کلمه جو
صفحه اصلی

روحی


مترادف روحی : روحانی، معنوی، روانی

متضاد روحی : مادی

برابر پارسی : روانی، مینوی

فارسی به انگلیسی

spiritual, psychic, incorporeal, immaterial, numinous, inner, unworldly, otherworldly


an alloy containing zinc, zincic, zincky, zincoid


immaterial, incorporeal, inner, psychic, spiritual, unworldly, numinous, mental

immaterial, incorporeal, inner, numinous, psychic, spiritual, unworldly


فارسی به عربی

جوهری , داخل , روحی , عقلی

عربی به فارسی

روحي , رواني , ذهني , واسطه , پديده روحي , روحاني , معنوي , غير مادي , بطور روحاني


مترادف و متضاد

روحانی، معنوی ≠ مادی


intrinsic (صفت)
شایسته، اصلی، حقیقی، ذاتی، باطنی، طبیعی، روحی، ذهنی

moral (صفت)
اخلاقی، معنوی، روحی، وابسته به علم اخلاق

inner (صفت)
داخلی، باطنی، خودمانی، درونی، تویی، روحی

mental (صفت)
دماغی، مغزی، فکری، روانی، معنوی، روحی، هوشی

spiritual (صفت)
فکری، روحانی، غیر مادی، معنوی، روحی، مربوط به روح و جان یا اراده

numinous (صفت)
اسرار امیز، مقدس، روحی، ماوراءالطبیعه

spectral (صفت)
خیالی، روح مانند، روحی، طیفی

psychic (صفت)
روانی، واسطه، معنوی، روحی، ذهنی

supersensible (صفت)
روانی، معنوی، روحی، ماوراء محسوسات، مافوق احساس، ماوراء عالم حواس

supersubstantial (صفت)
روحی، مربوط به روح و جان یا اراده، مافوق وجود یا جوهر مادی

۱. روحانی، معنوی
۲. روانی ≠ مادی


فرهنگ فارسی

معنوی، روانی


(عامیانه) از جنس یا آلیاژ فلز روی


( شیخ )احمد کرمانی ( و. ۱۲۶۳ - مقت. ۱۳۱۴ ه. ق. ) از تعلیم یافتگان سید جمال الدین اسد آبادی و از پیشوایان نهضت مشروعه است . وی بهمراهی میرزا آقاخان کرمانی با ایادی حکومت مطلقه قاجاریه و استبداد شاهزادگان بمبارزه پرداخت و عاقبت در این راه شهید شد. وی نویسنده و شاعر بود و در شعر روحی تخلص میکرد. ترجمه ژیل بلاس از فرانسوی بفارسی بقلم او صورت گرفته و کتاب هشت بهشت از تالیفات اوست و نیز ترجمه حاجی باباازانگلیسی بفارسی بدو نسبت دهند.
( صفت ) منسوب به روح وابسته به روح : حالات روحی .
مولوی احمد شاعر نیمه اول قرن چهاردهم هجری معاصر ترک علیشاه قلندر .

لغت نامه دهخدا

روحی . (اِخ ) شاعر عثمانی در قرن دهم هَ . ق . وی پسر شیخ الاسلام علی چلبی بود. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.


روحی . (اِخ ) شاعر عثمانی متوفی بسال 960 هَ . ق . وی پسر کدخدای ابوالسعود افندی بود. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.


روحی. ( اِخ ) یازری خراسانی. رجوع به روحی یازری شود.

روحی. ( اِخ ) شاعر قرن نهم ، و ازجمله شاعران سلطان یعقوب بود. این مطلع از اوست :
وه که جانم در غم آن دلستان خواهد شدن
زآنچه میترسیدم آخر آنچنان خواهد شدن.
و نیز گوید:
اگر وصف سر زلف تو مویی در میان افتد
سخندانان عالم را گرهها در زبان افتد.
( از مجالس النفائس ص 308 ).
رجوع به فرهنگ سخنوران شود.

روحی. ( اِخ ) شاعر عثمانی متوفی بسال 960 هَ. ق. وی پسر کدخدای ابوالسعود افندی بود. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.

روحی. ( اِخ ) شاعر عثمانی در قرن دهم هَ. ق. وی پسر شیخ الاسلام علی چلبی بود. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.

روحی. [ رَ ] ( اِخ ) عبداﷲبن محمدبن سنان بن سعد سعدی روحی بصری. قضاء دینور داشت و متهم به وضع حدیث بود. سبب شهرت او به روحی ، این است که وی روایت بسیاری از روح بن قاسم نقل میکرد. از معلی بن اسد و ابی الولید طیالسی روایت کرد، و محمدبن محمد سلیمان یاغندی و ابوعبداﷲ محاملی و دیگران ازاو روایت دارند. ( از اللباب فی تهذیب الانساب ج 1 ).

روحی. ( اِخ ) علی بن عبداﷲبن ابی السروربن عبداﷲ روحی مکنی به ابوالحسن ، معاصر المستعصم ( 640 هَ.ق. ) بود. او راست : بلغة الظرفاء فی ذکری تواریخ الخلفاء. ( از معجم المطبوعات ج 1 ستون 301 ).

روحی. [ رَ ] ( اِخ ) محمدبن ابی السرورمکنی به ابوعبداﷲ. وی از اهل فقه و فرائض و قراآت بود. از ابوالربیع اندلسی و ابن ابی داود مصری و دیگران حدیث شنید. سلفی گوید: زادگاه پدرش رَوحَة که جزء اسکندریه است میباشد. ( از معجم البلدان ذیل روحة ).

روحی. ( اِخ ) مولوی احمد. شاعر نیمه اول قرن چهاردهم هجری معاصر ترک علیشاه قلندر ( در حدود 1332 هَ. ق. ). رجوع به فرهنگ سخنوران شود.

روحی . (اِخ ) شاعر قرن نهم ، و ازجمله ٔ شاعران سلطان یعقوب بود. این مطلع از اوست :
وه که جانم در غم آن دلستان خواهد شدن
زآنچه میترسیدم آخر آنچنان خواهد شدن .
و نیز گوید:
اگر وصف سر زلف تو مویی در میان افتد
سخندانان عالم را گرهها در زبان افتد.

(از مجالس النفائس ص 308).


رجوع به فرهنگ سخنوران شود.

روحی . (اِخ ) علی بن عبداﷲبن ابی السروربن عبداﷲ روحی مکنی به ابوالحسن ، معاصر المستعصم (640 هَ .ق .) بود. او راست : بلغة الظرفاء فی ذکری تواریخ الخلفاء. (از معجم المطبوعات ج 1 ستون 301).


روحی . (اِخ ) مولوی احمد. شاعر نیمه ٔ اول قرن چهاردهم هجری معاصر ترک علیشاه قلندر (در حدود 1332 هَ . ق .). رجوع به فرهنگ سخنوران شود.


روحی . (اِخ ) یازری خراسانی . رجوع به روحی یازری شود.


روحی . [ رَ ] (اِخ ) عبداﷲبن محمدبن سنان بن سعد سعدی روحی بصری . قضاء دینور داشت و متهم به وضع حدیث بود. سبب شهرت او به روحی ، این است که وی روایت بسیاری از روح بن قاسم نقل میکرد. از معلی بن اسد و ابی الولید طیالسی روایت کرد، و محمدبن محمد سلیمان یاغندی و ابوعبداﷲ محاملی و دیگران ازاو روایت دارند. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 1).


روحی . [ رَ ] (اِخ ) محمدبن ابی السرورمکنی به ابوعبداﷲ. وی از اهل فقه و فرائض و قراآت بود. از ابوالربیع اندلسی و ابن ابی داود مصری و دیگران حدیث شنید. سلفی گوید: زادگاه پدرش رَوحَة که جزء اسکندریه است میباشد. (از معجم البلدان ذیل روحة).


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی رُّوحِی: روح من (منظور از روح یا چیزی که مایه حیات و زندگی است ، البته حیاتی که ملاک شعور و اراده باشد و یا در عبارتهایی نظیر "ینزل الملائکه بالروح من امره علی من یشاء من عباده " منظور موجودی غیر از ملائکه است که واسطه نزول برخی فیوضات الهی بر انبیاء و پیامبر...
معنی مُعَقِّبَاتٌ: مأموران (در اصل به معنی بازدارنده ها و عقب اندازنده ها ست ولی اصطلاحی است برای مأمورانی که از طرف حاکمی مسئول اجرای حکم حاکمند و از هرچه که در حکم حاکم اخلال کند جلوگیری می کنند و منظور از "ما بین یدیه و من خلفه" در عبارت "لَهُ مُعَقِّبَاتٌ مِّن بَیْ...
معنی رَّوْحِ: نفس - نفس خوش (هر جا استعمال شود کنایه است از راحتی ، که ضد تعب و خستگی است ، و وجه این کنایه این است که شدت و بیچارگی و بسته شدن راه نجات در نظر انسان نوعی اختناق و خفگی تصور میشود ، همچنانکه مقابل آن یعنی نجات یافتن به فراخنای فرج و پیروزی و عافیت ...
معنی أَولِیَاءَ: دوستان-سرپرستان-صاحب اختیاران (کلمه اولیا جمع کلمه ولی است ، که از ماده ولایت است ، و ولایت در اصل به معنای مالکیت تدبیر امر است ، مثلا ولی صغیر یا مجنون یا سفیه ، کسی است که مالک تدبیر امور و اموال آنان باشد ، که خود آنان مالک اموال خویشند ، ولی تدب...
معنی أَوْلِیَاءَهُ: دوستانش-سرپرستانش-صاحب اختیارانش(کلمه اولیا جمع کلمه ولی است ، که از ماده ولایت است ، و ولایت در اصل به معنای مالکیت تدبیر امر است ، مثلا ولی صغیر یا مجنون یا سفیه ، کسی است که مالک تدبیر امور و اموال آنان باشد ، که خود آنان مالک اموال خویشند ، ولی ت...
معنی أَوْلِیَاؤُکُمْ: دوستانتان-سرپرستانتان-صاحب اختیارانتان(کلمه اولیا جمع کلمه ولی است ، که از ماده ولایت است ، و ولایت در اصل به معنای مالکیت تدبیر امر است ، مثلا ولی صغیر یا مجنون یا سفیه ، کسی است که مالک تدبیر امور و اموال آنان باشد ، که خود آنان مالک اموال خویشند ،...
معنی أَوْلِیَاؤُهُم: دوستانشان-سرپرستانشان-صاحب اختیارانشان(کلمه اولیا جمع کلمه ولی است ، که از ماده ولایت است ، و ولایت در اصل به معنای مالکیت تدبیر امر است ، مثلا ولی صغیر یا مجنون یا سفیه ، کسی است که مالک تدبیر امور و اموال آنان باشد ، که خود آنان مالک اموال خویشند ،...
معنی نُوَلِّی: مسلط و چیره می کنیم - ولایت می دهیم (کلمه ولی از ماده ولایت است ، و ولایت در اصل به معنای مالکیت تدبیر امر است ، مثلا ولی صغیر یا مجنون یا سفیه ، کسی است که مالک تدبیر امور و اموال آنان باشد ، که خود آنان مالک اموال خویشند ، ولی تدبیر امر اموالشان به...
معنی وَلِیُّ: صاحب اختیار- سرپرست- دوست اداره کننده امور (کلمه ولی از ماده ولایت است ، و ولایت در اصل به معنای مالکیت تدبیر امر است ، مثلا ولی صغیر یا مجنون یا سفیه ، کسی است که مالک تدبیر امور و اموال آنان باشد ، که خود آنان مالک اموال خویشند ، ولی تدبیر امر اموا...
معنی وَلِیُّکُمُ: صاحب اختیارشما- سرپرست شما- دوست اداره کننده ی امور شما(کلمه ولی از ماده ولایت است ، و ولایت در اصل به معنای مالکیت تدبیر امر است ، مثلا ولی صغیر یا مجنون یا سفیه ، کسی است که مالک تدبیر امور و اموال آنان باشد ، که خود آنان مالک اموال خویشند ، ولی تد...
معنی وَلِیُّنَا: صاحب اختیارشما- سرپرست شما- دوست اداره کننده ی امور شما(کلمه ولی از ماده ولایت است ، و ولایت در اصل به معنای مالکیت تدبیر امر است ، مثلا ولی صغیر یا مجنون یا سفیه ، کسی است که مالک تدبیر امور و اموال آنان باشد ، که خود آنان مالک اموال خویشند ، ولی تد...
معنی وَلِیُّهُمُ: صاحب اختیارآنان- سرپرست آنان- دوست اداره کننده ی امور آنان(کلمه ولی از ماده ولایت است ، و ولایت در اصل به معنای مالکیت تدبیر امر است ، مثلا ولی صغیر یا مجنون یا سفیه ، کسی است که مالک تدبیر امور و اموال آنان باشد ، که خود آنان مالک اموال خویشند ، ولی...
معنی وَلِیُّهُمْ: صاحب اختیارآنان- سرپرست آنان- دوست اداره کننده ی امور آنان(کلمه ولی از ماده ولایت است ، و ولایت در اصل به معنای مالکیت تدبیر امر است ، مثلا ولی صغیر یا مجنون یا سفیه ، کسی است که مالک تدبیر امور و اموال آنان باشد ، که خود آنان مالک اموال خویشند ، ولی...
معنی وَلِیِّـیَ: صاحب اختیارمن- سرپرست من- دوست اداره کننده ی امور من(کلمه ولی از ماده ولایت است ، و ولایت در اصل به معنای مالکیت تدبیر امر است ، مثلا ولی صغیر یا مجنون یا سفیه ، کسی است که مالک تدبیر امور و اموال آنان باشد ، که خود آنان مالک اموال خویشند ، ولی تدبیر...
ریشه کلمه:
روح (۵۷ بار)
ی (۱۰۴۴ بار)

جدول کلمات

روانی

پیشنهاد کاربران

روحی:نوعی ظرف که از فلز روی ساخته می شود


کلمات دیگر: