کلمه جو
صفحه اصلی

صبوحی


مترادف صبوحی : باده، ساغر، صبوح، صراحی، غارج، مروق، می

فارسی به انگلیسی

morning draught


مترادف و متضاد

باده، ساغر، صبوح، صراحی، غارج، مروق، می


فرهنگ فارسی

شاعر هروی ( بدخشانی ) ( ف. ۹۷۲ ه.ق . ). وی در بخارا بتحصیل پرداخت و سپس بحج رفت.
( صفت ) ۱ - شرابی که بامداد نوشند . ۲ - آنکه صبوح خورد صبوحی خورنده : زان می آفتاب و شمس یاد صبوحیان کنی . ( خاقانی ) .
معروف به عبدی الظریف

وعده‌ای از مواد که در هنگام صبح بلافاصله بعد از بیداری برای تسکین علائم ناشی از کمبود مواد مصرف می‌شود


فرهنگ معین

( ~ . ) [ ع - فا. ] ۱ - (حامص . ) شراب خوردن به وقت صبح . ۲ - (ص نسب . ) شرابی که صبح خورند. ۳ - کسی که صبوحی خورد.

لغت نامه دهخدا

صبوحی. [ ص َ ] ( حامص ) به وقت صبح شراب خوردن. ( غیاث اللغات ). غارج. صبا شریه. || ( ص نسبی ، اِ ) شراب بامداد. ( غیاث اللغات ) :
هر صبح را ز بهر صبوحی طلب کنند
زیرا ندیم رود و می لعل و ساغرند.
ناصرخسرو.
شبانگه بس گران باشی بخسبی بی نماز آنگه
چو صعوه مر صبوحی را سبک باشی سحرگاهان.
ناصرخسرو.
ای ساقی الغیاث که بس ناشتالبیم
زآن می بده که دی بصبوحی چشیده ایم.
خاقانی.
کرده سی روزه قضای عرشت اندر یک صبوح
وآتشی زآب صبوحی در جهان انگیخته.
خاقانی.
ز آه سبوح زنان راه صبوحی بزنند
دیو را ره زدن روح چه یارا بینند.
خاقانی.
شرط صبوحی بود گاو زرو خون رز
خون سیاوش بریز گاو فریدون بیار.
خاقانی.
جام صبوحی ده قوی ، چون صبح بنمود از نوی
بوئی چو باد عیسوی ، رنگی چو اشک مریمی.
خاقانی.
نه از کاس نوشم نه از کس نیوشم
صبوحی میی بوالفتوحی سماعی.
خاقانی.
در صف دریاکشان بزم صبوحی
جام چو کشتی کش خرام برآمد.
خاقانی.
تو می خور صبوحی ترا از فلک چه
که چون غول نیرنگ الوان نماید.
خاقانی.
شاهد سرمست من صبح درآمد ز خواب
کرد صراحی طلب دید صبوحی صواب.
خاقانی.
آتش می ده بصبوحی که عمر
میگذرد زود چو دود ای غلام.
عطار.
برمی زند ز مشرق شمع فلک زبانه
ای ساقی صبوحی درده می شبانه.
سعدی.
یاران صبوحیم کجایند
تا دردسر خمار گویم ؟
سعدی.
بمطربان صبوحی دهیم جامه چاک
بدین نوید که باد سحرگهی آورد.
حافظ.

صبوحی. [ ص َ ] ( اِخ ) شاعری است. و صاحب آتشکده گوید بعضی او را بدخشانی شمرده اند اما چون بهروی مشهور بوده است بنام او در اینجا رقمی شد. گویند بعزم سیاحت به هندوستان رفته در آنجا وفات یافت. از اوست :
چنان از ناله شب دل تنگ سازم پاسبانش را
که برخیزد رود با من گذارد آستانش را.
زیر لب دشنام ای نامهربان دادی مرا
کشته بودی از تغافل باز جان دادی مرا.
( از آتشکده آذر ذیل شعرای هرات ).
صاحب قاموس الاعلام گوید: وی در بخارا به تحصیل پرداخت سپس بحج رفت و به سال 972 هَ. ق. درگذشت. او بشرابخواری ولع تمام داشت و شیخ فیضی تاریخ وفات او را «صبوحی میخوار» گفته است. مسیو ویلیام بیل در تألیف خود موسوم به «تراجم احوال شرقیون » گوید: «وی یکی از شعرای منسوب به اکبرشاه است » واو نیز گفته صاحب آتشکده را تأیید میکند. از اوست :

صبوحی . [ ص َ ] (اِخ ) شاعری است . و صاحب آتشکده گوید بعضی او را بدخشانی شمرده اند اما چون بهروی مشهور بوده است بنام او در اینجا رقمی شد. گویند بعزم سیاحت به هندوستان رفته در آنجا وفات یافت . از اوست :
چنان از ناله شب دل تنگ سازم پاسبانش را
که برخیزد رود با من گذارد آستانش را.
زیر لب دشنام ای نامهربان دادی مرا
کشته بودی از تغافل باز جان دادی مرا.

(از آتشکده ٔ آذر ذیل شعرای هرات ).


صاحب قاموس الاعلام گوید: وی در بخارا به تحصیل پرداخت سپس بحج رفت و به سال 972 هَ . ق . درگذشت . او بشرابخواری ولع تمام داشت و شیخ فیضی تاریخ وفات او را «صبوحی میخوار» گفته است . مسیو ویلیام بیل در تألیف خود موسوم به «تراجم احوال شرقیون » گوید: «وی یکی از شعرای منسوب به اکبرشاه است » واو نیز گفته ٔ صاحب آتشکده را تأیید میکند. از اوست :
خیالت در نظر آورده می گویم وصال است این
وصالت را تمنا می کنم اما خیال است این .

صبوحی . [ ص َ ] (اِخ ) شاعری است . و صاحب آتشکده گوید شعر بسیاری در مثنویات گفته و این شعر در وصف اصفهان ازوست :
چه شهری ز وسعت برون از گمان
نگین دان و فیروزه ٔ آسمان .

(آتشکده ٔ آذر ذیل شعرای جرفادقان ).


و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.

صبوحی . [ ص َ ] (اِخ ) شاعری است . و صاحب مجالس النفائس آرد که وی شیرازی است و نانوائی میکرد و هرچه هرروزه از دکان حاصل میکرد در راه درویشان و دردمندان صرف میکرد؛ و شعر او نیکوست . از اوست :
عاشق سرگرم او خشتی که زیر سرنهاد
سوخت چندانی که آخر سر به خاکستر نهاد.
هرجا سیاهیی که ز داغ تو اوفتاد
برداشت عاشق تو و بر چشم خود نهاد.
و او راست :
مقصودطلب قدر رخ زرد چه داند؟
هر بوالهوسی چاشنی درد چه داند؟

(مجالس النفائس ص 388).



صبوحی . [ ص َ ] (اِخ ) معروف به عبدی الظریف . او را دیوانی است . (کشف الظنون ).


صبوحی . [ ص َ ] (حامص ) به وقت صبح شراب خوردن . (غیاث اللغات ). غارج . صبا شریه . || (ص نسبی ، اِ) شراب بامداد. (غیاث اللغات ) :
هر صبح را ز بهر صبوحی طلب کنند
زیرا ندیم رود و می لعل و ساغرند.

ناصرخسرو.


شبانگه بس گران باشی بخسبی بی نماز آنگه
چو صعوه مر صبوحی را سبک باشی سحرگاهان .

ناصرخسرو.


ای ساقی الغیاث که بس ناشتالبیم
زآن می بده که دی بصبوحی چشیده ایم .

خاقانی .


کرده سی روزه قضای عرشت اندر یک صبوح
وآتشی زآب صبوحی در جهان انگیخته .

خاقانی .


ز آه سبوح زنان راه صبوحی بزنند
دیو را ره زدن روح چه یارا بینند.

خاقانی .


شرط صبوحی بود گاو زرو خون رز
خون سیاوش بریز گاو فریدون بیار.

خاقانی .


جام صبوحی ده قوی ، چون صبح بنمود از نوی
بوئی چو باد عیسوی ، رنگی چو اشک مریمی .

خاقانی .


نه از کاس نوشم نه از کس نیوشم
صبوحی میی بوالفتوحی سماعی .

خاقانی .


در صف دریاکشان بزم صبوحی
جام چو کشتی کش خرام برآمد.

خاقانی .


تو می خور صبوحی ترا از فلک چه
که چون غول نیرنگ الوان نماید.

خاقانی .


شاهد سرمست من صبح درآمد ز خواب
کرد صراحی طلب دید صبوحی صواب .

خاقانی .


آتش می ده بصبوحی که عمر
میگذرد زود چو دود ای غلام .

عطار.


برمی زند ز مشرق شمع فلک زبانه
ای ساقی صبوحی درده می شبانه .

سعدی .


یاران صبوحیم کجایند
تا دردسر خمار گویم ؟

سعدی .


بمطربان صبوحی دهیم جامه ٔ چاک
بدین نوید که باد سحرگهی آورد.

حافظ.



فرهنگ عمید

شرابی که صبح زود بخورند.
* صبوحی زدن: (مصدر لازم ) [قدیمی] نوشیدن شراب در بامداد: بر من که صبوحی زده ام خرقه حرام است / ای مجلسیان راه خرابات کدام است (سعدی۲: ۳۴۷ ).

شرابی که صبح زود بخورند.
⟨ صبوحی زدن: (مصدر لازم) [قدیمی] نوشیدن شراب در بامداد: ◻︎ بر من که صبوحی زده‌ام خرقه حرام است / ای مجلسیان راه خرابات کدام است (سعدی۲: ۳۴۷).


فرهنگستان زبان و ادب

{eye opener} [اعتیاد] وعده ای از مواد که در هنگام صبح بلافاصله بعد از بیداری برای تسکین علائم ناشی از کمبود مواد مصرف می شود

پیشنهاد کاربران

باده ٔ شبگیر. [ دَ / دِ ی ِ ش َ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) بمعنی صبوحی. حافظ گوید :
عاشقی را که چنین باده ٔ شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نبود باده پرست.
( از آنندراج ) .

شراب صبح ؛ عبارت از شراب که بدان صبوح می کنند. ( آنندراج ) :
روان شو چون شراب صبح از رگهای مخموران
گره تا چند در یک جای چون آب گهر باشی.
صائب.


کلمات دیگر: