کلمه جو
صفحه اصلی

شوک


مترادف شوک : تیغ، خار | صدمه، ضربه، لطمه، تشنج، شوکه، منقلب

برابر پارسی : تکان سخت

فارسی به انگلیسی

trauma, jolt, prickle, prod, shock, thorn, turn

thorn


jolt, prickle, prod, shock, thorn, turn


فارسی به عربی

شوک

عربی به فارسی

خار , بوته خار , شوک , باد اور , شوک مبارک , تاتاري


مترادف و متضاد

thorn (اسم)
تیغ، خار، سرتیز، شوک

تیغ، خار


صدمه، ضربه، لطمه


تشنج، شوکه، منقلب


۱. صدمه، ضربه، لطمه
۲. تشنج، شوکه، منقلب


فرهنگ فارسی

خار، واحدش شوکه، اشواک جمع، ضربه، تکان شدید، حالتی است ناگهانی که ضعف می آورد
( اسم ) ۱ - ضربه شدید تکان سخت . ۲ - حالتی ناگهانی که به شخص عارض شود و قوای بزرگواری او رو به ضعف گذارد .
ظاهرا در شعر ذیل یا صفتیست برای گل چون گنده و متعفن و از جنس لجن و غیره .

فرهنگ معین

(شُ ) [ فر. ] (اِ. ) ۱ - ضربه ، تکان شدید. ۲ - حالتی ناگهانی که به شخص عارض شود و قوای او رو به ضعف گذارد.
(شَ ) [ ع . ] (اِ. ) خار.

(شُ) [ فر. ] (اِ.) 1 - ضربه ، تکان شدید. 2 - حالتی ناگهانی که به شخص عارض شود و قوای او رو به ضعف گذارد.


(شَ) [ ع . ] (اِ.) خار.


لغت نامه دهخدا

شوک. ( هزوارش ، اِ ) به لغت زند و پازند بمعنی بازار است که عربان سوق گویند. ( برهان ). سوق معرب سوک است. راسته بازار. ( از یادداشت مؤلف ). بازار است که به عربی سوق گویند وتبدیل آن سوک است چنانکه الاَّن محل معینی را که عربان بحوالی بصره در آن بازار کنند سوک الشیخ گویند. ( انجمن آرا ) ( از آنندراج ).

شوک. [ ش َ ] ( ع اِ ) خار. ج ، اشواک. شوکة، یکی. ( منتهی الارب ). خار. ( دهار ) ( غیاث ). هر چیز سرتیز. لم. لام. تلو.تلی. بور. تیغ. ( یادداشت مؤلف ). گیاهی که مانند سوزن بروید. ج ، اشواک. ( از اقرب الموارد ) :
مرغزاری است این جهان که در او
عامه شوکان مردم آزارند.
ناصرخسرو.
نی نی از بخت شکوه ها دارم
چند شکوی که شوک بی ثمر است.
خاقانی.
و فی اغصانه [ اغصان علیق الکلب ] شوک صلب. ( ابن البیطار ).
تنی که با تو در این دشت لاف شرکت زد
چو خارپشت ز شوکش قضا مشوک ساخت.
کاتبی.
- امثال :
من یزرع الشوک لم یحصد به العنبا. ( مجمع الامثال از سندبادنامه ).
- شوک الجمال ؛ اشترغاز. مغوداریس. اشترغاز و به لغت مصر رعی الابل است. رجوع به اشترغار و اشترغاز و اشترخار و اشترخاو و خارشتر و شوکةالجمال شود.
- شوک الدارجین ؛ دیفساقوس. جنا. مشطالراعی. خس الکلب. رجوع به شوکةالدارجین شود.
- شوک الدمن ؛عنکبوت. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به شوکةالدمن شود.
- شوک العلک ؛ اشخیص. خامالاون لوقس. بشکراین. اداد. اقسیا. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به اداد و ادادا شود.
- شوک القنا؛ تیزی نیزه ها. ( از اقرب الموارد ).
- شوک الیهود؛ کنگر. ( یادداشت مؤلف ).
- شوک مصری : ثمره شوک مصری جلنار [ گلنار ] است. ( بحر الجواهر در کلمه الثمر ).
- قنطرةالشوک ؛ دهی است بر نهر عیسی به بغداد. ( منتهی الارب ).
|| تیغ ( در ماهی ) و آن استخوانهای باریک و تنک است در گوشت ماهی : و بدارابجرد سمک بالخندق الذی یحیط بالبلد لا شوک فیه و لا عظم و لا فقار و هو من ألذّالسموک. ( صورالاقالیم اصطخری ) ( ابن البیطار ). || شوک خلفی ؛ مازه. فقرات ظَهْر. ( یادداشت مؤلف ).یقال : جاء فی الشوک و الشجر؛ یعنی در عدد بسیار آمد. ( از منتهی الارب ).

شوک. [ ش َ ] ( ع مص ) قوت و تیزی نمودن. شوکة. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || بیمار شری گردیدن : شیک الرجل ( مجهولاً ). ( منتهی الارب ). و آن سرخیی است که بر روی جسد ظاهر شود. ( از اقرب الموارد ). || ظاهر شدن قدرت و شدت کسی. || پیدا آمدن پستان دختر. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). پستان از جای برخاستن. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( المصادر زوزنی ). || برآمدن دندان نشتر شتر. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). دندان اشتر برآمدن. ( تاج المصادر بیهقی ). || به خار درخستن کسی را ( لازم و متعدی ). ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). خلانیدن خار. ( یادداشت مؤلف ). || درآمدن کسی را خار. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( تاج المصادر بیهقی ). خار در تن شدن. ( دهار ). خار در زیر کسی کردن. ( تاج المصادر بیهقی ). خلیدن خار. ( یادداشت مؤلف ).

شوک . (اِخ ) ناحیه ای است نجدی در نزدیکی حجاز. (از معجم البلدان ).


شوک . (ص ) ظاهراً در شعر ذیل معنی بسیار می دهد یا صفتی است برای گل چون گنده و متعفن و از جنس لجن و غیره :
ای همچو مهین مار بدآویز و خشوک
پرزهر چو ماری و چو ماهی همه سوک
شست از طلب ترا شکستم خم و توک
جای تو در آب شور باد و گل شوک .

سوزنی .



شوک . (هزوارش ، اِ) به لغت زند و پازند بمعنی بازار است که عربان سوق گویند. (برهان ). سوق معرب سوک است . راسته بازار. (از یادداشت مؤلف ). بازار است که به عربی سوق گویند وتبدیل آن سوک است چنانکه الاَّن محل معینی را که عربان بحوالی بصره در آن بازار کنند سوک الشیخ گویند. (انجمن آرا) (از آنندراج ).


شوک . [ ش َ ] (ع اِ) خار. ج ، اشواک . شوکة، یکی . (منتهی الارب ). خار. (دهار) (غیاث ). هر چیز سرتیز. لم . لام . تلو.تلی . بور. تیغ. (یادداشت مؤلف ). گیاهی که مانند سوزن بروید. ج ، اشواک . (از اقرب الموارد) :
مرغزاری است این جهان که در او
عامه شوکان مردم آزارند.

ناصرخسرو.


نی نی از بخت شکوه ها دارم
چند شکوی که شوک بی ثمر است .

خاقانی .


و فی اغصانه [ اغصان علیق الکلب ] شوک صلب . (ابن البیطار).
تنی که با تو در این دشت لاف شرکت زد
چو خارپشت ز شوکش قضا مشوک ساخت .

کاتبی .


- امثال :
من یزرع الشوک لم یحصد به العنبا . (مجمع الامثال از سندبادنامه ).
- شوک الجمال ؛ اشترغاز. مغوداریس . اشترغاز و به لغت مصر رعی الابل است . رجوع به اشترغار و اشترغاز و اشترخار و اشترخاو و خارشتر و شوکةالجمال شود.
- شوک الدارجین ؛ دیفساقوس . جنا. مشطالراعی . خس الکلب . رجوع به شوکةالدارجین شود.
- شوک الدمن ؛عنکبوت . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شوکةالدمن شود.
- شوک العلک ؛ اشخیص . خامالاون لوقس . بشکراین . اداد. اقسیا. (یادداشت مؤلف ). رجوع به اداد و ادادا شود.
- شوک القنا؛ تیزی نیزه ها. (از اقرب الموارد).
- شوک الیهود؛ کنگر. (یادداشت مؤلف ).
- شوک مصری : ثمره ٔ شوک مصری جلنار [ گلنار ] است . (بحر الجواهر در کلمه ٔ الثمر).
- قنطرةالشوک ؛ دهی است بر نهر عیسی به بغداد. (منتهی الارب ).
|| تیغ (در ماهی ) و آن استخوانهای باریک و تنک است در گوشت ماهی : و بدارابجرد سمک بالخندق الذی یحیط بالبلد لا شوک فیه و لا عظم و لا فقار و هو من ألذّالسموک . (صورالاقالیم اصطخری ) (ابن البیطار). || شوک خلفی ؛ مازه . فقرات ظَهْر. (یادداشت مؤلف ).یقال : جاء فی الشوک و الشجر؛ یعنی در عدد بسیار آمد. (از منتهی الارب ).

شوک . [ ش َ ] (ع مص ) قوت و تیزی نمودن . شوکة. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || بیمار شری گردیدن : شیک الرجل (مجهولاً). (منتهی الارب ). و آن سرخیی است که بر روی جسد ظاهر شود. (از اقرب الموارد). || ظاهر شدن قدرت و شدت کسی . || پیدا آمدن پستان دختر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). پستان از جای برخاستن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). || برآمدن دندان نشتر شتر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). دندان اشتر برآمدن . (تاج المصادر بیهقی ). || به خار درخستن کسی را (لازم و متعدی ). (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). خلانیدن خار. (یادداشت مؤلف ). || درآمدن کسی را خار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی ). خار در تن شدن . (دهار). خار در زیر کسی کردن . (تاج المصادر بیهقی ). خلیدن خار. (یادداشت مؤلف ).


شوک . [ شُک ْ ] (فرانسوی ، اِ) شُک . ضربه ٔ شدید. تکان سخت .حالت ناگهانی که به شخص عارض شود و قوای او رو به ضعف گذارد. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به شُک شود.


فرهنگ عمید

۱. ضربه، تکان شدید.
۲. (پزشکی ) حالتی که ناگهان به انسان دست می دهد و قوای بدن رو به سستی و ضعف می گذارد.
خار.

۱. ضربه؛ تکان شدید.
۲. (پزشکی) حالتی که ناگهان به ‌انسان دست می‌دهد و قوای بدن رو به‌ سستی و ضعف می‌گذارد.


خار.


دانشنامه عمومی

واژهٔ شوک یا مشتقات آن ممکن است به یکی از مقاله های زیر مرتبط باشد:
شوک فرهنگی

ضربه.


دانشنامه آزاد فارسی

شوک (shock)
در پزشکی، نارسایی گردش خون. با افت ناگهانی فشار خون و رنگ پریدگی حاصل از آن، تعریق، ضربان نبض سریع و ضعیف، و گاه با کلاپس کامل مشخص می شود. علل شوک عبارت اند از بیماری، جراحت، و صدمات روانی. هنگام شوک، فشار خون از اندازۀ لازم برای خون رسانی به بافت های، مخصوصاً مغز، کمتر است. درمان آن برحسب علت شوک متفاوت و برای درمان، استراحت لازم است. در صورتی که مقادیر فراوانی خون از دست رفته باشد، لازم است حجم طبیعی در گردش خون را تأمین کرد.

فرهنگ فارسی ساره

تکانه


فرهنگستان زبان و ادب

{shock} [پزشکی] حالتی که به علت اُفت فشار خون سرخرگی و کم شدن حجم خون بروز کند
[اقتصاد] ← ضربه 2

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی شَّوْکَةِ: تیزی و برندگی ( این کلمه استعاره از شوک به معنای خار است )
تکرار در قرآن: ۱(بار)
شوک به معنی خار است راغب گوید: به اسلحه و سخنی نیز اطلاق می‏شود. نیش عقرب را به جهت تشبیه بخار شوک گفته‏اند. مراد از طائفه ذات الشوکة لشکریان قریش است شوکت در آن به معنی قدرت یا سلاح است خداوند به مسلمانان وعده داد که یکی از دو طائفه (کاروان ابوسفیان، لشکر قریش) نصیبشان خواهد شد. آنهادوست داشتند کاروان که قدرت و سلاح نداشت نصیب آنها باشد. آیه شریفه در بیان همان وعده است. این کلمه در قرآن فقط یکبار آمده است.

گویش مازنی

/shok/ گوست راسته ی حیوان

گوست راسته ی حیوان


واژه نامه بختیاریکا

شوم. کنایه از جغد

پیشنهاد کاربران

ماتک، در روستای نصروانی شهرستان داراب گفته می شود

شُوک در لری به جغد گفته میشود.

در گفتار لری :
فعل شوکیدن یا شوکاندن یا شوکنیدن ( لری ) بسیار بکار می رود.
به مَنای ناگهانی ترساندن و یا دور کردن و راندن کسی یا چیزی. ( شوکه کردن ( فارسی ) )
در مثل :
شوکیدم ( شوکنیدم ) به اسب ها و اسب ها هم رَم کردند.
بِشوکا ( بِشوکنا، بِشوک ) به مرغ ها که دور و بر خانه نیایند.


کلمات دیگر: