مترادف روایی : حلیت، سزاواری، رواج، رونق
روایی
مترادف روایی : حلیت، سزاواری، رواج، رونق
فارسی به انگلیسی
عربی به فارسی
رمان نويس
مترادف و متضاد
مجاز بودن، روایی، روا بودنی، جواز شرعی
حلیت، سزاواری
رواج، رونق
۱. حلیت، سزاواری
۲. رواج، رونق
فرهنگ فارسی
رواج رونق .
رواج رونق داشتن بر آمدن حاجت
رواج رونق داشتن بر آمدن حاجت
درجۀ درستی نتیجهگیریهای حاصل از یک مطالعه
فرهنگ معین
(رَ ) (حامص . ) رونق ، رواج .
لغت نامه دهخدا
روائی. [ رَ ] ( حامص ) رجوع به روایی شود.
روایی. [ رَ ] ( حامص ) رواج. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ) ( غیاث اللغات ). رونق داشتن. ( برهان قاطع ). رونق و خوبی داد و ستد و خرید و فروخت. رواج بازار. ضد کسادی. ( ناظم الاطباء ). گرمی و تیزی بازار :
تا مه نیسان بود روایی بستان
تا مه کانون بود روایی کانون.
روایی خاسته خنیاگران را.
زین نازو تکبر تو تا چند
بازار غم ترا روایی !
بفروش چو آمدش روایی.
هر حاجتی که داری زایزد همه روا شد
من حاجتی ندیدم هرگز بدین روایی.
بکندند از جگر خار جدایی.
ز وصفت رسیده ست شاعر به شِعْری ̍
ز نعتت گرفته ست راوی روایی.
دور از من و تو به ژاژخایی.
- فرمانروایی ؛ نفوذ فرمان. نفاذ حکم.
|| بهره مندی. ( ناظم الاطباء ). تمتع :
خوردی و زدی و تاختی چند
واکنون که نماندت آن روایی...
تا مه نیسان بود روایی بستان
تا مه کانون بود روایی کانون.
فرخی.
گشاده دست بخشش مهتران راروایی خاسته خنیاگران را.
( ویس و رامین ).
هرچه فروشی در وقت روایی فروش و از سود طلب کردن عیب مدار. ( قابوس نامه ).زین نازو تکبر تو تا چند
بازار غم ترا روایی !
سیدحسن غزنوی.
هر نقد که آن بود بهایی بفروش چو آمدش روایی.
نظامی.
به سبب زیادتی نرخها و کمی آن و روایی غلات و کسادی آن. ( تاریخ قم ص 184 ). ایشان غله را بریان می کردندتا چون از ایشان بخرند و زراعت نمایند رسته نگردد وغله ایشان به روایی فروخته شود. ( تاریخ قم ص 64 ). || برآمدن حاجت. ( غیاث ) ( آنندراج ). روا شدن کام. مَقْضی شدن حاجت : هر حاجتی که داری زایزد همه روا شد
من حاجتی ندیدم هرگز بدین روایی.
فرخی.
بدیدنداز همه کامی روایی بکندند از جگر خار جدایی.
( ویس و رامین ).
|| برآوردن حاجت. ( از غیاث ) ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || حسن شهرت. مقبولیت عامه : ز وصفت رسیده ست شاعر به شِعْری ̍
ز نعتت گرفته ست راوی روایی.
زینبی.
حاسد ز قبول این روایی دور از من و تو به ژاژخایی.
نظامی.
|| نفاذ. نافذ بودن. مطاع بودن.- فرمانروایی ؛ نفوذ فرمان. نفاذ حکم.
|| بهره مندی. ( ناظم الاطباء ). تمتع :
خوردی و زدی و تاختی چند
واکنون که نماندت آن روایی...
ناصرخسرو.
|| حِلّیّت. حلالی. مقابل ناروایی و حرمت. جواز. || شایستگی. لیاقت. سزاواری. ( ناظم الاطباء ). || زیبایی. || موافقت. ( ناظم الاطباء ). || محتمل است در عبارات ذیل از تذکرة الاولیاء عطار بمعنی قوت مباشرت و آرامش با زنان باشد : نقل است که مادرش روزی او را دید در آفتاب نشسته و عرق از وی روان شده ، گفت ای مادر از خدای شرم دارم که قدم برای موافقت نفس و خود روایی ندارم.مادر گفت این چه سخن است ؟ گفت ای مادر چون در بغدادحالها و ناشایستها بدیدم دعا کردم تا حق تعالی روایی از من بازگرفت ، تا معذور باشم و به نماز جماعت نروم تا آنها نباید دید. اکنون شانزده سال است تا روایی ندارم و با تو نگفتم. ( تذکرة الاولیاء عطار ). || ( ص نسبی ) مجازی باشد که در مقابل حقیقی است. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( از انجمن آرا ) . فرهنگ عمید
۱. روا شدن، روا بودن.
۲. رواج، رونق.
۲. رواج، رونق.
فرهنگستان زبان و ادب
{validity} [روان شناسی، علوم دارویی، علوم سلامت] درجۀ درستی نتیجه گیری های حاصل از یک مطالعه
پیشنهاد کاربران
روایت شده
نقل شده
منقول
حکایت شده
نقل شده
منقول
حکایت شده
داستانی
علاوه بر معانی که دوستان گفتن، به معنای "ارزش"و"اعتبار" هم هست.
کلمات دیگر: