مترادف شهم : جلد، چابک، چالاک، فرز
شهم
مترادف شهم : جلد، چابک، چالاک، فرز
مترادف و متضاد
جلد، چابک، چالاک، فرز
فرهنگ فارسی
۱ - چالاک جلد : ... مردی بود فاضل و شهم و کاری ... ( بیهقی )
زجر کردن اسب را شهم الفرس هراسانیدن
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
شهم. [ ش َ ] ( ع مص ) زجر کردن اسب را: شهم الفرس. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || ترسانیدن کسی را و بیم کردن : شهم فلاناً شهماً و شهوماً. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). هراسانیدن. ( المصادر زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( از اقرب الموارد ).
شهم. [ ش َ ] ( اِخ ) شهم بن مرة، شاعر محاربی است. ( منتهی الارب ) ( تاج العروس ). || شهم بن مقدام شیخ است مر ثوری را. ( منتهی الارب ). || شهم بن عبداﷲ و شلمةبن شهم ، محدثانند. ( منتهی الارب ).
شهم . [ ش َ ] (اِخ ) شهم بن مرة، شاعر محاربی است . (منتهی الارب ) (تاج العروس ). || شهم بن مقدام شیخ است مر ثوری را. (منتهی الارب ). || شهم بن عبداﷲ و شلمةبن شهم ، محدثانند. (منتهی الارب ).
شهم . [ ش َ ] (ع ص ) تیزخاطر. چالاک . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تیزدل . (مهذب الاسماء) (مجمل اللغة) (اقرب الموارد). ج ، شِهام : بوسهل حمدوی نیز مردی شهم و کافی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). ما تو را آزموده ایم در همه ٔ کارها شهم و کافی و معتمد یافته . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). به تن خویش مرد و شهم بیرون آمد و این حدیث بگفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 442). شهم و با قد و منظر و هنر بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 242). در معنی سالاری این احمد مردی شهم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 408). || اسب تیزرو. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج ، شُهوم . || مهتر مطاع . ج ، شُهوم . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || (اِ) سنگی است که بر در خانه ٔ صید شیر گذارند که چون شیر در خانه درآید در بدان سنگ بند گردد. (از اقرب الموارد)(از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به سهم شود.
شهم . [ ش َ ] (ع مص ) زجر کردن اسب را: شهم الفرس . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ترسانیدن کسی را و بیم کردن : شهم فلاناً شهماً و شهوماً. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). هراسانیدن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (از اقرب الموارد).