کلمه جو
صفحه اصلی

شهم


مترادف شهم : جلد، چابک، چالاک، فرز

مترادف و متضاد

جلد، چابک، چالاک، فرز


فرهنگ فارسی

تیزخاطر، چالاک، دلیر، بزرگ وسرور، فرمانروا
۱ - چالاک جلد : ... مردی بود فاضل و شهم و کاری ... ( بیهقی )
زجر کردن اسب را شهم الفرس هراسانیدن

فرهنگ معین

(شَ ) (ص . ) ۱ - چالاک . ۲ - تیز فهم .

لغت نامه دهخدا

شهم. [ ش َ ] ( ع ص ) تیزخاطر. چالاک. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). تیزدل. ( مهذب الاسماء ) ( مجمل اللغة ) ( اقرب الموارد ). ج ، شِهام : بوسهل حمدوی نیز مردی شهم و کافی بود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394 ). ما تو را آزموده ایم در همه کارها شهم و کافی و معتمد یافته. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386 ). به تن خویش مرد و شهم بیرون آمد و این حدیث بگفت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 442 ). شهم و با قد و منظر و هنر بود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 242 ). در معنی سالاری این احمد مردی شهم بود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 408 ). || اسب تیزرو. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). ج ، شُهوم. || مهتر مطاع. ج ، شُهوم. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) سنگی است که بر در خانه صید شیر گذارند که چون شیر در خانه درآید در بدان سنگ بند گردد. ( از اقرب الموارد )( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). رجوع به سهم شود.

شهم. [ ش َ ] ( ع مص ) زجر کردن اسب را: شهم الفرس. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || ترسانیدن کسی را و بیم کردن : شهم فلاناً شهماً و شهوماً. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). هراسانیدن. ( المصادر زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( از اقرب الموارد ).

شهم. [ ش َ ] ( اِخ ) شهم بن مرة، شاعر محاربی است. ( منتهی الارب ) ( تاج العروس ). || شهم بن مقدام شیخ است مر ثوری را. ( منتهی الارب ). || شهم بن عبداﷲ و شلمةبن شهم ، محدثانند. ( منتهی الارب ).

شهم . [ ش َ ] (اِخ ) شهم بن مرة، شاعر محاربی است . (منتهی الارب ) (تاج العروس ). || شهم بن مقدام شیخ است مر ثوری را. (منتهی الارب ). || شهم بن عبداﷲ و شلمةبن شهم ، محدثانند. (منتهی الارب ).


شهم . [ ش َ ] (ع ص ) تیزخاطر. چالاک . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تیزدل . (مهذب الاسماء) (مجمل اللغة) (اقرب الموارد). ج ، شِهام : بوسهل حمدوی نیز مردی شهم و کافی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). ما تو را آزموده ایم در همه ٔ کارها شهم و کافی و معتمد یافته . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). به تن خویش مرد و شهم بیرون آمد و این حدیث بگفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 442). شهم و با قد و منظر و هنر بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 242). در معنی سالاری این احمد مردی شهم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 408). || اسب تیزرو. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج ، شُهوم . || مهتر مطاع . ج ، شُهوم . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || (اِ) سنگی است که بر در خانه ٔ صید شیر گذارند که چون شیر در خانه درآید در بدان سنگ بند گردد. (از اقرب الموارد)(از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به سهم شود.


شهم . [ ش َ ] (ع مص ) زجر کردن اسب را: شهم الفرس . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ترسانیدن کسی را و بیم کردن : شهم فلاناً شهماً و شهوماً. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). هراسانیدن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (از اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

چالاک، تیز، زرنگ.

پیشنهاد کاربران

شام در زبان ملکی گالی بشکرد


کلمات دیگر: