لغت محلی شوشتر).
- رقعه ٔ مهمانی ؛ مکتوبی که به طریقه ٔ دعوت و ضیافت با هم نویسند. (ناظم الاطباء). این فارسی هندوستان است ، رقعه ای که به تقریب دعوت و ضیافت با هم نویسند. (آنندراج ).
|| وصله و دروه و درپی . (ناظم الاطباء). پارچه ٔ جامه . (از غیاث اللغات ). پاره ٔ کاغذ و جامه و مانند آن و لهذا دلق فقرارا مرقع گویند و با لفظ دوختن و زدن به معنی پیوند کردن مستعمل . (آنندراج ). در عربی پینه و پاره را گویند. (برهان ). وصله . (لغت محلی شوشتر). بازافکن . پینه . وصله . لدام . پاره . پاره ای که بر جامه دوزند. پاره ٔرکو. رکوه . وصله ٔ جامه . پیوند. وژنگ . درپی . دریه . (یادداشت مؤلف ).
- رقعه بر رقعه دوختن ؛ وصله بالای وصله دوختن . وصله روی وصله زدن . (از یادداشت مؤلف ) : همه عمر لقمه لقمه اندوخته و رقعه بر رقعه دوخته . (گلستان ). در آتش فقر و فاقه می سوخت و رقعه بر رقعه می دوخت . (گلستان ).
بفرسودم از رقعه بر رقعه دوخت
تف دیگران چشم و مغزم بسوخت .
سعدی (بوستان ).
|| پارچه ای که در روادی استعمال میکنند. || مقوا. || ملک و کشور. || بساط شطرنج . (ناظم الاطباء). نطع شطرنج . ورق شطرنج . (لغت محلی شوشتر). پارچه یا تخته ای که مهره های شطرنج بر آن نهند. (یادداشت مؤلف ). عرصه ٔ شطرنج . بساط شطرنج . کرباس شطرنج . (از کشاف زمخشری ). تخته ٔنرد و قمار :
ز آبنوس شب و روز آمده بر رقعه ٔ دهر
دو سپه کآلت شطرنجی سودا بینند.
خاقانی .
رقعه همچون قطب و ز شش چار و دو بر کعبتین
از سه سو پروین و نعش و فرقدان انگیخته .
خاقانی .
بر رقعه ٔ زمانه قماری نباختم
کاو را به هر دو نقش دغایی نیافتم .
خاقانی .
تا مهره ها کنیم قدحها چو آسمان
آن کعبتین به رقعه ٔ مینا برافکند.
خاقانی .
پهلو ایران گرفت رقعه ٔ ملکت
وز دگران بانگ شاهقام برآمد.
خاقانی .
برین رقعه که شطرنج زیان است
کمینه بازیش بین الرخان است .
نظامی .
بر این رقعه چون فرزین در ساحت امن و راحت خرامیدم . (ترجمه ٔتاریخ یمینی ص 21). از جمعیت دو شاه بر رقعه ای مجادلت خیزد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 174).
تو دانی که فرزین این رقعه ای
نصیحت گر شاه این بقعه ای .
سعدی (بوستان ).
چوشاه رقعه ٔ دانش تویی نکودانی
که در روش که رخ است و که هست چون فرزین .
ابن یمین .
امروز دررقعه ٔ زمین سه شاه مذکورند و در بسیط غبرا سه حضرت مشهور. (المضاف الی بدایع الازمان 34).
- رقعه بسر بردن ؛ عرصه ٔ شطرنج طی کردن . پیمودن بساط شطرنج و بمجاز قمار و بازی :
رنج گرفتم ز حد افزون برند
با فلک این رقعه بسر چون برند.
نظامی .
- رقعه ٔ بلند نیلگون ؛ آسمان . (ناظم الاطباء). کنایه از آسمان است . (آنندراج ) (برهان ).
- رقعه ٔ پست نیلگون ؛ کنایه اززمین است و بجای «سین » بی نقطه «شین » نقطه دار هم بنظر آمده است که رقعه ٔ پشت نیلگون باشد. (آنندراج ) (برهان ). رجوع به ترکیب رقعه پشت نیلگون و رقعه ٔ پشت ادکن در ذیل همین ماده شود.
- رقعه ٔ پشت ادکن ؛ زمین . (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب «رقعه ٔ پشت نیلگون » و «رقعه ٔ نیلگون » شود.
- رقعه ٔ پشت نیلگون ؛ زمین . (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب «رقعه پشت ادکن » و «رقعه ٔ پست نیلگون » و نیز زمین شود.
- رقعه ٔ شطرنج ؛ بساط شطرنج . (ناظم الاطباء). خانه های بساط شطرنج . (آنندراج ) :
هر سویی از جوی جوی رقعه ٔ شطرنج بود
بیدق زرین نمود غنچه ز روی تراب .
خاقانی .
چون کنی از نطع خاک رقعه ٔ شطرنج رزم
از پس گرد نبرد چرخ شود خاکسار.
خاقانی .
چون حساب رقعه ٔ شطرنج غمهای ترا
هیچ پایانی ندیدم ده شماراز حد گذشت .
میرحسن دهلوی (از آنندراج ).
- رقعه ٔ غبرا ؛ زمین . (شرفنامه ٔ منیری ). به معنی رقعه ٔ پشت نیلگون که زمین است . (برهان ) (آنندراج ) :
مشتری قرعه ٔ توفیق زند بر ره حاج
بانگ آن قرعه برین رقعه ٔ غبرا شنوند.
خاقانی .
|| کنایه از آسمان است . (از ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب «رقعه ٔ پشت نیلگون » شود.
- هفت رقعه ؛ کنایه از هفت آسمان است :
ز یک عکس شمشیرش این هفت رقعه
تصاویر این هفت ایوان نماید.
خاقانی .
فرهنگ عمید
۲. وصله ای که به لباس می دوزند.
۳. صفحۀ شطرنج یا نرد.
۴. قطعه ای از چیزی که بر آن می نوشتند، مانند پوست، کاغذ، یا پارچه.