کلمه جو
صفحه اصلی

رعیت


مترادف رعیت : برزگر، روستایی، تبعه

برابر پارسی : دهوند، شهروند، کشاورز

فارسی به انگلیسی

bondman, peasant, vassal, villein, citizen, liege, liegeman, farmer, subject

peasant, farmer, subject


bondman, citizen, liege, liegeman, peasant, vassal, villein


فارسی به عربی

فلاح , مواطن

مترادف و متضاد

citizen (اسم)
تابع، رعیت، شهروند، تبعه یک کشور

peasant (اسم)
کشاورز، دهاتی، رعیت، روستایی

bondman (اسم)
غلام، برده، رعیت

vassal (اسم)
غلام، رعیت، بنده، تبعه، خراجگزار، همبیعت بالرد

cotter (اسم)
رعیت

cottar (اسم)
رعیت

helot (اسم)
رعیت، بنده

villein (اسم)
دهاتی، رعیت، بنده

برزگر، روستایی


تبعه


۱. برزگر، روستایی
۲. تبعه


فرهنگ فارسی

عامه مردم، قوم وجماعتی که راعی وسرپرست دارد
( اسم ) ۱ - عامه مردم گروهی که دارای سرپرست و راعی باشند . ۲ - کشاورزانی که برای مالک زراعت کنند . ۳ - اتباع پادشاه تبعه یک کشور .

فرهنگ معین

(رَ یَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - عموم مردم . ۲ - کسانی که به کِشت و زرع برای یک مالک می پردازند. ۳ - بنده ، مردم تحت فرمان پادشاه .

لغت نامه دهخدا

رعیت. [ رَ عی ی َ ] ( ع اِ ) یا رعیة. عامه مردم زیردست و فرمانبردارکه بادرم نیز گویند. ( ناظم الاطباء ). عامه مردم ، گروهی که دارای سرپرست و راعی باشند. ( فرهنگ فارسی معین ). زیردست. ( کشاف زمخشری ) ( دهار ) ( ملخص اللغات ) ( مهذب الاسماء ). مردم عامه. مردمان تابع. ( یادداشت مؤلف ): دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما و بندگی بیارامید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 466 ). کار از درجه ٔسخن به درجه شمشیر کشید و رعیت و لشکری میل سوی عیسی کردند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 241 ). ما رعیتیم و خداوندی داریم و رعیت جنگ نکند. امیران را بباید آمدکه شهر پیش ایشان است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 563 ).دست لشکریان از رعیت چه در ولایت خود و چه در ولایت بیگانه و دشمن کوتاه دارید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347 ). به مردمان چرا نمودی که این پادشاه و لشکر و رعیت در راه راست نیستند؟ ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340 ). || کشاورزانی که برای مالک زراعت کنند. ( فرهنگ فارسی معین ). دهقان. ساکن دهات. زمین دار. عموم کشاورز و زارع و صنعتگر. ( ناظم الاطباء ) :
نظری کن به حال من زین به
زآنکه من هم رعیتم در ده.
اوحدی.
|| اتباع پادشاه. تبعه یک کشور. ( از فرهنگ فارسی معین ). ساکن هر ولایت و کشوری. تابع. ( ناظم الاطباء ) :
دل من چون رعیتی است مطیع
عشق چون پادشاه کامرواست.
فرخی.
خشم لشکر این پادشاه [ناطقه ] است که بدیشان.... رعیت را نگاهدارد. ( از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250 ). فکر و تدبیرش صرف نمی شود مگر در نگهبانی حوزه اسلام و رعیت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312 ). باش از برای رعیت پدری مشفق. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313 ). امیر گفت : بباید گفت تا رعیت آهسته فرونشینند و هر گروهی بجای خویش باشند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292 ). خیمه ملک است و ستون پادشاه و طناب و میخها رعیت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386 ).
امروز تو میر شهر خویشی
کت پنج رعیت است مأمور.
ناصرخسرو.
از حقوق رعیت بر پادشاه آن است که هر یکی را بر مقدار خرد و مروت به درجه ای رساند. ( کلیله و دمنه ). پادشاهان را در سیاست رعیت... بدان حاجت افتد. ( کلیله و دمنه ).
شاه که ترتیب ولایت کند
حکم رعیت به رعایت کند.
نظامی.
رعیت به اطفال نارسیده ماند و پادشاه به مادر مهربان. ( مرزبان نامه ).

رعیت . [ رَ عی ی َ ] (ع اِ) یا رعیة. عامه ٔ مردم زیردست و فرمانبردارکه بادرم نیز گویند. (ناظم الاطباء). عامه ٔ مردم ، گروهی که دارای سرپرست و راعی باشند. (فرهنگ فارسی معین ). زیردست . (کشاف زمخشری ) (دهار) (ملخص اللغات ) (مهذب الاسماء). مردم عامه . مردمان تابع. (یادداشت مؤلف ): دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما و بندگی بیارامید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 466). کار از درجه ٔسخن به درجه ٔ شمشیر کشید و رعیت و لشکری میل سوی عیسی کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 241). ما رعیتیم و خداوندی داریم و رعیت جنگ نکند. امیران را بباید آمدکه شهر پیش ایشان است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 563).دست لشکریان از رعیت چه در ولایت خود و چه در ولایت بیگانه و دشمن کوتاه دارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347). به مردمان چرا نمودی که این پادشاه و لشکر و رعیت در راه راست نیستند؟ (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340). || کشاورزانی که برای مالک زراعت کنند. (فرهنگ فارسی معین ). دهقان . ساکن دهات . زمین دار. عموم کشاورز و زارع و صنعتگر. (ناظم الاطباء) :
نظری کن به حال من زین به
زآنکه من هم رعیتم در ده .

اوحدی .


|| اتباع پادشاه . تبعه ٔ یک کشور. (از فرهنگ فارسی معین ). ساکن هر ولایت و کشوری . تابع. (ناظم الاطباء) :
دل من چون رعیتی است مطیع
عشق چون پادشاه کامرواست .

فرخی .


خشم لشکر این پادشاه [ناطقه ] است که بدیشان .... رعیت را نگاهدارد. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250). فکر و تدبیرش صرف نمی شود مگر در نگهبانی حوزه ٔ اسلام و رعیت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). باش از برای رعیت پدری مشفق . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313). امیر گفت : بباید گفت تا رعیت آهسته فرونشینند و هر گروهی بجای خویش باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). خیمه ملک است و ستون پادشاه و طناب و میخها رعیت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386).
امروز تو میر شهر خویشی
کت پنج رعیت است مأمور.

ناصرخسرو.


از حقوق رعیت بر پادشاه آن است که هر یکی را بر مقدار خرد و مروت به درجه ای رساند. (کلیله و دمنه ). پادشاهان را در سیاست رعیت ... بدان حاجت افتد. (کلیله و دمنه ).
شاه که ترتیب ولایت کند
حکم رعیت به رعایت کند.

نظامی .


رعیت به اطفال نارسیده ماند و پادشاه به مادر مهربان . (مرزبان نامه ).
با رعیت صلح کن از جنگ خصم ایمن نشین
زآنکه شاهنشاه عادل را رعیت لشکر است .

سعدی .


رعیت چو بیخ است و سلطان درخت
درخت ای پسر باشد از بیخ سخت .

سعدی .


رعیت درخت است اگر پروری
به کام دل دوستان برخوری .

سعدی .


نه بر اشتری سوارم نه چو خر به زیر بارم
نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم .

سعدی .


شاهی که بر رعیت خود می کند ستم
مستی بود که می خورداز ران خود کباب .

صائب .


رعیت چو از بیم شه هر شبانگه
دل غمگن و چشم بیدار دارد
نباشد شگفت ار ز نومیدی آخر
بر او تخت شاهی نگونسار دارد.

حاج سیدنصراﷲ تقوی .


- رعیت دوست ؛ که ملت و رعیت را دوست داشته باشد : او خود سلطانی بود ساکن و عادل و کاردان و رعیت دوست . (کتاب النقض ص 414).
- رعیت شکن ؛ ستمگر. که رعیت را شکند و ستم کند :
پادشهی بود رعیت شکن
وز سر حجت شده حجاج فن .

نظامی .


- امثال :
رعیت از رعایت شاد گردد . (امثال و حکم ج 2 ص 869).
رعیت تابع ظلم است . (امثال و حکم ج 2 ص 169).
رعیت درخت جواهر است ؛ کشاورزان و دهقانان برای مالک قریه سود بسیار دارند. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 869).
قالی را تا بزنی گرد می آید رعیت را تا بزنی پول . (امثال و حکم دهخداج 2 ص 1155).
ما هم رعیت این دیهیم . (از امثال و حکم ج 3 ص 1395).
|| اجاره دار. || مرد فرومایه . (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

۱. قوم و جماعتی که در یک سرزمین تابع یک حکومت باشند، عامۀ مردم.
۲. جمعی کشاورز که در یک ملک تحت فرمان یک مالک باشند.

دانشنامه آزاد فارسی

رَعیَّت (peasant)
(یا: دهقان) کشاورز خرده پای روستانشین. معمولاً زمینی کوچک در تملک یا اجاره دارد و برای تأمین معاش خود و فروش مازاد محصولِِ کشاورزی اش بر روی آن زمین کار می کند. در قرن ۱۸ که کشاورزی در انگلستان به مقیاس های وسیع تر گرایش یافت، به اضمحلال طبقۀ دهقانان مستقل انجامید؛ اگرچه کشاورزی در مقیاس کوچک در زمین های زراعی کوچک و در بین اصناف اسکاتلندی همچنان باقی ماند. زمین داران در کشورهایی چون فرانسه و اسپانیا و ایتالیا کمتر به کشاورزی علاقه نشان دادند و بنابراین سنّتِ زمین داریِ مستقل در مقیاس های کوچک به عنوان شیوۀ خاص از امرار معاش تا به امروز باقی مانده است نیز ← کُمون.

فرهنگ فارسی ساره

دهوند


واژه نامه بختیاریکا

( عر ) ؛ مردم؛ توده مردم؛ مردم فرو دست و بی منصب

پیشنهاد کاربران

پیرو

کشاورز ، مردم

پادرم ، عامه ٔ مردم، زیردست، مردمان تابع
در لغت، رعیت اسم مصدر است از رعی و رعایة، به معنی چریدن و چرانیدن.
در تعریف رعیت به مردم عامه زیردست و فرمانبردار که تابع اند گویند .


رَگَت= رعیت
گونه اندیشه و کردار که پاد و ضد شهرنشینی و مدنیت و تمدن است.

برای بانه و امتیاز گرفتن از دیگران
یک ) وانمود و تظاهر
به
سادگی و ندانستن میکند.

دو ) وانمود به دانستن
دانش، دین میکند.

سه ) دست به رُبودن آورتاک و مالی می زند.

چهار ) دست به دغل کاری و خیانت می زند

پنج ) دُچار چرگه و جامع ستیزی است.


کلمات دیگر: