کلمه جو
صفحه اصلی

شسته


مترادف شسته : پاک، پاکیزه، تمیز، نظیف

متضاد شسته : ناشسته

فارسی به انگلیسی

washed

مترادف و متضاد

پاک، پاکیزه، تمیز، نظیف ≠ ناشسته


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - آب کشیده پاکیزه ( جمع : برای اشخاص شستگان ) . ۲ - دستارچه . یا شسته و روفته . ۱ - پاک و پاکیزه . ۲ - آماده و مهیا .

فرهنگ معین

(شُ تِ ) (ص مف . ) ۱ - پاک شده ، آب کشیده . ۲ - (اِ. ) دستارچه .

لغت نامه دهخدا

شسته. [ ش ُ ت َ / ت ِ ] ( ن مف ) پاک شده با آب. ( ناظم الاطباء ). آب کشیده. پاکیزه. ج ، ( برای اشخاص ). شستگان. ( فرهنگ فارسی معین ). مغسولة. مغسول. رحیض. مرحوض. ( یادداشت مؤلف ). غسیل. غِسّیل. ( منتهی الارب ). مغسول. ( منتهی الارب ) :
دهان دارد چو یک پسته
لبان دارد به می شسته
جهان بر من چنین بسته
بدان پسته دهان دارد.
شهید بلخی.
پس حسویی باید ساخت از کرنج شسته. ( ذخیره خوارزمشاهی ). بگیرند چلغوزه پاک کرده ده درمسنگ... حلبه شسته و تخم کتان... از هریکی پنج درمسنگ. ( ذخیره خوارزمشاهی ). آرد جو به حریر بیخته و شسته. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
- دست شسته بخون ؛ سخت جنگجو. کشنده دشمن :
سپاهی برآمد ز زابل برون
چو شیران همه دست شسته بخون.
فردوسی.
- روی شسته ؛ پاکیزه روی :
دگر روز کاین روی شسته ترنج
چو ریحانیان سر برون زد ز کنج.
نظامی.
- || صرف نظر کرده :
به آیین عروسی شوی جسته
وز آیین عروسی روی شسته.
نظامی.
- شسته رو ؛ شسته عذار. ( آنندراج ) :
خرمنی گل ولی به قامت سرو
شسته رویی ولی به خون تذرو.
نظامی.
شسته رویان چو روی گل شستند
چون سمن بر پرند گل رستند.
نظامی.
رجوع به ترکیب شسته عذار شود.
- شسته عذار ؛ کنایه از صاف و ساده روی. ( آنندراج ) :
آن را که ز کیفیت دیدار خبر یافت
هر شسته عذاری به نظر عالم آبست.
صائب تبریزی ( از آنندراج ).
- شسته کرباس ؛ ظاهراً کرباسی که برای آب رفتن پیش از دوختن آن را می شویند :
شسته کرباس که پرداخته درمی پیچند
کاغذی دان که ز قرطاس بپیچد طومار.
نظام قاری.
- ناشسته روی ؛ که روی خود را نشسته باشد. نامسلمان که وضو نگیرد :
مغان تبه رای ناشسته روی
به دیر آمدنداز در و دشت و کوی.
سعدی ( بوستان ).
- امثال :
فلان نَشُسته پاک است . ( یادداشت مؤلف ).
|| پاک شده. طاهر. مطهر. تطهیرشده. خالی شده. ( از یادداشت مؤلف ).
- شسته دست ؛ دست شسته. دست پاک شده :
دست از طمع بشویم پاک آنگهی
آن شسته دست بر سرکیوان کنم .
ناصرخسرو.
- شسته رفتگی ؛ پاک و پاکیزگی : بدین شسته رفتگی. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به ترکیب «شسته و رفته » و «شسته رفته » شود.

شسته . [ ش ِ / ش َ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) مخفف نشسته . (یادداشت مؤلف ). نشسته . (فرهنگ فارسی معین ) :
بپرسید کآن سبز ایوان بپای
کدام است تازان و شسته بجای .

اسدی .


من شسته به نظاره و انگشت همی گز
و آب مژه بگشاده و غلطان شده چون گوز.

سوزنی .


شسته در باطن میان گلستان
ظاهراً خاری میان دوستان .

مولوی .


جوق جوق مبتلا دیدی نزار
شسته بر در با امید و انتظار.

مولوی .


حاصل آن کودک بر آن تخت نضار
شسته پهلوی قباد شهریار.

مولوی .


اینهمه بازار بهر این غرض
بر دکانها شسته بهر این عوض .

مولوی .


سواد و شام در پیش مه نو
چو لیلی شسته در پهلوی مجنون .

امیرخسرو دهلوی .



شسته . [ ش ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) پاک شده با آب . (ناظم الاطباء). آب کشیده . پاکیزه . ج ، (برای اشخاص ). شستگان . (فرهنگ فارسی معین ). مغسولة. مغسول . رحیض . مرحوض . (یادداشت مؤلف ). غسیل . غِسّیل . (منتهی الارب ). مغسول . (منتهی الارب ) :
دهان دارد چو یک پسته
لبان دارد به می شسته
جهان بر من چنین بسته
بدان پسته دهان دارد.

شهید بلخی .


پس حسویی باید ساخت از کرنج شسته . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). بگیرند چلغوزه ٔ پاک کرده ده درمسنگ ... حلبه ٔ شسته و تخم کتان ... از هریکی پنج درمسنگ . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). آرد جو به حریر بیخته و شسته . (ذخیره خوارزمشاهی ).
- دست شسته بخون ؛ سخت جنگجو. کشنده ٔ دشمن :
سپاهی برآمد ز زابل برون
چو شیران همه دست شسته بخون .

فردوسی .


- روی شسته ؛ پاکیزه روی :
دگر روز کاین روی شسته ترنج
چو ریحانیان سر برون زد ز کنج .

نظامی .


- || صرف نظر کرده :
به آیین عروسی شوی جسته
وز آیین عروسی روی شسته .

نظامی .


- شسته رو ؛ شسته عذار. (آنندراج ) :
خرمنی گل ولی به قامت سرو
شسته رویی ولی به خون تذرو.

نظامی .


شسته رویان چو روی گل شستند
چون سمن بر پرند گل رستند.

نظامی .


رجوع به ترکیب شسته عذار شود.
- شسته عذار ؛ کنایه از صاف و ساده روی . (آنندراج ) :
آن را که ز کیفیت دیدار خبر یافت
هر شسته عذاری به نظر عالم آبست .

صائب تبریزی (از آنندراج ).


- شسته کرباس ؛ ظاهراً کرباسی که برای آب رفتن پیش از دوختن آن را می شویند :
شسته کرباس که پرداخته درمی پیچند
کاغذی دان که ز قرطاس بپیچد طومار.

نظام قاری .


- ناشسته روی ؛ که روی خود را نشسته باشد. نامسلمان که وضو نگیرد :
مغان تبه رای ناشسته روی
به دیر آمدنداز در و دشت و کوی .

سعدی (بوستان ).


- امثال :
فلان نَشُسته پاک است . (یادداشت مؤلف ).
|| پاک شده . طاهر. مطهر. تطهیرشده . خالی شده . (از یادداشت مؤلف ).
- شسته دست ؛ دست شسته . دست پاک شده :
دست از طمع بشویم پاک آنگهی
آن شسته دست بر سرکیوان کنم .

ناصرخسرو.


- شسته رفتگی ؛ پاک و پاکیزگی : بدین شسته رفتگی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به ترکیب «شسته و رفته » و «شسته رفته » شود.
- شسته رفته ؛ شسته و رفته . پاک و پاکیزه . (یادداشت مؤلف ). رجوع به ترکیب شسته و رفته شود.
- شسته شدن ؛ پاک شدن . (ناظم الاطباء).
- شسته مغز از خرد ؛ که عقل و خرد از وی دور شده باشد :
بدو گفت کای شسته مغز از خرد
به پرگوهران این کی اندر خورد.

فردوسی .


- شسته و رُفته ؛ در تداول عامیانه ، پاک و پاکیزه . (از فرهنگ فارسی معین ). رجوع به ترکیب شسته رفته شود.
- || آماده و مهیا. (فرهنگ فارسی معین ).
- شسته و روفته ؛ شسته و رفته . شسته رفته . (یادداشت مؤلف ). رجوع به ترکیب «شسته رفته » و «شسته و رفته » شود.
|| پاکیزه و آراسته و آماده . (ناظم الاطباء).
- شسته گفتگو ؛ گفتگوی صاف و بلاغت آمیز. (آنندراج ). مکالمه ٔ صاف و بی غش . (ناظم الاطباء).
|| پاک . بی آلایش . پاکدامن و پاکیزه :
چو آلوده ای بینی آلوده ای
ولیکن سوی شستگان شسته ای .

ناصرخسرو.


سر و تن بشستند و دل شسته بود
که دشمن به بند گران بسته بود.

فردوسی .


|| تصفیه شده : مس سوخته و شسته . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). ارزیز سوخته و شسته . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). گوشت خربزه و اسفیداج شسته و مرداسنگ و قیمولیا وسرکه ضمادی قوی است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || بی آهار: اطلس شسته ؛ قسمی اطلس بی آهار و نرم . (یادداشت مؤلف ). || (اِ) دستمال و روپاک و رومال . (ناظم الاطباء). دستارچه . (فرهنگ فارسی معین ).روپاک و دستارچه که معرب آن شستجه است . (برهان ) (ازانجمن آرا) (از آنندراج ).

فرهنگ عمید

۱. پاکیزه و آب‌کشیده؛ پاک‌شده با آب.
۲. (اسم) [قدیمی] دستارچه.
⟨ شسته‌ورفته: [عامیانه، مجاز] پاک؛ پاکیزه.


۱. پاکیزه و آب کشیده، پاک شده با آب.
۲. (اسم ) [قدیمی] دستارچه.
* شسته ورفته: [عامیانه، مجاز] پاک، پاکیزه.

واژه نامه بختیاریکا

یَشو


کلمات دیگر: