مترادف لام : خمیده، منحنی، تزویر، حیله، مکر، تکبر، خودشتایی، ناز، آرایش، زیب، زیور، تیغ، خار، شوک، پشمینه، ژنده، کمربند، میان بند، درع، زره
لام
مترادف لام : خمیده، منحنی، تزویر، حیله، مکر، تکبر، خودشتایی، ناز، آرایش، زیب، زیور، تیغ، خار، شوک، پشمینه، ژنده، کمربند، میان بند، درع، زره
فارسی به انگلیسی
the twenty-eigth letter of the Persian/Farsi alphabet
slide, object-slide, lame, lamina, glass plate
girdle
مترادف و متضاد
خمیده، منحنی
تزویر، حیله، مکر
تکبر، خودشتایی، ناز
آرایش، زیب، زیور
تیغ، خار، شوک
پشمینه، ژنده
کمربند، میانبند
درع، زره
۱. خمیده، منحنی
۲. تزویر، حیله، مکر
۳. تکبر، خودشتایی، ناز
۴. آرایش، زیب، زیور
۵. تیغ، خار، شوک
۶. پشمینه، ژنده
۷. کمربند، میانبند
۸. درع، زره
فرهنگ فارسی
← لایۀ اتصال امن
( اسم ) ۱- نوعی چراغ که دارای مخزنی است جهت مایع قابل احتراق ( نفت روغن و غیره ) و فتیله ای در آن مخزن فرو برده و همچنین لوله ای شیشه یی دارد که شعل. فتیله را احاطه کند لامپا . ۲- حباب چراغ برق .
جمع لامه
بیست و هشتمین حرف (وات) الفبای فارسی
صفحهای شیشهای برای بررسی میکروسکوپی
فرهنگ معین
(اِ. ) لاف ، گزاف .
[ ع . ] (اِ. ) کالبد مردم ، شخص .
(اِ. ) خار، تیغ .
(اِ. ) ۱ - کمربند، میان بند. ۲ - ژندة درویش .
(اِ. ) نام بیست و هفتمین حرف از حروف الفبای فارسی . ، ~ تا کام حرف نزدن هیچ نگفتن ، دخالت نکردن .
(اِ.)صفحة شیشه ای ظریف که نمونه های تهیه شده از جاندارهای ذره بینی یا برش های جانوری و گیاهی پیش از بررسی با میکروسکوپ روی آن قرار می گیرد.
(اِ.) لاف ، گزاف .
[ ع . ] (اِ.) کالبد مردم ، شخص .
(اِ.) خار، تیغ .
(اِ.) 1 - کمربند، میان بند. 2 - ژندة درویش .
(اِ.) نام بیست و هفتمین حرف از حروف الفبای فارسی . ؛ ~ تا کام حرف نزدن هیچ نگفتن ، دخالت نکردن .
لغت نامه دهخدا
به حلقه کرده همی جعد او حکایت جیم
به پیچ کرده همی زلف او حکایت لام.
کاین زود شود چون کمان چون لام.
پیراسته دو زلفک چون دال کرده لام.
لامها کرده ، زغم با قد چون نون گذرد.
سخنت چون الف ندارد هیچ
چه کشی از پی قبولش لام.
وانگهش از لاجورد سرمدی بر چهره لام.
از درع چون کنند سپاه تو لام خویش.
ضحکه باشد لام بر روی حبش.
با تو یکتا شدم الف کردار
تا برآیم به صد هزاران لام.
کای گل تازه قبا باز چه لام آوردی.
فرو کن نطع آزادی برافکن لام درویشی
که با لام سیه پوشان نماند لاف و لامانی .
خاقانی .
|| عجب . تکبر. خودستائی . ناز. لاف و لام .لاف و گزاف . (برهان ) :
همی تا ز تندر زند ابر لاف
همی تا ز سبزه کند باغ لام .
مسعودسعد.
به سال و مه زند از بخشش تو گردون لاف
به روز و شب کند از خلعت تو گیتی لام .
مسعودسعد.
از نعمت انواع تو هر نوع مرا لاف
وز کثرت اجناس تو هر جنس مرا لام .
مسعودسعد.
|| زینت و آرایش . (برهان ). زیور. (جهانگیری ) :
نه بدین لامهای رنگارنگ
نه بدین وصفهای گوناگون
بعون جود تو سهم هنر بیاراید
تن توانگر و درویش بی تکلف لام .
ابوالفرج رونی .
عشق است جان این جامه را
عشق است لام این لامه را
عشق است دام این عامه را
من از کجا عشق از کجا.
مولوی .
به حلقه کرده همی جعد او حکایت جیم
به پیچ کرده همی زلف او حکایت لام .
فرخی .
زین قد چو تیرو الف چه لافی
کاین زود شود چون کمان چون لام .
ناصرخسرو.
چون لام الف گرفته من او را کنار و او
پیراسته دو زلفک چون دال کرده لام .
یوسف بن نصرکاتب .
بر در تو چو ببیند خَدمت را حاسد
لامها کرده ، زغم با قد چون نون گذرد.
رضی الدین نیشابوری .
|| لامچه . (در اصطلاح جادوان ) صورت حرف لام که برای محبوبیت به رخسار کشند. خطی به صورت لام که از سپند سوخته و جز آن بر پیشانی اطفال و جزاو کشند دفع چشم زخم یا قبول نزد خلق را. عنبر و مشک و سپند سوخته و نیل و لاجوردی را گویند که به جهت دفع چشم زخم بر پیشانی و چهره ٔ اطفال کشند و آن را چشم آرو نیز خوانند. (جهانگیری ) :
سخنت چون الف ندارد هیچ
چه کشی از پی قبولش لام .
انوری .
ای کمال آفرینش را وجود تو الف
وانگهش از لاجورد سرمدی بر چهره لام .
انوری .
بدخواه چون الف شود از کسوت ظفر
از درع چون کنند سپاه تو لام خویش .
رضی الدین نیشابوری .
روت بس زیباست لامی هم بکش
ضحکه باشد لام بر روی حبش .
عطار.
|| حیله . مکر. تزویر. چاره :
با تو یکتا شدم الف کردار
تا برآیم به صد هزاران لام .
اخسیکتی .
خلق خوشبوی تو با شاه ریاحین میگفت
کای گل تازه قبا باز چه لام آوردی .
شمس طبسی .
رجوع به لام کشیدن شود. || در تداول صرفیین مراد لام فعل است ، حرف سیم از یک کلمه ٔ ثلاثی . مقابل فاء و عین ؛ مهموزاللام ، که حرف سوم آن همزه باشد؛ معتل ّاللام ، که حرف سوم آن از حروف عله باشد. رجوع به معتل ّاللام شود. || چون در کتب لغت بلالام گویند مقصود بی الف و لام است : و بسرة بلالام بنت ابی سلمة (مجدالدین ). الذّهل ، شجرةالبشام و بلالام ، ذهل بن شیبان . (قاموس ). || معنی لام در این شعر معلوم نیست و شاید به معنی چاره باشد :
چند لافی عمادی از غم عشق
دعوی عاشقی ز بی لامی است .
عمادی غزنوی .
لام . (اِ) نامی است که در شیرگاه و میان دره به تمشک دهند. (گا اوبا). رجوع به تمشک شود.
لام . (اِ)خار. تیغ. شوک . شوکة. بور. لم . تلو. تلی . وِرگلام .
لام . (اِخ ) ابن عطیف الطائی اخوعدی بن حاتم . رجوع به ملحان بن زیاد شود. (الاصابة ج 6 ص 11).
لام . (اِخ ) ابن عمروبن طریف از قبیله ٔ طی . جدّی جاهلی است . منازل فرزندان وی در اطراف مدینه بوده است . (الاعلام زرکلی ج 3 ص 818).
لام . (اِخ ) بطنی از قبیله ٔ طی . رجوع به صبح الاعشی ج 1 ص 324 شود.
بر در جامه خانه ٔ کرمت
چون قلم کرده آز عریان لام .
شمس طبسی .
|| (ص ) درشت از هر چیزی . || (اِ) نزدیکی . (منتهی الارب ). || زره . (دهار). درع .
لام . (ع اِ) درخت میوه دار. (دهار). الشجرةالناضرة المدلیة؛ یعنی درخت سبز تازه ای که فروافتاده . (ملحقات برهان چ کلکته ). درخت که به دمد و سبز شود به وقت بهار. (مهذب الاسماء). || (مص ) درخت با شاخ شدن در بهار.
فرهنگ عمید
نام حرف «ل».
خطی به صورت «ل» که با اسپند سوخته، مشک، عنبر، یا لاجورد برای دفع چشم زخم بر پیشانی و بناگوش اطفال می کشند، لامچه: ای حروف آفرینش را کمال تو الف / وآنگهش از لاجورد سرمدی بر چهره لام (انوری: ۳۲۲ ).
خرقۀ درویشی.
۱. زیور، زینت.
۲. کمربند.
۳. لاف و گزاف: آخر بدهی به ننگ و رسوایی / بی شک یک روز لاف و لامش را (ناصرخسرو: ۴۹۳ ).
ورقۀ نازک چهارگوش از جنس فلز یا شیشه که مادۀ مورد آزمایش میکروسکوپی را روی آن می گذارند و با میکروسکوپ می بینند.
خطی بهصورت «ل» که با اسپند سوخته، مشک، عنبر، یا لاجورد برای دفع چشمزخم بر پیشانی و بناگوش اطفال میکشند؛ لامچه: ◻︎ ای حروف آفرینش را کمال تو الف / وآنگهش از لاجورد سرمدی بر چهره لام (انوری: ۳۲۲).
خرقۀ درویشی.
۱. زیور؛ زینت.
۲. کمربند.
۳. لافوگزاف: ◻︎ آخر بدهی به ننگ و رسوایی / بیشک یک روز لاف و لامش را (ناصرخسرو: ۴۹۳).
ورقۀ نازک چهارگوش از جنس فلز یا شیشه که مادۀ مورد آزمایش میکروسکوپی را روی آن میگذارند و با میکروسکوپ میبینند.
دانشنامه عمومی
لام (جمجمه)
لام (خواننده)
۱۹۹۹ Persévérance
۲۰۰۲ Une vie ne suffit pas
۲۰۰۳ Face à face
۲۰۰۴ Lââm
۲۰۰۵ Pour être libre
۲۰۰۶ Le sang chaud
۲۰۱۱ Au coeur des hommes
فرهنگستان زبان و ادب
پیشنهاد کاربران
اِلْتَأمَ الناس یعنی اجتمعوا ، جمع شدن مردم.