کلمه جو
صفحه اصلی

رستخیز


مترادف رستخیز : آخرت، حشر، رستاخیز، قیامت، محشر، بعث، بیداری، جنبش، قیام

مترادف و متضاد

۱. آخرت، حشر، رستاخیز، قیامت، محشر
۲. بعث، بیداری، جنبش، قیام


فرهنگ فارسی

روز رستاخیز .روزی که مردگان بامر خدا زنده گردند و باعمال آنان رسیدگی شود روز قیامت محشر .
رستاخیز
( اسم ) برخاستن مردگان بعث .
نوخیز یا در انجمن آرا و آنندراج به نقل از فرهنگ رشیدی و موید و کشف اللغات بمعنی حشر و قیات بدین ضبط آمده ولی با توجه به فرهنگهای دیگر و ریشه کلمه صحیح نمی نماید .

فرهنگ معین

(رَ سْ ) (اِمر. ) نک رستاخیز.

لغت نامه دهخدا

رستخیز. [ رَ ت َ / رَ ] ( اِ مرکب ) رستاخیز. برخاستن مردگان. ( از: ریست ، مرده ، میت + خیز، برخاستن ). ( یادداشت مؤلف ). رستاخیز. قیامت. ( لغت محلی شوشتر نسخه خطی کتابخانه مؤلف ) ( از فرهنگ جهانگیری ). روز قیامت و محشر و رستاخیز. ( ناظم الاطباء ). به معنی رستاخیز است که قیامت باشد. ( برهان ). کنایه از قیامت و با لفظ برانگیختن و برآمدن مستعمل. ( آنندراج ) . این لفظ را فرهنگ نویسان فارسی بعضی با فتح اول ضبط کرده اند که مأخوذ ازرَستن باشد و بعضی با ضم اول دانسته اند که مأخوذ از روییدن باشد و بعضی هر دو حرکت را جایز دانسته اند،لیکن صحیح با کسر اول است ، چه در پهلوی ریستاخیز است و ریست به معنی مرده و معنی مجموع برخاستن مرده است. در اوستا هم ایریسته به معنی مردن است. ( از فرهنگ نظام ). قیامت و معنی ترکیبی رها شدن و برخاستن. ( غیاث اللغات از برهان و جهانگیری ). از نامهای قیامت باشد. ( فرهنگ خطی ). رستاخیز. ستخیز. ساعت. روز شمار. روز جزا. معاد. قیامت. محشر. یوم الدین. حشر. نشر. یوم النشور. یوم الحشر. آزفة. ازفة. واقعه. نشور. ( یادداشت مؤلف ). و رجوع به مترادفات کلمه شود :
بهشت است و هم دوزخ و رستخیز
ز نیک و ز بد نیست ما را گریز.
فردوسی.
بکردیم جنگی که تا رستخیز
نبیند چنان جنگ روز ستیز.
فردوسی.
به کین من امروز تا رستخیز
نبینی بجز گرز و شمشیر تیز.
فردوسی.
یکی سنگ باشد که تا رستخیز
شود در میان دلیران جهیز.
فردوسی.
ز قدر او نپذیرد خدای عز و جل
ز هیچ دشمن او روز رستخیز امان.
فرخی.
چو آگه شد جهان بر وی سرآمد
تو گفتی رستخیز او درآمد.
( ویس و رامین ).
برجای ببودند و نعره برآوردند گفتی روز رستخیز است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 435 ). و تا رستخیز این شریعت خواهد بود هر روز قوی تر و پیداتر و بالاتر. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 92 ). امیر روی به قبله کرده بود فرمود تا بوقهای زرین... بدمیدند... و بدمیدن غریوبخاست و بر درگاه کوس فروکوفتند... گفتی رستخیز است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378 ).
نشین راست با هرکس و راست خیز
مگر رسته گردی تو در رستخیز.
اسدی.
گه رستخیز آب کوثر وراست
لوا و شفاعت سراسر وراست.
اسدی.

رستخیز. [ رَ ت َ / رَ ] (اِ مرکب ) رستاخیز. برخاستن مردگان . (از: ریست ، مرده ، میت + خیز، برخاستن ). (یادداشت مؤلف ). رستاخیز. قیامت . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) (از فرهنگ جهانگیری ). روز قیامت و محشر و رستاخیز. (ناظم الاطباء). به معنی رستاخیز است که قیامت باشد. (برهان ). کنایه از قیامت و با لفظ برانگیختن و برآمدن مستعمل . (آنندراج ) . این لفظ را فرهنگ نویسان فارسی بعضی با فتح اول ضبط کرده اند که مأخوذ ازرَستن باشد و بعضی با ضم اول دانسته اند که مأخوذ از روییدن باشد و بعضی هر دو حرکت را جایز دانسته اند،لیکن صحیح با کسر اول است ، چه در پهلوی ریستاخیز است و ریست به معنی مرده و معنی مجموع برخاستن مرده است . در اوستا هم ایریسته به معنی مردن است . (از فرهنگ نظام ). قیامت و معنی ترکیبی رها شدن و برخاستن . (غیاث اللغات از برهان و جهانگیری ). از نامهای قیامت باشد. (فرهنگ خطی ). رستاخیز. ستخیز. ساعت . روز شمار. روز جزا. معاد. قیامت . محشر. یوم الدین . حشر. نشر. یوم النشور. یوم الحشر. آزفة. ازفة. واقعه . نشور. (یادداشت مؤلف ). و رجوع به مترادفات کلمه شود :
بهشت است و هم دوزخ و رستخیز
ز نیک و ز بد نیست ما را گریز.

فردوسی .


بکردیم جنگی که تا رستخیز
نبیند چنان جنگ روز ستیز.

فردوسی .


به کین من امروز تا رستخیز
نبینی بجز گرز و شمشیر تیز.

فردوسی .


یکی سنگ باشد که تا رستخیز
شود در میان دلیران جهیز.

فردوسی .


ز قدر او نپذیرد خدای عز و جل
ز هیچ دشمن او روز رستخیز امان .

فرخی .


چو آگه شد جهان بر وی سرآمد
تو گفتی رستخیز او درآمد.

(ویس و رامین ).


برجای ببودند و نعره برآوردند گفتی روز رستخیز است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 435). و تا رستخیز این شریعت خواهد بود هر روز قوی تر و پیداتر و بالاتر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 92). امیر روی به قبله کرده بود فرمود تا بوقهای زرین ... بدمیدند... و بدمیدن غریوبخاست و بر درگاه کوس فروکوفتند... گفتی رستخیز است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378).
نشین راست با هرکس و راست خیز
مگر رسته گردی تو در رستخیز.

اسدی .


گه رستخیز آب کوثر وراست
لوا و شفاعت سراسر وراست .

اسدی .


تا روز رستخیز بماند در او مقیم
آن شوردولتی که درافتد بدام ...

سوزنی .


ایمن است از رستخیز افلاک از آنک
بر بقای او معول کرده اند.

خاقانی .


رستخیز است خیزو بازشکاف
سقف ایوان و طاق و طارم را.

خاقانی .


هست چون صبح آشکارا کاین صباح چند را
بیم صبح رستخیز است از شب یلدای من .

خاقانی .


هود هدایت است شاه ، اهل سریر عادیان
صرصر رستخیز دان قوت رای شاه را.

خاقانی .


شغبهای شیپور از آهنگ تیز
چو صور سرافیل در رستخیز.

نظامی .


حربه را چون به حرب تیز کند
روز را روز رستخیز کند.

نظامی .


درحرم دین به حمایت گریز
تا رهی از کشمکش رستخیز.

نظامی .


آن همه غوغای روز رستخیز
از مصاف غمزه ٔ جادوی اوست .

عطار.


از بیم آبروی تو در وصف رستخیز
آتش نموده پست و گرفته ره گریز.

کمال اسماعیل .


هست قاضی رحمت و دفع و ستیز
قطره ای از بحر عدل رستخیز.

مولوی .


فردا که سر ز خاک برآرم اگر ترا
بینم فراغتم بود از روز رستخیز.

سعدی .


|| هنگامه . قیام و غوغا. شورش . هیاهو. کثرت لشکر. ازدحام خلق . (یادداشت مؤلف ) :
گشادنش بر تیغ تیز من است
گه شورش و رستخیز من است .

فردوسی .


که این رستخیز از پی خواسته ست
که آزرم و دانش بر او کاسته ست .

فردوسی .


گریزندگان را در آن رستخیز
نه روی رهایی نه راه گریز.

فردوسی .


همی گفت از آن چاره اندر گریز
وز آن لشکر گشن آن رستخیز.

فردوسی .


دبیران بجستند راه گریز
بدان تا نبینند این رستخیز.

فردوسی .


من حلالت می کنم خونم بریز
تا نبیند چشم من آن رستخیز.

مولوی .


به هند آمدم بعداز آن رستخیز
وز آنجا براه یمن تا حجیز.

سعدی .


رستخیز آن بود ای خواجه که جانانه ٔ ما
با چنین روی به بازار قیامت گذرد.

حکیم آذری .


دولت تیز رستخیز بود
دولت آن به که خفت و خیز بود.

؟


- پررستخیز ؛ پر شور و غوغا. پرهنگامه :
وز آتش همه دشت پررستخیز
ز بس گرز و کوپال و شمشیر تیز.

فردوسی .


- رستخیز آمدن یا رستخیز آمدن به کسی یا چیزی ؛ بلا و مصیبتی پیش آمدن . به بلا و گرفتاری دچار شدن :
تو گفتی مگر رستخیز آمده ست
که دل را ز شادی ستیز آمده ست .

فردوسی .


[ آنگاه که خردبرزین ساوه شاه را بفریفت و نزدیک شد تا ساوه شاه فریب او بداند ]:
بسیجید و برساخت راه گریز
بدان تا نیاید بدورستخیز.

فردوسی .


نویسنده ٔ نامه را گفت خیز
که آمد سر خامه را رستخیز.

فردوسی .


- رستخیز ساختن ؛ غوغا و آشوب راه انداختن . هنگامه برپا کردن :
گر این بار سازی چنین رستخیز
سرت را ببرم به شمشیر تیز.

فردوسی .


و رجوع به رستخیز و محشر و حشر شود.

رستخیز. [ رُ ت َ ] (نف مرکب ) نوخیز. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). به معنی نوخیز باشد. (برهان ). || (اِ مرکب ) در انجمن آرا و آنندراج به نقل از فرهنگ رشیدی و مؤید و کشف اللغات به معنی حشر و قیامت بدین ضبط آمده ، ولی باتوجه به فرهنگهای دیگر و ریشه ٔ کلمه صحیح نمی نماید.و رجوع به رَستاخیز و رَستخیز و غیاث اللغات شود.


فرهنگ عمید

= رستاخیز

رستاخیز#NAME?



کلمات دیگر: