کلمه جو
صفحه اصلی

رمق


مترادف رمق : تاب، توان، طاقت، قوت، نا، رمه، گله

برابر پارسی : رَمَک، تاب و توان، نیرو

فارسی به انگلیسی

last breath of life, sap, spryness, zip, steam

last breath of life


sap, spryness


فارسی به عربی

حیاة , روح

مترادف و متضاد

life (اسم)
دوام، عمر، جان، حیات، مدت، زندگی، زیست، دوران زندگی، حبس ابد، رمق

spirit (اسم)
معنی، روح، جان، روان، جرات، رمق، روحیه، مشروبات الکلی

۱. تاب، توان، طاقت، قوت، نا
۲. رمه، گله


تاب، توان، طاقت، قوت، نا


رمه، گله


فرهنگ فارسی

باقی جان، بقیه حیات، نیمه جان، غذای اندک، تاب
( اسم ) گله رمه .
باقی جان نفس آخرین در تداول فارسی زبانان زور قوت

فرهنگ معین

(رَ مَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - تاب ، توان . 2 - باقیماندة جان .


( ~.) [ معر. ] (اِ.) گله ، رمه .


(رَ) [ ع . ] (مص ل .) نگریستن ، نگاه کردن .


(رَ مَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - تاب ، توان . ۲ - باقیماندة جان .
( ~. ) [ معر. ] (اِ. ) گله ، رمه .
(رَ ) [ ع . ] (مص ل . ) نگریستن ، نگاه کردن .

لغت نامه دهخدا

رمق . [ رُم ْ م َ ] (ع ص ) ضعیف و سست . (منتهی الارب ). ضعیف . (از اقرب الموارد).


رمق . [ رَ ] (ع مص ) نگریستن به کسی . (تاج المصادر بیهقی ). نگریستن یا به نگاه سبک نگریستن کسی را. (از منتهی الارب ). نگریستن کسی را به نگاه سبک . (از اقرب الموارد). || طول دادن نگریستن را بر کسی . (از اقرب الموارد). رمق به بصر کسی را؛ با مراقبت و مواظبت چشم بدنبال وی داشتن . (از متن اللغه ).


رمق . [ رَ م َ ] (معرب ، اِ) رمه ٔ گوسپندان . ج ، رماق و آن معرب رمه است . (از منتهی الارب ). گله ای از گوسفند و آن معرب رمه ٔ فارسی است . (از اقرب الموارد).


رمق . [ رُ م ُ ] (ع ص ، اِ) درویشان که روزگار را به اندک معیشت گذارند.ج ِ رامِق و رَموق . (منتهی الارب ). فقیرانی که به اندک مایه از معیشت اکتفاء کنند. (از اقرب الموارد) (ازمتن اللغة). || بدخواهان . (منتهی الارب ). حاسدان . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). حسودان . || اندکی از مایه ٔ زندگی . (از متن اللغة).


رمق .[ رَ م ِ ] (ع ص ) عیش رمق ؛ اندک از معیشت که باقی جان را نگاه دارد. (منتهی الارب ). آنچه رمق را حفظ کند.(از اقرب الموارد). رُمْقة. رَماق . رِماق . مُرَمَّق .(از متن اللغة). رجوع به رمقة و رماق و مرمق شود.


رمق. [ رَ ] ( ع مص ) نگریستن به کسی. ( تاج المصادر بیهقی ). نگریستن یا به نگاه سبک نگریستن کسی را. ( از منتهی الارب ). نگریستن کسی را به نگاه سبک. ( از اقرب الموارد ). || طول دادن نگریستن را بر کسی. ( از اقرب الموارد ). رمق به بصر کسی را؛ با مراقبت و مواظبت چشم بدنبال وی داشتن. ( از متن اللغه ).

رمق.[ رَ م ِ ] ( ع ص ) عیش رمق ؛ اندک از معیشت که باقی جان را نگاه دارد. ( منتهی الارب ). آنچه رمق را حفظ کند.( از اقرب الموارد ). رُمْقة. رَماق. رِماق. مُرَمَّق.( از متن اللغة ). رجوع به رمقة و رماق و مرمق شود.

رمق. [ رُم ْ م َ ] ( ع ص ) ضعیف و سست. ( منتهی الارب ). ضعیف. ( از اقرب الموارد ).

رمق. [ رُ م ُ ] ( ع ص ، اِ ) درویشان که روزگار را به اندک معیشت گذارند.ج ِ رامِق و رَموق. ( منتهی الارب ). فقیرانی که به اندک مایه از معیشت اکتفاء کنند. ( از اقرب الموارد ) ( ازمتن اللغة ). || بدخواهان. ( منتهی الارب ). حاسدان. ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). حسودان. || اندکی از مایه زندگی. ( از متن اللغة ).

رمق. [ رَ م َ ] ( ع اِ ) باقی جان. ( دهار ) ( منتهی الارب ). باقی دمه. ( دهار ). بقیه حیات. ج ، ارماق. ( از اقرب الموارد ). حُشاشة. ( السامی ).بقیه جان. ( غیاث اللغات ). نفس آخرین. ( از متن اللغة ). رمخ و باقی جان. ( ناظم الاطباء ) : مرا سد رمق حاصل می بود. ( کلیله و دمنه ). و مژده داد که خواجه را رمقی باقی است. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 74 ). و در حفظ رمق می کوشیدند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 296 ).
کسی در بیابان سگی تشنه یافت
برون از رمق در حیاتش نیافت.
سعدی.
- رمق ماندن ؛ هنوز زنده بودن. هنوز روح از بدن کاملاً مفارقت نکردن :
از من رمقی به سعی ساقی مانده ست
وز صحبت خلق بی وفاقی مانده ست.
( منسوب به خیام ).
گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بیجان بقا.
سعدی.
بعد شبان روزی دگر بر کنار افتاد از حیاتش رمقی مانده. ( گلستان ).
- سد رمق کردن ؛ مانع فراق جان از بدن شدن. جلو مفارقت روح را گرفتن : و بعضی به گیاه و کشت سد رمق می کردند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 296 ).
|| در تداول فارسی زبانان ، زور. قوت. قدرت. تاب و توان : و من چون اندک رمقی بازیافتم... ( ترجمه تاریخ یمینی ص 329 ).

رمق . [ رَ م َ ] (ع اِ) باقی جان . (دهار) (منتهی الارب ). باقی دمه . (دهار). بقیه ٔ حیات . ج ، ارماق . (از اقرب الموارد). حُشاشة. (السامی ).بقیه ٔ جان . (غیاث اللغات ). نفس آخرین . (از متن اللغة). رمخ و باقی جان . (ناظم الاطباء) : مرا سد رمق حاصل می بود. (کلیله و دمنه ). و مژده داد که خواجه را رمقی باقی است . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 74). و در حفظ رمق می کوشیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 296).
کسی در بیابان سگی تشنه یافت
برون از رمق در حیاتش نیافت .

سعدی .


- رمق ماندن ؛ هنوز زنده بودن . هنوز روح از بدن کاملاً مفارقت نکردن :
از من رمقی به سعی ساقی مانده ست
وز صحبت خلق بی وفاقی مانده ست .

(منسوب به خیام ).


گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بیجان بقا.

سعدی .


بعد شبان روزی دگر بر کنار افتاد از حیاتش رمقی مانده . (گلستان ).
- سد رمق کردن ؛ مانع فراق جان از بدن شدن . جلو مفارقت روح را گرفتن : و بعضی به گیاه و کشت سد رمق می کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 296).
|| در تداول فارسی زبانان ، زور. قوت . قدرت . تاب و توان : و من چون اندک رمقی بازیافتم ... (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 329).
- از رمق افتادن ؛ تاب و توان از دست دادن . کوفته و مانده شدن . مثلاً گویند: امروز از بس راه رفتیم از رمق افتادیم .
- امثال :
رقم رمق می خواهد ، نظیر:
بهتر از تیغ سخن را نبود هیچ ظهیر.

ناصرخسرو.


نفوذ حکم موقوف به قدرت و زور است . رجوع به امثال و حکم شود.
|| قوت در غذا. خاصیت غذایی : این آبگوشت رمق ندارد؛ یعنی خاصیت و ماده ٔ غذایی آن اندک است .

فرهنگ عمید

۱. نیرویی که باقی جان را نگه می دارد.
۲. [مجاز] تاب، توان.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] باقی مانده جان در بدن را رَمَق گویند. از آن در بابهای طهارت، صوم، حج، ظهار، ایلاء، اطعمه و اشربه، حدود و تعزیرات سخن گفته‏اند.
رمق عبارت است از باقی مانده نیروی حیات در تن جاندار. برخی لغویان، آن را به آخرین نیروی زندگی، باقی مانده در تن کسی تعریف کرده‏اند.

سد رمق
سد رمق عبارت است از حفظ این نیرو در بدن.

احکام شهید
شهید- باشرایطی- بدون غسل و کفن، پس از نماز گزاردن بر جنازه او با لباسهایش دفن می‏گردد. یکی از شرایط، کشته شدن در میدان نبرد قبل از پایان جنگ است. بنابر این، رزمنده مجروحی که همرزمان وی پس از پایان جنگ به او دسترسی یافته‏اند در حالی که هنوز رمق داشته، چنانچه پس از این به شهادت برسد، احکام یاد شده بر او جاری نمی‏شود؛ بلکه برخی گفته‏اند: حتی در صورتی که قبل از پایان جنگ، مسلمانان وی را بیابند در حالی که رمق داشته باشد، احکام شهید بر وی مترتب نمی‏گردد.

غلبه تشنگی بر روزه دار
...

واژه نامه بختیاریکا

کَپ؛ هِرِنگ؛ نِزگ

جدول کلمات

نا

پیشنهاد کاربران

یارا

تاب، توان، طاقت، قوت، نا، قدرت، زور، یارایی، نیرو


کلمات دیگر: