کلمه جو
صفحه اصلی

رمه


مترادف رمه : احشام، رمق، رمک، سیله، فسیله، گله، دسته، گروه، جیش، سپاه، لشکر

فارسی به انگلیسی

cattle, flock, fold, herd, troop

herd, flock


flock, fold, herd, troop


فارسی به عربی

قطیع

مترادف و متضاد

احشام، رمق، رمک، سیله، فسیله، گله


دسته، گروه


جیش، سپاه، لشکر


flock (اسم)
گروه، جمعیت، گله، رمه، دسته پرندگان

drove (اسم)
دسته، ازدحام، گله، رمه، محل عبور احشام

herd (اسم)
گروه، جمعیت، گله، رمه

۱. احشام، رمق، رمک، سیله، فسیله، گله
۲. دسته، گروه
۳. جیش، سپاه، لشکر


فرهنگ فارسی

گله گاووگوسفند، سپاه ولشکروگروه مردم گویند
( اسم ) ۱ - پاره رسن پوسیده ریسمان پاره . ۲ - پیشانی .
ابو منصور گوید : بطن الرمه وادی معروفی است در بالای نجد و بعضی گویند بطن الرمه منزلی است از آن مردم کوفه و دیگری گوید رمه دشت عظیمی است در نجد که در آن چند رودبار می ریزد

فرهنگ معین

(رَ مِ ) [ په . ] (اِ. ) ۱ - گلة گاو و گوسفند و اسب . ۲ - گروه مردم .
(رِ مِّ یا مَُ ) [ ع . رمة ] (اِ. ) ۱ - استخوان پوسیده . ۲ - مورچة پردار. ۳ - کرمک چوب - خوار. ۴ - خاک نمناک . ۵ - مغز استخوان .
(رُ مَّ ) [ ع . رمة ] (اِ. ) ۱ - پارة رسن پوسیده ، ریسمان پاره . ۲ - پیشانی .

(رَ مِ) [ په . ] (اِ.) 1 - گلة گاو و گوسفند و اسب . 2 - گروه مردم .


(رِ مِّ یا مَُ) [ ع . رمة ] (اِ.) 1 - استخوان پوسیده . 2 - مورچة پردار. 3 - کرمک چوب - خوار. 4 - خاک نمناک . 5 - مغز استخوان .


(رُ مَّ) [ ع . رمة ] (اِ.) 1 - پارة رسن پوسیده ، ریسمان پاره . 2 - پیشانی .


لغت نامه دهخدا

رمه . [ رَ م َ / م ِ ] (اِ) گله ٔ گوسفند و ایلخی اسب .(برهان ). گله ٔ گوسفند. (آنندراج ). گله ٔ گوسفند و امثال آنها. (فرهنگ نظام ). گله ٔ گوسپندان . (ناظم الاطباء). سیله . رمک . (برهان ). رَمَق . (منتهی الارب ) (المعرب جوالیقی ). قطیع. ثَلّة. (منتهی الارب ) :
پس بیوبارید ایشان را همه
نه شبان را هشت زنده نه رمه .

رودکی .


خردپادشاهی بود مهربان
بود در رمه گرگ را چون شبان .

ابوشکور.


و رمه های خوک دارند [ صقلابیان ] همچنانک رمه ٔ گوسفند. (حدود العالم ).
که گرگ اندرآمد میان رمه
سگ و مرد را دید در دمدمه .

فردوسی .


اگر گوسفندی برند از رمه
به تیره شب و روزگار دمه .

فردوسی .


چنان شد که از بی شبانی رمه
پراکنده گردد بروز دمه .

فردوسی .


هم با رمه ٔ اسبم و هم با گله ٔ میش
هم با صنم چینم و هم با بت تاتار.

فرخی .


از رمه خیری نماند چون بماند بی شبان .

عنصری .


مر آن گرگ را مرگ به از دمه
که بی خورد ماند میان رمه .

اسدی .


بمرد اشتر ابلهی در رمه
به درویش دادمش گفتا همه .

اسدی .


شبان کز میان شد چه باشد رمه .

اسدی .


با این رمه ٔ ستور گمره
هرگز ندوم نه من حمارم .

ناصرخسرو.


هر زمان بدتر بود حال رمه
چون بود از گرسنه گرگان رعات .

ناصرخسرو.


تو داد دهی بروز محشر
زین یک رمه گاو بی فسارم .

ناصرخسرو.


ای بخرد تو مرم چون رمه از ما
مرغ نئی چون رمی و ما نه شگالیم .

ناصرخسرو.


و باد در رمه پدید آمد و او را چهل رمه گوسفند بود. (قصص الانبیاء).
تو انصاف ده چون بماند رمه
چو از گرگ درنده سازی شبان .

مسعودسعد.


شبان چون شد خراب از باده ٔ ناب
رمه در معده ٔ گرگان کند خواب .

امیرخسرو.


- رمه دور برسیدن ؛ کار از کار گذشتن . دیر شدن وقت کاری . کار از چاره گذشتن : خواجه در راه مرا گفت این خداوند اکنون آگاه شد که رمه دور برسید اما هم نیک است تا بیش چنین نرود. (تاریخ بیهقی ).
- رمه رمه ؛ گله گله . دسته دسته :
رمه رمه بز و بزغاله ٔ کبود و سیاه
به مرغزار فرودین تو بپرورده .

سوزنی .


|| سپاه و لشکر. (برهان ) (آنندراج ) :
شد از بی شبانی رمه تال و مال
همه دشت تن بود بی دست و یال .

فردوسی .


بدو گفت کز تو بپرسم همه
ز شاه و ز گردنکشان و رمه .

فردوسی .


نیاطوس را داد لشکر همه
بدو گفت مهتر تویی با رمه .

فردوسی .


چند روز بر این صفت بگذاشتند تا رمه ٔ کفار بتمامی مجتمع شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 350). || جمعیت مردم . (برهان ) (آنندراج ). جمعیت مردمان . (ناظم الاطباء). جماعت . گروه مردم :
چو بشنید شه کیقباد آنهمه
برآوردسر از میان رمه .

فردوسی .


سر یک رمه مردم بیگناه
به خاک اندر آرد ز بهر کلاه .

فردوسی .


سخنهای دستان شنیدم همه
که برخواند آن را به پیش رمه .

فردوسی .


زین رمه یک سو شو و از دل بشوی
ریم فرومایگی و ریمنی .

ناصرخسرو.


رای آن قاضی بچربید از همه
عقل او در پیش می رفت از رمه .

مولوی .


گفت نائب پیش قاضی آنهمه
که نمودند از شکایت آن رمه .

مولوی .


|| (اِخ ) پروین . ثریا. (برهان ) (آنندراج ). رفه . (برهان ).

( رمة ) رمة. [ رُم ْ م َ ] ( ع اِ ) هر چیز پوسیده. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || پیشانی. ( منتهی الارب ). || همگی. ( ناظم الاطباء ). جملگی : اعطاه الشی برمة؛ ای بجملة. ( از متن اللغة ). || سائر. و الاصل ان رجلاً دفع الی آخر بعیراً بحبل فی عنقه فقیل لکل من دفع شیئاً بجملته أعطاه برمته.( از منتهی الارب ). سایر. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).

رمة. [ رُم ْ م َ/ رِم ْ م َ ] ( ع اِ ) رسن پوسیده. ( منتهی الارب ). قطعه ای پوسیده از رسن. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( از معجم متن اللغة ). ج ، رِمام ، رُمَم. ( متن اللغة ).

رمة. [رِم ْ م َ ] ( ع اِ ) استخوان پوسیده. ( منتهی الارب ). استخوانهای پوسیده. ( از اقرب الموارد ) ( از معجم متن اللغه ). ج ، رِمَم ، رِمام. و یقال : اﷲ یحیی الرمم ؛ ای العظام البالیة. ( اقرب الموارد ). || مورچه ٔپردار. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( متن اللغه ). || کرمک چوبخوار. ( منتهی الارب ). جانوری چوبخوار. ( از اقرب الموارد ). در بعضی از لهجه ها بمعنی جانور چوبخوار است. ( از متن اللغه ). موریانه. || خاک نمناک. || مغز استخوان. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).

رمة. [ رُم ْ م َ / رُ م َ ] ( اِخ ) ابومنصور گوید: بطن الرمة وادی معروفی است در بالای نجدو بعضی گویند بطن الرمة منزلی است ازآن ِ مردم کوفه ودیگری گوید رمة دشت عظیمی است در نجد که در آن چند رودبار می ریزد. ( از معجم البلدان چ بیروت ج 3 ص 72 ).
رمه. [ رَ م َ / م ِ ] ( اِ ) گله گوسفند و ایلخی اسب.( برهان ). گله گوسفند. ( آنندراج ). گله گوسفند و امثال آنها. ( فرهنگ نظام ). گله گوسپندان. ( ناظم الاطباء ). سیله. رمک. ( برهان ). رَمَق. ( منتهی الارب ) ( المعرب جوالیقی ). قطیع. ثَلّة. ( منتهی الارب ) :
پس بیوبارید ایشان را همه
نه شبان را هشت زنده نه رمه.
رودکی.
خردپادشاهی بود مهربان
بود در رمه گرگ را چون شبان.
ابوشکور.
و رمه های خوک دارند [ صقلابیان ] همچنانک رمه گوسفند. ( حدود العالم ).
که گرگ اندرآمد میان رمه
سگ و مرد را دید در دمدمه.
فردوسی.
اگر گوسفندی برند از رمه
به تیره شب و روزگار دمه.
فردوسی.
چنان شد که از بی شبانی رمه
پراکنده گردد بروز دمه.

رمة. [ رُم ْ م َ ] (ع اِ) هر چیز پوسیده . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || پیشانی . (منتهی الارب ). || همگی . (ناظم الاطباء). جملگی : اعطاه الشی ٔ برمة؛ ای بجملة. (از متن اللغة). || سائر. و الاصل ان رجلاً دفع الی آخر بعیراً بحبل فی عنقه فقیل لکل من دفع شیئاً بجملته أعطاه برمته .(از منتهی الارب ). سایر. (آنندراج ) (ناظم الاطباء).


رمة. [ رُم ْ م َ / رُ م َ ] (اِخ ) ابومنصور گوید: بطن الرمة وادی معروفی است در بالای نجدو بعضی گویند بطن الرمة منزلی است ازآن ِ مردم کوفه ودیگری گوید رمة دشت عظیمی است در نجد که در آن چند رودبار می ریزد. (از معجم البلدان چ بیروت ج 3 ص 72).


رمة. [ رُم ْ م َ/ رِم ْ م َ ] (ع اِ) رسن پوسیده . (منتهی الارب ). قطعه ای پوسیده از رسن . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (از معجم متن اللغة). ج ، رِمام ، رُمَم . (متن اللغة).


رمة. [رِم ْ م َ ] (ع اِ) استخوان پوسیده . (منتهی الارب ). استخوانهای پوسیده . (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه ). ج ، رِمَم ، رِمام . و یقال : اﷲ یحیی الرمم ؛ ای العظام البالیة. (اقرب الموارد). || مورچه ٔپردار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (متن اللغه ). || کرمک چوبخوار. (منتهی الارب ). جانوری چوبخوار. (از اقرب الموارد). در بعضی از لهجه ها بمعنی جانور چوبخوار است . (از متن اللغه ). موریانه . || خاک نمناک . || مغز استخوان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).


فرهنگ عمید

۱. گلۀ گاو، گوسفند، یا اسب.
۲. سپاه و لشکر.
۳. [قدیمی] گروه مردم: گر این خواسته زاو پذیریم همه / ز من گردد آشفته شاه رمه (فردوسی: ۱/۲۴۰ ).
* رمه شدن: (مصدر لازم ) ‹رمه گشتن› [قدیمی] جمع شدن، گرد آمدن، در یکجا جمع شدن.
استخوان پوسیده.

۱. گلۀ گاو، گوسفند، یا اسب.
۲. سپاه و لشکر.
۳. [قدیمی] گروه مردم: ◻︎ گر این خواسته زاو پذیریم همه / ز من گردد آشفته شاه رمه (فردوسی: ۱/۲۴۰).
⟨ رمه ‌شدن: (مصدر لازم) ‹رمه گشتن› [قدیمی] جمع شدن؛ گرد آمدن؛ در یکجا جمع شدن.


استخوان پوسیده.


گویش مازنی

/rame/ گله ی گوسفند و گاو

گله ی گوسفند و گاو


جدول کلمات

گله گوسفندان

پیشنهاد کاربران

با درود . خواهشمندم سروده فردوسیو درست بنویسید . پ نه ف . گوسپند نه گوسفند

رم به معنی قبیله است به پارسی - چون رم کاریان و رم گیلویه

رمه کردن:کنایه فعلی ایماست از گرد آوردن ، یک جا گرد آوردن
که : 《 آمد؛ نگه کرد ایوان همه ؛
بتانِ سیه چشم کردم رمه. 》
نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۲۴۲.

رمه ( معنی ) :گروه، دسته، لشکر، گله، جمع.
رمه ( متضاد ) :تک، تکی، تک نفر.





♡انشالله همیشه سالم باشید و با علم و دانایی به زندگی خود ادامه دهید♡

رمه در پهلوی رمگ ramag بوده است ، ریختی پساوندی از " رم " .
( ( چنینیم یکسر ، کِه و مِه ، همه ؛
تو خواهی شبان باش ، خواهی رمه. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 324. )



رمه
مثلا مثل گوسفندان که مثل گروه یا لشکر هستند.


کلمات دیگر: