کلمه جو
صفحه اصلی

رنجور


مترادف رنجور : آزرده، بستری، بیمار، رنجه، علیل، غمگین، مریض، ناتوان، ناسالم، نالان

فارسی به انگلیسی

run-down, ailing, decrepit, frail, infirm, invalid, languishing, afflicted, low, pained, peaked, sick, sickly, wan, weakly, psychoneurotic

afflicted


ailing, decrepit, frail, infirm, invalid, languishing, low, pained, peaked, sick, sickly, wan, weakly, psychoneurotic


فارسی به عربی

تعش , مرض , مولم

مترادف و متضاد

painful (صفت)
دردناک، رنج اور، محنت زا، رنجور، ناراحت کننده

ill (صفت)
مریض، خسته، ناشی، بد، خراب، زیان اور، بیمار، علیل، معلول، ناخوش، سوء، رنجور، ببدی، غیر دوستانه، از روی بدخواهی و شرارت

sickly (صفت)
ناتوان، بیمار، ناخوش، رنجور

infirm (صفت)
ضعیف، ناتوان، علیل، نااستوار، رنجور

wretched (صفت)
خوار، پست، بی چاره، بد بخت، رنجور، ضعیف الحال، رنجه، تاسف اور

آزرده، بستری، بیمار، رنجه، علیل، غمگین، مریض، ناتوان، ناسالم، نالان


فرهنگ فارسی

رنج کشیده، آزرده، دردمند، بیمار، غمگین
( صفت ) ۱ - رنج کشیده مشقت کشیده . ۲ - دردمند بیمار . ۳ - آزرده ملول . ۴ - غمگین اندوهناک .

فرهنگ معین

(رَ ) (ص مر. ) ۱ - رنج کشیده . ۲ - دردمند، بیمار. ۳ - غمگین ، آزرده .

لغت نامه دهخدا

رنجور. [ رَ ] ( ص مرکب ) بیمار. ( فرهنگ نظام ) ( ناظم الاطباء ). دردمند. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ شعوری ص 5 ب ). خداوندرنج. ( ناظم الاطباء ). مریض. ناخوش. مبتلای رنج. صاحب غیاث اللغات آرد: در اصل رنج وَر بود بجهت تخفیف ماقبل واو را ضمه داده واو را ساکن کرده اند :
سراسر ز دیدار من دور باد
بدی را تن دیو رنجور باد.
فردوسی.
ز دیدار او چشم بد دور باد
تن بدسگالانش رنجور باد.
فردوسی.
ز درد و غم و رنج دل دور بود
بدی را تن دیو رنجور بود.
فردوسی.
یک زاهد رنجور و دگر زاهد بی رنج
یک کافر شادان و دگر کافر غمخوار.
ناصرخسرو.
خبر به اطراف رسید که هرکه بدان صومعه می رود زیارت می کند اگر رنجور است صحت می یابد. ( قصص الانبیاء چ سنگی 1320 ص 211 ).
نبایست دادن به رنجور قند
که داروی تلخش بود سودمند.
( بوستان ).
چه داند خوابناک مست و مخمور
که شب را چون بروز آورد رنجور.
سعدی.
رنجوری را گفتند دلت چه می خواهد؟ گفت آنکه دلم چیز نخواهد. ( گلستان ). توانگری بخیل را پسری رنجور بود. ( گلستان ).
- رنجوروار ؛ مانند رنجور. مثل و شبیه رنجور :
مگو تندرست است رنجوردار
که می پیچد از غصه رنجوروار.
( بوستان ).
|| مغموم. ملول. غمگین. حزین. دلگیر. ( ناظم الاطباء ). اندوهگین. غمین. اندوهناک : پنجم آنکه کسی معروف بود بنامی که آن نام عیب بود چون اعمش و اعرج و غیر آن که چون معروف شده باشد از آن رنجور نشوند. ( کیمیای سعادت ). اگر قوت این از گوسپندی بود و گوسپند بمیرد رنجور شود و لکن خشمگین نشود. ( کیمیای سعادت ).
باﷲ که نه رنجورم و نه غمگین
بس خرم و نیک و شادمانم.
مسعودسعد.
هر زمان گفتی ای خدای غفور
هستم اندر عنا و غم رنجور.
سنائی.
... و نیکمردان رنجور و مستذل وشریران فارغ و محترم. ( کلیله و دمنه ). این دمنه... مدتی دراز بر درگاه من رنجور و مهجور بوده است. ( کلیله و دمنه ). || آزرده. متأذی : گفت ای پسرهای مهلائیل روان مهلائیل از شما رنجور است.( قصص الانبیاء چ سنگی 1320 ص 30 ). آنکه سنگ در کیسه کند از تحمل آن رنجور گردد. ( کلیله و دمنه ). رنج مبر که به گفتار تو بازنایستند و تو رنجور گردی. ( کلیله و دمنه ). چون مرد توانا و دانا باشد مباشرت کار بزرگ... او را رنجور نگرداند. ( کلیله و دمنه ).

فرهنگ عمید

۱. رنج کشیده، آزرده، دردمند.
۲. بیمار.
۳. غمگین.

پیشنهاد کاربران

خسته

دلتنگ

دردمندش

بیمار

دردمند

در استان فارس به کسی که بیمار باشد و از شدت بیماری بدنش ضعیف و لاغر شده باشد، رنجور و رَنجی گویند.
پسری رنجی است یعنی ضعیف و بیمار است.

ناخوش

رنجور: رنجور در زبان پهلوی رنجوَر ranjwar بوده است.
( ( سراسر، زدیدار من دور باد
بدی را، تن دیو رنجور باد ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، ۱۳۸۵، ص ۳۷۸. )


رنجمند. [ رَ م َ ] ( ص مرکب ) رنجور. دردمند :
چو آه سینه ایشان ز یارب سحری
تن صحیح مرا کرد رنجمند وسقیم.
سوزنی.


کلمات دیگر: